فلکه صادقیۀ تهران همیشه شلوغ و پر رفت و آمد است . هر وقت گذارت به این جا بیفتد با انبوهی از عابران در حال گذر و مشتریانی روبرو خواهی شد که برای خرید به پاساژها و فروشگاه های کوچک و بزرگ این منطقه مراجعه کرده اند .
بساط اسنک فروشی و فلافل و آش رشته و دیگر خوردنی های ارزان قیمت و دم دستی هم همیشه برپاست و به رونق این بازار و شلوغی آن می افزاید . ترافیک چهارراه ستارخان و جناح و آیت الله کاشانی و اشرفی اصفهانی هم مزید برعلت می شود و گاهی اوقات معرکه ای بر پا می شود که نگو و نپرس !
در آخرین جمعه بهمن ماه سال 1395 برای انجام کاری به فلکه صادقیه رفته بودم . شب شده بودو هوای خشک و گزنده و سرمای سخت و بی سابقۀ زمستان تهران، انگار تا مغز استخوان را می سوزاند. ناگهان در گوشه ای نیمه تاریک از خیابان چیزی توجهم را جلب کرد .
جلوتر رفتم . دختر بچه ای ضعیف و نحیف باتن پوشی نازک در کارتن کوچکی ایستاده بود . بساط محقری شامل چند بسته دستمال کاغذی و کبریت را روی زمین پهن کرده بود و دسته ای اسکناس مچاله شده را با انگشتان باریک و لرزانش می شمرد.
خیلی لاغر بود ؛با لباس هایی مندرس ، صورتی خشکیده و چشمانی ترسیده و گیج. آن قدر نحیف و ریزنقش بود که فکر میکردی یک عروسک سیاه کوچک سخنگو است ! اسکناس ها را می شمرد و برای اینکه اشتباه نکند گوشه هر اسکناس را پس از شمارش به دندان می گرفت !
مرا که دید با تردید گفت : «خاله این پول ها رو برام می شماری، نمیتونم حساب کنم ! » پول هایش را گرفتم و برایش شمردم . چهل و سه هزار تومان بود . پرسیدم سردت نیست ؟ پدر و مادرت کجا هستند ؟ حالا میخواهی با این پول ها چکار کنی؟
سوالات بی جا و بی موردم ادامه داشت که خانم شیک پوشی با یک ساندویچ و نوشابه از راه رسید و به دخترک گفت : « بگیر این ها رو بخور از گرسنگی نمیری! » بعد هم رو کرد به من و گفت : این طفلک چند ساعته که اینجا تو این سرما ایستاده و کبریت می فروشه ! »
از دخترک اسمش را پرسیدم . گفت : « نسترن « . پرسیدم نسترن جان مدرسه میری ؟ سرش را به علامت آری تکان داد و گفت کلاس دوم هستم . ساندویچ را گاز می زد و حواسش به اطرافش بود.
از نگاه ترسیده اش متوجه شدم که کسی آن دور و بر او را می پاید . حدسم درست بود. کمی آن طرف تر مرد میانسال کت شلواری و قد بلندی ایستاده بود و در آن شلوغی ،حواسش به من و نسترن بود و به کودک ایما و اشاره می کرد.
نسترن ساندویچ را نیمه خورده بر زمین انداخت، از کارتن بیرون امد و گفت« خاله من دیگه میرم....» این خاله گفتن غریبانه و مظلومانه اش دلم را خیلی می سوزاند ؛ حس میکردم واقعا منتظر خاله ای است که نجاتش بدهد، دوستش بدارد و به او امنیت بدهد.
از نسترن جدا شدم ، نیم ساعتی گذشت و راهی خانه بودم که در گوشۀ دیگری از میدان دوباره نسترن را دیدم که در کارتن کوچکش ایستاده وبساط دیگری روی زمین پهن کرده است.
با تعداد بیشتری قوطی کبریت و دستمال کاغذی و خرت و پرت های ارزان قیمت . همان مرد میانسال کت و شلواری هم کمی دورتر ایستاده بود و کودک را زیر نظر داشت . از اسکناس های مچاله شده خبری نبود.
از خود میپرسیدم این دختر بچه از کجا آمده است ؟ آیا از شهرستان ها و روستاهای دور دست یا محلات فقیر نشین اطراف تهران ربوده شده یا از پدر و مادر فقیرش خریداری شده است تا در این شب یخ زدۀ زمستانی در تهران گدایی کند و دسترنجش را به باندهای مافیایی خلافکار تهران تقدیم کند ؟
نمی دانم چرا یاد داستان دخترک کبریت فروش هانس کریستین آندرسن دانمارکی افتادم و داستان الیور تویست ، پسربچۀ انگلیسی که در داستانی که چارلز دیکنز نوشته و به اجبار ارباب تبهکارش » فاگین» به گدایی واداشته میشود . قصه هایی که در دوران کودکی می خواندیم و فکر می کردیم فقط قصه هستند و از عالم واقعیت فرسنگ ها فاصله دارند !
