«تو اون شرایط تازه یادم اومد زهرا هم ترک موتور من بود. گفتم چی شده که مادرم سرش را پائین انداخت و از اتاق بیرون رفت. بعد از ۵ روز از به هوش آمدنم تازه فهمیدم زهرا فوت کرده و از همون روز حالم این شد که میبینید».
به گزارش تسنیم، در بازدید از زندان مرکزی کرمان و بند محکومان جرایم غیرعمد احوال جوانی حدودا سی ساله نظرم را جلب کرد که بر روی صورتش آثار جراحتی عمیق و قدیمی جا خوش کرده بود. البته بیش از آن که متوجه این یادگار گوشتی روی گونهاش شوم بیشتر نوع راه رفتن او و کشیدن پاهایش بر روی زمین توجهام را جلب کرد.
با آن هیبت درشت و به قول خودش با آن خط غلط انداز که از گوشه لبش تا یکبندی چشمانش امتداد پیدا کرده بود دیدم اشک از چشمانش جاری است خواستم با او همصحبت شوم اما همان ابتدا همکلامی با بنده را که از دور پیدا بود تنها برای شنیدن و نوشتن سوژه مسیرم را به سمت این سلولهای بسته کج کرده بودم را نپذیرفت. حتی حاضر نشد سرش را بالا بیاورد و نگاهی تحویلم داده و بعد بگوید نه. با دستش پس زد و پشت به من کرد. هم اتاقی او با مشاهده این برخورد دوستش با صدایی بلند گفت «احمد بابت تصادفی که کرده افسردگی گرفته، ناراحت نشو که هر انگی بهش بچسبه بیادبی به داشمون نمیچسبه».
برام جالب شد که هر طور شده با کسی که یک تصادف هم افسردهاش کرده و هم ناخواسته راهی زندانش کرده لااقل چند جملهای هم صحبت شوم تا شاید بتوانم علت حبس او را دستمایه گزارش خودم قرار بدم.
هفت سال حضور در بین این محکومان این تجربه را به من آموخته بود که واکاوی موضوعی در زندان ممکن است هیچگاه هیچ اطلاعی به تو ندهد. بر پایه همین تجربه دست و پا شکسته حوصله کردم تا وقتی که او به منظور هواخوری از بند خارج شد، آرام آرام پشت سرش حرکت کردم. به سمت فروشگاه رفت من هم فرصت را غنیمت شمردم و نزدیکش شدم در حال پرداخت مبلغ چند بیسکوئیت بود که جلوش رفتم و آرام در گوشش گفتم «اجازه میدی من حساب کنم؟» که با صدای بلندی پاسخ داد «مثلا چرا؟» گفتم «شاید تونسته باشم کاری کنم». با پوزخندی گفت «خدا شفات بده».
بهانه بهتری برای این ارتباط در اون شرایط به ذهنم نرسیده بود. نگاههای متعجبانه دیگر زندانیان هم دلیلی شد تا با اعتماد به نفس کاذبی جوری که دیگران هم شنیده باشند به او بگویم «از دستم کار بر میاد کمترین کار شاید نوشتن خبر آزادی تو باشه». این بار خندهای نه از سر تمسخر بلکه لبخند تلخی تحویلم داد و با بغض گفت «گفتم که التماسم کن دسته جمعی دعات کنیم» این را گفت و رفت.
پول خریدهای او را دادم و کیسه نایلونی بیسکوئیتها را برداشتم و به دنبال او که احتمال میدادم محل استراحت و خوابش باشد رفتم . روی تخت دراز کشیده بود برایش یک لیوان آب ریختم و تعارفش کردم گفت «میل ندارم داشتم هم خودم میریختم». گفتم «یادت نره آب نطلبیده همیشه مراده». از روی تخت بلند شد و با غضبی خاص روبرویم نشست و گفت «ببین من نه این که کم حوصله باشم، از همون ابتدای تولد این قلم جنس رو با خودم نداشتم. بلافاصله لیوان را از دستانم گرفت و آب را یک جرعه سر کشید و گفت « این از آقا مراد نطلبیده، دمتون هم گرم. خیلی هم عالی. در خروج هم تغییری نکرده از همون راهی که اومدی برگردی از این قفس میکشنت بیرون. یا علی. درم پشتت ببند که یخ کردیم»
این جنس رفتارها برایم تازگی نداشت اما این بار خیلی بهم برخورد. اگر بند محکومان غیرعمد نبود شاید این انتظار را نداشتم تا کسی اینگونه با من رفتار کند. نطقم خشک شد و جوابی برای این رفتار او پیدا نکردم فقط لحظاتی را که مقابلش نشسته بودم به سکوت گذراندم و همین که خواستم بلند شوم و بند را ترک کنم از روی تخت بلند شد، دستم را گرفت و خیره در چشمانم شد و گفت «باور کن من حرفی برای گفتن ندارم. تازه پرونده ما که از ب بسمالله اون تا والضالینش پیش خودتون هست. دیگه حقیقت نمیدونم چی رو میخواهی بدونی که اون تو نباشه».
