توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 496500
از رسانه‌ها/ بررسی کتاب «هتل بزرگ پرتگاه: زندگانی متفکران مکتب فرانکفورت»؛ استوارت جفریز
مکتب فرانکفورت تجسم نوعی پارادوکس است
رابرت مینتو؛ ترجمه‌ی محمد معماریان؛ 7 مردادماه 1396
تاریخ انتشار : شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۲۵
تابستان ۱۹۲۳، یکی از جاسوس‌های شوروی به‌نام ریچارد سورج به راه‌اندازی کتابخانۀ اندیشکده‌ای جدید در فرانکفورت آلمان کمک کرد. خاستگاه این اندیشکده، با نام «مؤسسۀ تحقیقات اجتماعی»، ماجرای عجیب‌وغریبی دارد: به پژوهش مارکسیستی اختصاص یافته، بودجه‌اش را فردی سرمایه‌دار داده و ساختمانش را یکی از نازی‌ها تخصیص داده بود.

ارتباط ریچارد سورج با مؤسسه چندان طول نکشید. مدیرانش او را به بریتانیا، چین و نهایتاً ژاپن فرستادند. او این واقعیت حیاتی را به شوروی گزارش داد که ژاپن قصد ندارد در حمله به روسیه همدست آلمان شود؛ یعنی پیشوا برای حملۀ گازانبری‌اش فقط یک پنجه دارد. این خُرده‌جاسوس‌بازی شاید مسیر جنگ را عوض کرده باشد: روسیه امکان یافت یگان‌های ضدژاپنی خود در سیبری را به «نبرد مسکو» اعزام کند تا اولین شکست اساسی ارتش آلمان را رقم بزند. سورج به چنگ ژاپنی‌ها افتاد و شکنجه شد، روسیه ارتباط با او را رد کرد و در سال ۱۹۴۴ به دار آویخته شد. بیست سال بعد، حکومت شوروی او را «قهرمان اتحاد جماهیر شوروی» نامید.

سورج متفکری مارکسیست بود که عقایدش را به عرصۀ عمل می‌آورد. او شباهتی به دیگر متفکران مارکسیست نداشت که در سال ۱۹۲۳ مدتی با آنها دمخور بود. استورات جفریز۱ در روایت تاریخی جدید خود از «مکتب فرانکفورت» (جمعی از اندیشمندان که در مقاطع زمانی مختلف با مؤسسه مرتبط بوده‌اند)، روی تمایزی دست می‌گذارد که ناشی از حرفۀ سورج بود:

سورج در کشورهای مختلف اروپا، امریکا و آسیا می‌گشت، کامینترن۲ او را موظف کرده بود انقلاب کارگری دنیا را برانگیزد و اتحاد جماهیر شوروی او را مأمور کرده بود تا به مقاومت در برابر هجمۀ آلمان کمک کند. در این میانه، مؤسسه از مناقشه دوری می‌کرد، برای استقلال متفکرانش ارزش قائل بود و ترجیح می‌داد پژوهشگرانش عضو احزاب سیاسی نباشند.

جفریز ازآن‌رو بر این تمایز دست می‌گذارد که به‌نظر وی، مکتب فرانکفورت تجسم نوعی پارادوکس است: تئودور آدورنو و والتر بنیامین، ماکس هورکهایمر و یورگن هابرماس، اریک فروم و هربرت مارکوزه لابد مشهورترین متفکران اروپایی چپ افراطی در قرن بیستم‌اند؛ ولی گویا عمدتاً یکی از اصول محوری مارکسیسم را کنار گذاشته‌اند: ما نباید فقط به‌دنبال فهم دنیا باشیم؛ بلکه باید در پی تغییر آن برویم. آن‌ها منتقدانِ اجتماعی، اما بی‌علاقه به تغییر اجتماعی بودند. به‌روایت جفریز، «کاوش در تاریخ مکتب فرانکفورت و نظریۀ انتقادیْ لاجرم به کشف این نکته می‌انجامد که این اندیشمندان در برابر نیروهایی که مایۀ بیزاری‌شان بود، اما احساس می‌کردند توان تغییرش را ندارند، چقدر خود را ناتوان می‌دیدند.»

اصرار بر این نظریه است که اثر جفریز را از دیگر مطالعات مربوط به مکتب فرانکفورت متمایز می‌کند؛ مثلاً رؤیاپردازی دیالکتیک۳ از مارتین جی۴ با آن قدرت اقناعگرش، یا مکتب فرانکفورت۵ از رالف ویگرشاس۶ که حجم چشمگیری دارد: از این‌یکی برای بازنگه‌داشتن در و کشتن مگس‌های بزرگی استفاده می‌کردم که روزنامۀ لوله‌شده از پسشان برنمی‌آمد.