حالا که در این شب سرد و بی رحم زمستانی خالۀ بی دست و پای قهرمان یکی از آن قصه ها شده بودم ، باید به او کمک می کردم ، اما چگونه؟
فاگین کمی دورتر از ما ایستاده و چشم از ما بر نمی داشت . با خودم گفتم حالا به کجا زنگ بزنم و از چه کسی کمک بخواهم ؟
به ذهنم آمد که این نسترن کوچولو ممکن است تا چند سال دیگر تبدیل شود به یک زن روسپی و معتاد کارتن خواب ، بعد باردار می شود و نوزاد بی پدری روی دستش می ماند ، مجبور به انجام خلاف های بزرگ تر شود و عاقبت سال ها عمرش رادر زندان سپری کند تا موهایش همرنگ دندان های نداشته اش شود.
آن وقت همه سازمان ها و نهادهای فرهنگی وجامعه شناسان و روانشناسان و تحلیلگران اجتماعی باید ماه ها وقت بگذارند و با صرف بودجه های کلان به بررسی مسئلۀ کارتن خوابی ،گدایی و اعتیاد زنان روسپی و بزهکاری کودکان رها شدۀ آنان بپردازند .
پس بگذار امشب من یکی از این بیچارگان را از آن آیندۀ سیاه و تلخ نجات بدهم و از زحمت آقایان بکاهم! خوب، از کجا شروع کنم ؟ به چه کسی زنگ بزنم ؟ از کدام سازمان و نهاد کمک بخواهم ؟
محتمل ترین و در دسترس ترین گزینه ، نیروی انتظامی بود. خواستم به نزدیک ترین مرکز نیروی انتظامی زنگ بزنم و بگویم بیایند فاگین را جلب کنند !
اما چگونه می خواهم ثابت کنم که این آقای شیک پوش و جنتلمن فاگین است ؟ حتما به من خواهند گفت توّهم زده ای و زیاد کتاب قصه خوانده ای !
گزینه بعدی بهزیستی بود. گفتم زنگ می زنم به بهزیستی و از ایشان کمک می خواهم ! اما نه ... در بهزیستی هم احتمالا اسم نسترن می رود در یک فهرست بالا بلند و مدت ها طول می کشد تا تحقیقات خانوادگی و محلی و فامیلی انجام شده و فقر و درماندگی دخترک کبریت فروش ثابت شود تا آیا او را در نواخانه ای بپذیرند یا نه ...!
خوب نسترن تا آن موقع در این بیداد سرما و گرسنگی و ترس از همه عالم چه کند ؟ یک دفعه فکری مثل برق به ذهنم آمد : زنگ بزنم به وزیر کار ، تعاون و رفاه اجتماعی؟ بالاخره ایشان می تواند یک رفاه حداقلی برای نسترن فراهم کند !
نه ، وزیر اقتصاد بهتر است ،بیشتر کمک می کند ، هر چه باشد همه دغدغۀ ایشان هم حل مشکلات اقتصادی مستضعفان است !
ای بابا ، چقدر فراموشکارم ، شهرداری تهران از خاطرم رفته است ،اگر به آن ها بگویم همین حالا ماموران شهرداری می آیند و نسترن را به یکی از گرمخانه های مجهز شهرداری هدایت می کنند ! اگر هم نشد ، مسئول دفتر امور آسیب دیدگان سازمان ..... نهاد.....وزارتخانه......؟
به خودم گفتم چه قدر بی فکری خاله جان! این بندگان خدا الان کنار شومینه هایشان نشسته اند و دمنوش گیاهی گرم شان را میل می کنند ، بیماری که مزاحم شان بشوی ؟ آن هم در روز تعطیل و ساعت غیر کاری ؟ تازه شماره تلفن هایشان را از کجا گیر می آوری ؟ اصلا ما کجا ، ایشان کجا ؟
در تاریک روشن خیابان دوباره به نسترن نگریستم؛ در حالی که هردویمان از سرما می لرزیدیم و منتظر بودیم شاهزاده ای سوار بر اسب سپید از راه برسد ، آن هم در ترافیک فلکۀ صادقیۀ تهران !
اما به جای شاهزاده ، ناگهان فاگین با یک سمند از راه رسید و نسترن و بساطش را در سه سوت جمع و جور و سوار سمند کرد و راه افتاد . اتومبیلی که چندتا بچه دیگر همسال و هم تیپ نسترن در آن کنار یکدیگر چپانده شده بودند !
این شد که به خانه بازگشتم و تصمیم گرفتم قصه دخترک کبریت فروش فلکۀ صادقیۀ تهران را بنویسم ؛ چون نه من از هانس کریستین آندرسن بی خیال ترم ، نه نسترن از دخترک کبریت فروش خوشبخت تر است!
پس می نویسم ، دنیا را چه دیدی ، شاید یکی از مسئولان خواست داستان هیجان انگیزی را برای نوه اش بخواند ؛وقتی که با هم روی کاناپه و در کنار شومینه نشسته اند و هات چاکلت میل می کنند !
اول اسفند 1395