به زور لبخندی زدم و گفتم « راست میگید. میرم سراغ پرونده. از همون اول هم آدرس رو نداشتم و اشتباهی تا اینجا اومدم» خندید و گفت «بس دیگه. چیه چی کار میتونی برا من بکنی. خودت گفتی. یادت نیست. گفتی زیاد هم بیمصرف نیستی و کار هم از دستت بر میاد».
با عتاب گفتم «با توهین ارتباطی نگرفتم و نمیتونم بگیرم. یا حق» و به دنبال آن چند قدمی هم به سمت درب اصلی آسایشگاه برداشتم که ناگهان شنیدم «اسمم علیرضاست اما اینجا احمد ننه، صدام میکنند نه علی نه رضا. برای خودمم جالبه. اسمی هست که به لطف یکی از دوستان از همون روز اول حبس روم گذاشته شد. بچه دوم یه خونواده هستم که ننهمون واسه خاطر یه پسر پنج شیکم دختر زایید و اگه منو نداشتن بعید میدونم حالا حالاها این کوره اجاقش سرد میشد.»
برگشتم و آرام آرام به سمتش رفتم. سرش رو پایین انداخته بود و بی حس و حال فقط کلمات رو به زبان میآورد انگار آن قدر این ماجرا رو به دیگران گفته بود که تنظیم حس و کلام برایش مهم نبود. از سختیهای دوران کودکی و نوجوانی بدون هیچ آکسانگذاری و میمیکتی در صورت گذشت. این نوع بیان برایم تازگی داشت از او پرسیدم «روستاییزاده هستی؟»
پاسخ سوالم را نداد اما گفت «پدرم کشاور بود و بعد این خشکسالیهای اخیر استان کرمان امکان برداشت محصول برای تامین خرجی 5 سر عائله ما رو مجبور کرد کاری رو کنیم که ما بهش میگیم بیگاری و بین شما معروفه به کارگری». کنارش روی تخت نشستم و گفتم « توی پروندهات خوندم بابت مهریه زندانی هستی، دوستانت میگفتن اما بابت تصادف زندانی شدی؟»
آهی کشید و ادامه داد «از همون موقع که فهمیدم ترک تجرد و تاهل وجود خارجی هم دارند یادمه از همون ایام دایی یوسف کمرشکسته ما هر جا که مینشست و پا میشد میگفت علی نه فقط بچهخواهر خودم بلکه پسر خودمه. هرجا که میدونی برای اظهار فضل پیدا میکرد و میکروفنی دستش میرسید که مخاطبی ولو کلنگی داشته باشه میگفت من زهرامو به غیر علیِ آبجیمون که هزار ماشاالله و هوارتا باریکالله داره به کی بدم. بی انصاف داییمون بود اما از همون موقع هم خالیبند بود و میگفت وصلت علی و زهراها همه آسمونی هست و من از علی فقط خودش رو میخوام و بس».
میان حرفهاش اومدم پرسیدم « از علی خودش رو میخواهم و بس یعنی چی؟» سرش رو که به زمین دوخته بود بلند کرد و گفت «بر خلاف خانواده ما که تیمملی بانوان تشریف دارند در مقابل، دایی 5 تا پسر داشت و یه دختر و همین تک بودن من و زهرا هم شاید کار دستمون داد. هرچند حرف همیشگی دایی یوسف هم بیتاثیر که مهر تنها دخترش به دلمون بشینه اما خب دل ما که گاراژ بود و تنها کافی بود یکی با یه خودروی هواخفه کن بیاد توش ممانعتی نداشتیم که هیچ، کلی استقبال هم میکردیم. اما تو همون شرایط یادمه بابت بیکاری و حتی این که من خدمت هم نرفته بودم زیاد به این وصلت تمایلی نداشتم. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون آقای خدابیامرزم عروسی زهره خواهر بزرگم رو هم بابت کساد بودن کسب و کارش به تاخیر انداخته بود. حالا فرض کن تو این شرایط منم ظهور میکردم که آی دلم هوای زن گرفتن کرده. هر چند بابت کفالت همین یک سال پیش از خدمت معاف شدم اما یادمه دایی ما خودش پا پیش گذاشت و علنی گفت عروسی رو هم خودش میگیره اما علی رو میخوام پسر خودم و همسر تک دخترم کنم».