هتل بزرگ پرتگاه۷ می‌خواهد ایده‌های مکتب فرانکفورت را ترویج کند و زندگی‌نامه‌ای دسته‌جمعی از اندیشمندان برجستۀ آن باشد. این شاید اولین روایت از مکتب فرانکفورت برای غیردانشگاهیان باشد: مخاطبانی که جفریز با استفادۀ آزاد از حکایت‌ها و تبیین مفاهیم کلیدی به زبان ساده، سراغشان رفته است. در کافه اگزیتانسیالیستی۸ از سارا بیک‌ول یادم افتاد، تلاش مشابهی برای اگزیستانسیالیسم فرانسوی که مدتی قبل، همین امسال منتشر شد. بیک‌ول در نویسندگی کارآزموده‌تر و در داستان‌گویی ماهرتر از جفریز است؛ ولی گسترش این ژانر (تاریخ‌نگاری عامه‌پسند اما استوار از متفکران) را هم تحسین می‌کنم، حتی توسط نویسندگانی که قلم قوی بیک‌ول را ندارند.

برای رعایت جانب انصاف، باید گفت موضوع «مؤسسۀ تحقیقات اجتماعی» فی‌نفسه به‌اندازۀ اگزیستانسیالیسم جذابیت ندارد. مؤسسه زمانی بنیان‌گذاری شد که مردی جوان به‌اسم فلیکس ویل از پدر ثروتمندش (بزرگ‌ترین تاجر غلّات دنیا در آن زمان) خواست سرمایه‌ای را وقف تأسیس اندیشکده‌ای مارکسیستی کند. جفریز برایمان می‌گوید: «فلیکس می‌توانست هر چیزی تقاضا کند: قایق تفریحی، ویلای بیرون ‌شهر، پورشه؛ ولی درعوض، یک مؤسسۀ دانشگاهی مارکسیستی و میان‌رشته‌ای خواست.» مؤسسه تا زمانی که امکانش بود، در فرانکفورت ماند تا اینکه نازی‌ها در آستانۀ جنگ آن را بیرون راندند. پس‌ازآن ابتدا در نیویورک و سپس در کلیفرنیا، مؤسسه با کمک سایر دانشگاه‌ها به کارش ادامه داد. پس از جنگ جهانی دوم نیز فاتحانه به فرانکفورت بازگشت: شخصیت‌های پرفروغ مؤسسه نقش مقامات موجه را به عهده گرفتند، بلافاصله تشکیلات مؤسسه را از آن خود کردند، و سرمایۀ کم‌رمق‌شدۀ آن (به‌خاطر کاسب‌بازی‌های مخاطره‌آمیز در دوران تبعید) را با کمک‌های پژوهشی حکومتی تکمیل کردند. مؤسسه تا به امروز هم باقی مانده است.

پس پارادوکسی که جفریز در مکتب فرانکفورت می‌بیند، در تاروپود بنیان‌های نهادی آن آمیخته است. از منظر مارکسیستی (یعنی با نیم‌نگاهی به پول)، همواره همان چیزی حامی پژوهش‌های مؤسسه بود که متفکران مؤسسه به‌دنبال نقدش بودند: ابتدا پدر سرمایه‌دار فلیکس ویل و سپس کمک‌های حکومتی. درنتیجه، چهره‌های رسمی و جریان‌سازان اصلی مؤسسه به‌تعبیر جفریز متوسل به «زبان ازوپی»۹ می‌شدند: «کلمات یا عباراتی که برای بیرونی‌ها معنایی معصومانه دارند؛ اما نزد اهل فن معنایی پنهان می‌دهند.» مؤسسه «تاحدی، فاخته‌ای مارکسیستی در آشیانۀ سرمایه‌داری و تاحدی هم صومعه‌ای وقف مطالعۀ مارکسیسم» بود.

در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست‌ویکم، این استراتژی ازوپی پس‌ضربۀ شدیدی داشت. در محافل راست‌گرایانِ دچار سوءظن و بدبینی، مکتب فرانکفورت به مصداق هیولایی افسانه‌ای تبدیل شد: هدف «نظریه‌های توطئه‌ای قرار گرفت که مدعی‌اند گروه کوچکی از فیلسوفان مارکسیست آلمانی... با تشویق و ترویج چندفرهنگ‌گرایی، نزاکت سیاسی، همجنس‌گرایی و ایده‌های اقتصادی اجتماع‌گرایانه، ارزش‌های سنتی را برانداختند.» استراتژی زبان ازوپی، مکتب فرانکفورت را آب‌زیرکاه نشان می‌داد؛ درحالی‌که به‌عقیدۀ جفریز، این فقط نوعی استراتژی ناکارآمد بوده است:

وقتی متفکران برجستۀ مؤسسۀ تحقیقات اجتماعی باخبر شدند که نقشۀ سقوط تمدن غربی را ریخته‌اند و چقدر هم در این کار موفق بوده‌اند، غافل‌گیر شدند.

