کد مطلب: 203335
چند معادله فرهنگی بی جواب
بخش تعاملی الف - مهدی نورمحمدزاده
اشاره: مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های بینندگان الف است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. بینندگان الف می توانند با ارسال یادداشت خود، مطلب ذیل را تایید یا نقد کنند.
تاریخ انتشار : سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۲ ساعت ۰۶:۳۵
1-خودم ندیده ام، اما رفیقی تعریف می کرد که در چاپ های جدید کتاب «نورالدین پسر ایران»، روایت آخوندی که قصد داشت نورالدین را پس از دهها ماه حضور در جبهه و چندین بار مجروحیت، به خدمت سربازی اعزام کند، حذف شده است! ظاهرا این قسمت کتاب که شاید به عنوان «هتک حرمت مقام روحانیت» تفسیر و تاویل(!) شده، از دست حضرات ممیزان کتاب در رفته بود! «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است!» حکایت همین کارهاست!!
۲-رمان «سال گرگ» جواد افهمی در چهارمین جشنواره داستان انقلاب رتبه سوم بخش رمان را از آن خود کرد.دبیر این جشنواره مرحوم «امیرحسین فردی» و نیز داوران نهایی جشنواره همه از نویسندگانی هستند که ادبیات انقلاب به همت قلم ایشان متولد و معرفی شده است.حتی مرحوم فردی را همه رسانه ها و بزرگان فرهنگی با عنوان «امیر ادبیات انقلاب» می شناسند و می شناسانند.با این همه رمان «سال گرگ» که با موضوع انقلاب اسلامی و سازمان مجاهدین خلق نوشته شده، بیش از یک سال است که در ممیزی کتاب وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی گیر افتاده است! و حتی به قول خود جواد افهمی ظاهرا رد شده است! احتمالا به تشخیص حضرات ممیزان کتاب این رمان با آرمانهای انقلاب اسلامی هم جهت نیست و زاویه پیدا کرده است!! پس احتمالا مرحوم «امیرحسین فردی» که همه عمرش را برای ادبیات انقلاب صرف کرد و این کتاب را شایسته تقدیر و تکریم شناخت هم، با انقلاب زاویه پیدا کرده بود!!
۳-«رضا امیرخانی» بی شک پدیده ادبیات داستانی انقلاب است! آنها که کتابهایش را خوانده اند خوب می دانند که او از چه افقی به انقلاب و آرمانهایش نگاه می کند.امیرخانی بیش از آنکه وابسته واقعیات ناگزیر «جمهوری اسلامی» باشد، دلبسته آرمانهای حقیقی «انقلاب اسلامی» است! برای همین هم «نفحات نفت»اش ابایی ندارد از به هم ریختن تصورات و توهمات برخی انقلابیون ظاهرگرا! برای آنهایی که «جمهوری اسلامی» و «انقلاب اسلامی» را یک مفهوم و موجودیت واحد می دانند، امیرخانی نویسنده قابل اعتمادی نبوده و نخواهد بود! همچنان که آوینی،افروغ،حاتمی کیا و... نبوده اند!
حتی شهرت و وجهه آرمانگرای امیرخانی هم نتوانست حضرات ممیزان کتاب را در حذف یک فصل از کتاب نفیس «نفحات نفت» دچار شک و تردید کند!!
۴-هفته پیش «سیدعلی شجاعی» از نیستان، زنگ زده بود برای اعلام موارد اصلاحیه ارشاد برای کتابم.حضرات ممیزان کتاب بعد از قریب یک سال، شش مورد اصلاحی برای مجموعه «بحران عروسکی» تشخیص داده اند، که وقتی شجاعی عزیز، اولی اش را گفت بی خیال بقیه موارد شدم! از هفت داستان کوتاه متصل به هم، داستان پنجم را به کل حذف کرده اند! که این یعنی داستانهای ششم و هفتم هم خود به خود حذف شده اند!! (به خاطر پیوستگی موضوع و شخصیت داستانها) و چند مورد حذف و اصلاح هم برای بقیه داستانها! به سید گفتم فکر نکنم انتشار چنین کتاب مثله شده هیچ بار معنایی و هنری برای مخاطب داشته باشد! سید هم قبول کرد و قرار شد فعلا بی خیال انتشار این کتاب شویم!!
۵-زمان جنگ بعضی رزمنده های خط شکن که از بقیه جلو می زدند، بین خط خودی و خط دشمن گیر می افتادند.هم توپ خانه خودی روی سرشان آتش می ریخت و هم توپ خانه دشمن! نیروهای هر دو طرف آنها را به نیت دشمن می زدند و لت وپار می کردند.تازه وقتی آبها از آسیاب می افتاد و کار از کار می گذشت، خیلی ها می فهمیدند که رزمنده های خط شکن را هدف گرفته اند نه دشمن را!!
حکایت امروز برخی از اهالی فرهنگ و هنر انقلاب هم همین است.میان آن طرفی ها متهمند به بنیادگرایی،هنر سفارشی و انقلابی بودن و بین ظاهرگرایان این طرف متهم به بی بصیرتی،روشنفکرمأبی و ضد انقلاب بودن! سخت است با دو طرف درگیر بودن و خود را نباختن! سخت است هنرمند بودن و مومن ماندن! و سخت تر است انقلابی بودن و مستقل ماندن! آن هم در روزگاری که اوج احساس تکلیف انقلابیون انتخابات باشد و چسباندن پوسترهای رنگی این و آن، روی اعلامیه های مجالس ترحیم!!
۶-خیلی وقت ها که چنین حوادثی برایم پیش می آید ناامید می شوم ، تصمیم می گیرم قید کارهای فرهنگی و هنری را برای همیشه بزنم و بچسبم به کار و درس و مشقم! اما نمی توانم...
بعضی تصویرها و صداها سراغم می آیند و خواب و بیداری ام را به هم می ریزند! تصویر لب های ترکیده و چاک چاک نوجوان پانزده ساله ای که چند روز تشنه و گرسنه زیر آتش دشمن گیر افتاده بود و مجبور شده بود ادرار خودش را بخورد تا از تشنگی هلاک نشود! یا تصویر صورت گود افتاده و چشم های کم سوی جانبازی که یک ماه اعتصاب غذا کرده بود و خانواده اش زیر طوفان اشک به ملاقاتش رفته بودند!
حتی صدای «آه» مادر شهیدی که او را بی خبر به بانه برده بودند و او وقتی اسم شهر را شنیده بود، زانوانش سست شده بود و سرش گیج رفته بود، که کومله ها پسر شانزده ساله اش را همان جا زنده زنده آتش زده بودند!
یا صدای فرماندهی که پشت بی سیم از مناظر زیبا و رویایی آن طرف آب می گفت...و صدای فرماندهی دیگر که او را به بازگشت از خط فرا می خواند... و صدای امواج خون رنگ دجله و صدای «فش فش» بی سیمی که برای همیشه زیر آب می رفت... و صدای سکوت! سکوت! سکوت!...که این صدای آخری بدجوری مرا می ترساند!!
کلمات کلیدی : مهدی نورمحمدزاده