به شوخی گفتم «پس نصف مشکلاتت حل شد؟ » سکوت بلندی کرد و گفت « اصلا کفالت هر قدر که شیرین بود اما با این معافیت، مهر آغاز بدبختیها به پیشونیم نشست. از سربازی معاف شدم اما مجبور شدم طوق بیگاری آقای خدابیمرزم را به گردن بندازم تا جمعیت آبجیهامون که الحق اونها خداییش با هر هنری که داشتند خیلی کمک حال بودند رو یه سامونی بدم. نمیدونم بگم این مراسم ختم ابوی ما برامون ساخت یا به جان من یکی تاخت واقعا نمیدونم. بعد مراسم هم برای طیبه و هم برای حمیده جدای از خاطرخواه مظلوم و بینوای زهره که الان سه سال آزگار دندون به جیگر یه گوشه نشسته پیدا شد. موردای بختبرگشته هم انصافا جوری نبودند که بشه دست به سرشون کرد و مثل نومزد زهره سر دوندشون. اینجا بود که بالکل از فکر زهرا و تشکیل زندگی ناامید شده بودم و تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم دایی یوسف بود و خاندان این داییمون».
پرسیدم «فقط تو خانواده تو کار میکردی؟» سری تکان داد و گفت «ای کاش این طور بود. من که حرفه خاصی بلد نبودم. جای آقام تو همون شرکتی که خدابیامرز یه جورایی کارپردازش شده بود صبح میرفتم و به اصطلاح با اضافهکاریش تا شوم شغالخون فقط 800 تومن گیرم میومد. کار کارگری هم به ندرت در طول ماه به پستم میخورد برای همین تا حمیده که همین الانش هم دبیرستانی هست از بابت لقمه دهنش هم که شده بود بعد از مدرسه میرفت پیش یه دکتری کار دفتری میکرد و مریضا رو نمرهبندی میکرد برای ویزیت».
احساس کردم از موضوع گزارش دور هستیم بابت همین بیمقدمه پرسیدم «پس کی ازدواج کردی کردی که بابت مهریه این نکاح راهت این سمتی کج شه؟» لبخندی زد و ادامه داد «عجله نکن گوش کن. بدبختی ما از جایی شروع شد که زهرای دایی ما تو دانشگاه اصفهان قبول شد. خودش که عاشق دانشجو شدن و بازیهای مربوط به اون بود اما زندایی و بدتر از همه دایی ما دلش رضا نبود که دختر مثل دسته گلشون واسه خاطر یه مدرک پیزوری تک و تنها از یه شهر به اون سر دنیا بره که فقط درس بخونه و علمش زیاد شه»
خندیدم و گفتم «نکنه بابت این دانشگاه نفرستادن اون بنده خدا رو فرستادن پیش شما ؟» لبخندی زد و گفت «سوای این که کار از دستت برمیاد انگار باهوش هم هستی. آره دقیقا همین شد. ما که بابت سفر آقامون به دیار باقی هنوز جرات اومدن خواستگارای پشت در رو به خونه نداشتیم سر روضهها و قصههای دایی بالاخره مادر هم عاملی شد تا سال بابامون درنیومده با یه خطبه عقد و یه سفر، زهرا که خیلی هم همجنس و هم فکر هم نبودیم بشه تکمیل کننده نصف دینمون که خدا شاهده همون نصفه موجود هم با اومدنش به زندگی از بساطمون جمع شد و رفت».