والتر بنیامین احتمالاً نماد تمام‌وکمال این مکتب است. او هم مثل ریچارد سورج، چندان وابستگی محکمی با مؤسسه نداشت. بنیامین دوست تئودور آدورنو بود و در مجلۀ داخلی مؤسسه می‌نوشت. آن‌ها سعی کردند با تهیۀ ویزای امریکا و دورنمای اشتغال در خارج از اروپا او را از دست آلمان نازی نجات دهند. او عمدتاً متفکری آزادکار بود؛ ولی از طریق آدورنو نفوذ قابل‌توجهی بر مکتب فرانکفورت داشت. زندگی‌ او نیز اغلب در پیوند با آن مکتب روایت می‌شود: به‌گفتۀ جفریز، «او بنیادی‌ترین کاتالیزور فکری مؤسسه بود».

والتر بنیامین، مثل اکثر اعضای نام‌دار مؤسسه، فرزند یکی از خانواده‌های ثروتمند یهودی بود. او به کسب‌وکار پشت کرد تا اندیشه و نگارش را پیشه کند. او نتوانست حرفه‌ای دانشگاهی برای خود دست‌وپا کند، تاحدی به این خاطر که رساله‌هایی در انتقاد از محافل مهم دانشگاهی منتشر می‌کرد. او تا جایی که توانست، نویسندۀ آزادکار و مجری رادیو ماند. چون یهودی و علناً حامی رقبای کمونیست آلمان بود، رژیم نازی به‌تدریج او را به حاشیه راند، دسترسی‌اش به ناشران را قطع نمود و حتی دارایی‌هایش را مصادره کرد. یکی از تلاش‌های معمولاً نافرجام آن دوران برای فرار از اروپا از طریق مرز فرانسه با اسپانیا بود که خاتمۀ تماشایی زندگی‌اش را رقم زد: به‌خاطر ترس از دستگیری و انتقال به اردوگاه‌های مرگ، فقط ده ساعت پیش از آنکه سایر آوارگان هم‌دسته‌اش موفق به عبور از مرز شوند، خودکشی کرد.

والتر بنیامین هنوز هم اندیشمند محبوبی است. رسالۀ او با عنوان هنر در عصر بازتولید مکانیکی۱۰ احتمالاً رکورد بیشترین نقل‌قول از متنی زیبایی‌شناختی در قرن بیستم را دارد. همچنین بر اثر ناکامل او، پروژۀ پاساژها۱۱ مانند شاهکاری گم‌شده در نقد اجتماعی اندوه همگان را برمی‌انگیزد. ایده‌های او جزءبه‌جزء در بی‌شمار پایان‌نامه و یادداشت آمده‌اند. بنیامین همچون نوعی شخصیت، منبع الهام یا مرجع، در بی‌شمار متن عامه‌پسند دیگر ظاهر می‌شود. یک دلیل برای اینکه دائم سراغش می‌رویم، این است که نوشتار او هم به‌غایت گیرا و هم عمیقاً تحیربرانگیز است: ایده‌هایش عمیقاً مهیج به نظر می‌آیند؛ اما اغلب به همان اندازه مبهم‌اند. پس سؤال این است: ایده‌هایش واقعاً چه بوده‌اند؟

جفریز می‌گوید همۀ اندیشمندان مرتبط با مکتب فرانکفورت، در دو مفهوم درهم‌تنیده اشتراک دارند: ازخودبیگانگی و شیئ‌وارگی. به‌نظر جفریز این دو مفهوم اساساً ایده‌های مارکسیستی‌اند (ولی من در ادامه، تبصره‌ای روی این انتساب می‌گذارم).