پرسیدم «اختلافتون زیادهخواهی طرفتون بود؟» آهی عمیقی کشید و انگار که بیمیل به ادامه گفتوگو باشد گفت «یه دردایی رو خدا سرت نیاره اما باید بچشیشون تا بفهمی طعم تلخی که یه عدهای مثل من به زبون میارن و تو تنها با گوشت میشنوی و الکی هم میگی میفهمی که چی میگم و میفهمید که تو چه جهنمیام. زیادهخواهی نه آقا. جسارت هم بهش نمیکنم دختر داییمون که هست هر چند میخوام که نباشه اما نمیدونم تو خبرنگاری، روابط عمومی زندانی . راستی تو چی کاره حسنی؟ ما رو باش با کی داریم دل و قلوه سیخ میکشیم . مردونه آدم کجایی ؟»
هرچند خندهام گرفته بود اما جمله آخرش به مذاقم خوش نیامد و با یک جدیت تصنعی گفتم «من آدم جایی نیستم. یه خبرنگارم. حضورم تو این زندان هم شاید کم بوده اما چند سالی میشه که بر حسب علاقه گهگداری خودم رو ملزم به حضور توی این محلها کردم ..»
میان حرفهایم آمد و گفت «خودم از همون دیقه اول فهمیدم خبرنگاری. ترش کردنت چیه . منظورم این بود که از کدوم روزنامه و شبکهای؟»
گفتم « هیچ کدوم تو خبرگزاری کار میکنم ».خندید و به مزاح گفت « اوه متوجه نشدم . سکرت باشه شاید. سخته بگین تو کدوم خبرگزاری. هان ؟ آخ ببخشید ». با زور جلوی خندهام را گرفتم و گفتم « نمیخواهی بگی دقیقا اختلافت با همسرت چی بود؟»
دوباره با حال اولین دقایقی که پیش او رفتم، بازگشت و با اشکی که در چشمانش حلقه زد گفت « برای گل گرفتن سر فلکه حوائج ناتموم زهرا هنوز هیچی نشده و زیر سقفی نرفته و اسمی تو سجلی کسی دهن باز نکرده ناخواسته مجبور شدم ساعت 5 که از اون شرکت تاسیساتی خلاص میشم تا هر وقت که پیک موتوری یکی از آشنایان دورمون زنگخور داشته باشه با هوندایی که با وام دریافتی از همون محل کارم خریده بودم بار ببرم و کار کنم تا شاید بشه کوفتیهایی که تو این موبایلها و کامپیوترها دست این و گردن اون میدید رو بخرم و این عطش سیراب نشدنی این نامزد مسخرمون رو قدری تر کنم».
با تعجب از او پرسیدم « جوری صحبت میکنی که انگار همسرت رو تا پیش از ازدواج ندیده بودی، مگر دختر داییتون نبود ؟» دستی روی پیشانیاش کشید و ریشهای کم پشتش را به سفتی در مچ خود گرفت و به آرامی گفت « بود اما این طور نبود. بود اما فکر نمیکردم این موبایل کوفتی و وایبر و تلگرامش این طور این بیچاره رو مچل خودش کرده باشه. عکس یه عده آدم تعطیل و آس و پاس رو میگشت و نشونم میداد و میخواست که مثلا امروز به همین سبک و سیاق این خانم و آقایی که نمیدونم واسه کدوم دیوونهخونهای بودند یه عکس تو یه رستوران تو یه کافیشاب تو یه پارک ... »
آهی کشید و شروع به مالش سفت و سخت چشمانش شد. نمیخواستم میان حرفهایش وارد شوم و کلامش را ناقص بگذارم. سکوت کردم او هم اشتیاقی به حرف زدن نداشت. قدری که فضا سنگین شد و احساس کردم دیگر نشود دوباره او را به حرف گرفت پیشدستی کردم و گفتم « یعنی تظاهر بیش از اندازه زهرا عامل اصلی اختلافتون شد که پی همین موضوع اون رفت و مهریه 1368 تایی خودش رو به اجرا گذاشت؟»
بعد از سکوت بلندی به حرف آمد و ادامه داد «از ما که گذشت. خیال هم نکن سفره دلم رو برات باز کردم که فکر کرده باشم کاری از دست برمیاد و خودم هم خوشم میاد که تو یکی بری برای من کاری کنی که وضعیتم این نباشه که الان هست. اینو خوب گوش کن و خوب هم تو اون خبرگزاریتون بنویس و بده رییستون بزنه سردرش که اینهایی رو که الان دارم بهت میگن تنها واسه این که جوونای مثل من حماقتی که مثل من و امثال قبل من کردن و اونا لااقل اونهایی که حرف حساب حالیشون میشه گوش کنن. بنویس که علاقه کشک نسابیدهاس. هزاری هم که دوست داشته باشی کسی و که منکر صداقت عشق کسی به کسی نیستم اما یه نقاط مشترکی هست که تا بین دو تا سر نباشه همسر جان و همسری عین ماه شدن یه دورغه جهانی و تهوعآوره.»
خیلی خوشحال بودم که بالاخره به حرف اومده بود برای هدایت گفتوگو در مسیری که حاشیه نداشته باشه از او سوال کردم «یعنی نقاط مشترکی که میگید رو با هم نداشتید؟»
نگاهش را از روی روزنامه افتاده پای تختش بلند کرد و به چشمانم دوخت و گفت « خیلی از نقاط مشترک رو نه از همون اول با هم نداشتیم. اما احمقانه فکر میکردم علاقه و گذر زمان و کمکهای خود زهرا در حل اختلافات ذهنی بینمون هر مانعی رو از جا میکنه و همه چی حل میشه. فکرشو هم نمیکردم زهرا که از بچگی با هم بزرگ شدیم و خانواده مذهبی اونها رو میشناسم تو اون موبایل کوفتی ... لااله الاالله . یه وقتهایی حرف از ننگ فقط یه تف سر بالاست. بگذریم که حالم چندان خوش نیست».
واقعا هم حالش خوب نبود. اشکهایش که پیوسته از چشمانش سرازیر بود قدری از آتش درونش حکایت میکرد نخواستم بیش از این او را که به اظهار دوستانش افسردگی هم دارد و البته من علائم چندانی از این مشکل در او ندیدم را آزار دهم فقط نکتهای که از ابتدای صحبت ذهنم را به خود مشغول کرده بود رو خواستم برایم توضیح دهد. به او گفتم «آقایی که تا یک ساعت پیش کنار همین تخت بود گفت شما بابت تصادفی که کردید اینجا حضور دارید بدهی شما بابت مهریه هست یا دیه ناشی از تصادف ؟»
خیلی سریع و انگاری که بخواهد از دستم خلاصی پیدا کند ادامه داد «گفتم که بعد ظهرها بابت هوا و هوسهای به اصطلاح پاره تنمون میرفتم پیک دور دور میکردم. دقیقا تو یکی از همین خوشگذرونیهامون که القصه تو ماه رمضان هم بود وقتی از یه سر شهر بابت بردن یه سفارش مسخره که یه کاسه آش از یه آش فروشی معروف برای سفره یه به اصطلاح بانویی تو اون ور شهر سفارش گرفتم، یادمه آش رو هم تحویل این خانم که از خانمی فقط اسمش رو داشت و فقط فرقش با من هم این بود که سیبیل نداشت دادم و از همون روز تا الانم باور کن فکرم مشغوله که کسی که حجاب حالیش نیست و محرم و نامحرم نمیفهمه سفره افطار و آش دم افطارش چیه؟ بگذریم. موقع برگشت از خونه اون خانم تا اذان چیزی نمونده بود یادمه اون روز خونه یکی از بستگان هم افطار دعوت بودیم با زهرا هم هماهنگ کرده بودم که سر کوچشون باشه تا علیرغم مخالفت همیشگی اون با ترک موتور نشستن من، خودمون و جدا از خانواده به اون مهمونی بریم.»
سرش را بین دو دستانش گرفت و به سمت پاهایش خم شد و بعد از نالهای بلند اشکهایش را پاک کرد و تمرکزی کرد و ادامه داد . هم دیر شده بود و هم نون در آوردن ما هم که غصهای شده بود برام فکرمو بدجوری مشغول خودش کرده بود. این که از یه سر شهر یه کاسه آش دستم بگیرم برم اون سر شهر تا یه بابایی با یه شمایلی که به من و به شما هم مربوط نیست یه 7 هزار تومنی کف دستم بزاره... دورغ چرا کارهای عجیب و غریب زهرا هم در انتخاب شریک زندگیام منو اون روزها بدجوری درگیر خودش کرده بود. تو همین فکرا و تو همین خیالات خام همیشگی خودم سیر میکردم که از یک کوچه فرعی موتورسواری که گویا عجله و گشنگیاش بیشتر از ما بود جلومون سبز شد، دقیقا یادم نیست چی شد و چطور شد اما از اونجایی فقط تو ذهنم هست یادمه که توی بخش مراقبتهای ویژه یه بیمارستان چشم باز کردم دست و پام شکسته بود و صورتم بر اثر تصادف دچار پارگی زیادی شده بود. هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم. وقتی پزشک بالای سرم اومد از من پرسید می دونی چه اتفاقی برایت افتاده که پاسخ دادم من هیچی یادم نیست. تقریبا بعد از دو روز مادرم به دیدنم اومد و وقتی منو دید زیر گریه زد گفت هم خودت را بدبخت کردی هم داییات را»
با تعجب پرسیدم « دایی را چرا؟»آب بینی خودش را با دستانش پاک کرد و گفت «تو اون شرایط تازه یادم اومد زهرا هم ترک موتور من بود. گفتم چی شده که مادرم سرش را پائین انداخت و از اتاق بیرون رفت. بعد از 5 روز از به هوش آمدنم تازه فهمیدم زهرا فوت کرده و از همون روز حالم این شد که میبینید».
دستم رو پشت او گذاشتم و برای تسلی او از این تفاق مسیر این گپوگفت را تغییر دادم و گفتم « در پروندهات که خیلی کلی بهش نگاه کردم اما یادمه عنوان مهریه خورده بود»
انگشت را در یکی از گوشهایش کرد و با سراسیمگی گفت « بدبختی ما ده بود که میگفتم ده تاست پاهامون رو دراز میکردیم و بابت این عدد عشره تو سرمون میزدیم اما بدبختی ما اینکه بدبختیهای ما ده تا یازده تا و دوازده تا که نیست. یادمه با مرگ اون جوان موتور سوار هر چند درصد تقصیر ما کمتر از خودش بود که الانم اون طور که میدونم افتاده یه گوشه خونه و بابت دیه کمرش هم خودش رو بدبخت کرده و هم ما رو اما باز حبس ما بابت این فقره تنها نبود. با تنظیم دادخواست مطالبه مهریه زهرا، همون داییمون که ادعا داشت من از علی چیزی نمیخوام الا خودش به دلیل اینکه در اون سانحه از مخالفت دخترش از همراهی با من اطلاع داشت، بابت التیام درد مرگ تنها دخترش نسبت سهم الارث اون اقدام کرد و یه جورایی با این کارش خواست و میخواد که از مقصر ماجرا یه جورایی تلافی کنه».
ازش پرسیدم « بعد از ترخیص از بیمارستان با داییات ملاقاتی هم داشتی ؟» گفت «بعد از ترخیص خواستم به منزل دائیم برم که مادر اجازه نداد. خواهرم گفت دایی یوسف حتی ما را برای مراسم زهرا هم در منزلش راه نداد. یکی دو ماه اول هر چه تلاش کردم با خانواده داغدارشون ارتباط بگیرم نشد که نشد. هر چی ریش سفید داشتیم به قطار در خونشون فرستادم اما داییام رضایت نمیداد که نمیداد. چند ماهی از این موضوع گذشت که برایم احضاریه از دادگاه آمد وقتی حضور پیدا کردم فهمیدم دایی و زن دایی و دختر دایی کوچکم از من شکایت کردند».
پرسیدم «اولین ملاقات با اونها همون دادگاه انجام شد؟» گفت « چه ملاقات تلخ و مزخرفی. در اولین برخورد من با مادر و برادر بزرگتر زهرا هر دو انگار که قاتل جانی و قسم خورده دخترشون رو که همسر منم بود رو دیدند هر دو به سمت من حملهور شدند که با وساطت ارباب رجوع موضوع ختم به خیر شد. در طول دادگاه هم همگی از دایی یوسف گرفته تا محمود که سوای پسردایی بودن رفیق و همکلاسی قدیمی من بود گریه و نالهشون به راه بود. سنگین بود برای همگیشون. آخه این خانواده یه دختر اونم یه دختری مثل زهرا که بیشتر نداشت».
صحبتش که به همین جا رسید دستم را گرفت و با یک نگاه خاصی گفت «میتونم یه خواهش کنم؟ » از این نوع بیان کمی جا خوردم و انتظار طرح هر موضوعی را داشتم الا این حرف که با خواهش عمیق گفت « فکر کنم با همین حرفها بتونی گزارشت رو جمع و جور کنی فقط یه خواهش میتونی تنهام بذاری و بری ... »با همت ستاد دیه استان کرمان هرچند دیه ناشی از تصادف با فرد موتورسوار برای انجام کارهای درمانی به خانواده فرد مصدوم پرداخت شده اما پرونده «علیرضا – الف» که هم بابت دیه نفس و هم به دلیل مهریهای سنگین بدهکار مادی و معنوی شده همچنان مفتوح است.