ازخودبیگانگی همان «وضع عمومی غریبگی انسان» است: احساس اینکه چیزی که به شما تعلق دارد، متعلق به شما نیست. یکی از نظریه‌های اصلی مارکس آن بود که در نظام سرمایه‌داری، کارگرانِ مزدبگیرْ ازخودبیگانه می‌شوند. این ازخودبیگانگی به قالب شیئ‌وارگی درمی‌آید. جفریز می‌نویسد: «در نظام سرمایه‌داری، ویژگی‌های اُبژه‌ها، سوژه‌ها و روابط اجتماعی همگی به‌طرز خاصی شیئ‌واره یا شبه‌شیئ‌ می‌شوند.» شیئ‌وارگی یعنی به‌گونه‌ای با چیزهای غیرمستقل برخورد کنیم که انگار مستقل‌اند. برای فهم این ایده، شاید تأمل دربارۀ تعبیری که احتمالاً برایتان آشناتر است، مفید باشد: شیئ‌انگاری۱۲. وقتی از «شیئ‌انگاریِ» افراد حرف می‌زنیم، یعنی با یکی از ویژگی‌های آن‌ها چنان برخورد کنیم که انگار فی‌نفسه چیز مستقلی از آنان است. «شیئ‌انگاری جنسی» یعنی با جنبۀ جنسی وجود دیگران به‌گونه‌ای برخورد کنیم که انگار قابل تفکیک از خود آن‌هاست، انگار که می‌توانند «شیئ‌ جنسی» باشند. شیئ‌انگاری تا حدی مشابه شیئ‌وارگی است و در نظر مارکس، مهم‌ترین و معنادارترین نمونۀ شیئ‌انگاری، در قبال کار کارگران مزدبگیر، یعنی ظرفیت تولیدگری آن‌ها رُخ می‌دهد. وقتی نیروی‌کار آن‌ها مثل کالا خریدوفروش می‌شود، با چیزی که متعلق به آن‌هاست (یعنی خودِ آن‌هاست) همچون شیئ‌ برخورد می‌شود.

جفریز این‌طور جمع‌بندی می‌کند: «ازخودبیگانگیْ وضعیت عمومی غریبگی انسان است. شیئ‌وارگیْ شکلي خاصِ ازخودبیگانگی است.»

به‌گفتۀ جفریز، مکتب فرانکفورت به ایده‌های «ازخودبیگانگی از طریق شیئ‌وارگی» بند کرد و آن را مبنای کل روش انتقاد خود از جامعه ساخت. این کار حرکت بجایی بود؛ چون آن دست‌نوشته‌های مارکس که در آن‌ها دربارۀ این ایده‌ها به‌تفصیل بحث کرده بود، یعنی دست‌نوشته‌های اقتصاد و فلسفۀ ۱۸۴۴، اولین بار همان وقتی منتشر شدند که اندیشمندان مکتب فرانکفورت هم به نسخه‌های خود از آن ایده‌ها رسیدند. مارکس گویا فکر می‌کرد که شیئ‌وارگی نیروی‌کار فقط هرازگاهی و برای برخی افراد (استثمارشده‌ترین کارگران مزدبگیر) رُخ می‌دهد؛ ولی پیشنهاد اعضای مکتب فرانکفورت آن بود که این را نوعی وضعیت اجتماعی فراگیر و گریزناپذیر بدانیم.

در روایت آن‌ها، همۀ ما بدین شیوه ازخودبیگانه می‌شویم. ما «خودشیئ‌واره‌کنندگان چندپاره» هستیم و عجیب اینجاست که جادۀ این سوءفهم دوطرفه است: چون افراد و ویژگی‌هایشان را شیئ‌ می‌پنداریم، گرایش داریم که به شیئ‌ها عاملیّت فردی نسبت بدهیم که امیدها و ترس‌ها و رؤیاهایمان را بر آن‌ها فرافکنی کنیم. به همین خاطر، اندیشمندان مکتب فرانکفورت فرصت زیادی را به نوشتن دربارۀ شیئ‌ها اختصاص دادند و والتر بنیامین سرآمد آن‌ها بود.

به‌نظر جفریز، بخشی از جاذبۀ ماندگار بنیامین ازآن‌روست که او تمرکزش بر شیئ‌وارگیِ ظرفیت‌های انسانی را با تکنیک‌های مدرنیستی کُلاژ ترکیب کرد: «آنچه بنیامین در آلمانِ دهۀ ۱۹۲۰ آغاز کرد (سبکی از نویسندگی که فرمش را از بهترین تصویرپردازی‌های ژورنالیستی... و تکنیک‌هایش را از سینما، عکاسی و هنر آوانگارد عاریت گرفته بود) یکی از ماندگارترین فرم‌های ادبی متفکران متأخر اروپایی از آب درآمد.» او اضافه می‌کند:

[بنیامین] می‌خواست تکنیک‌های محبوب کُلاژ در سورئالیسم را به کتاب‌هایش بیاورد. ...به‌جای تاریخ‌نگاری از طریق مطالعۀ بزرگ‌مردان، او می‌خواست تاریخ را از طریق ناکامی‌ها و آوارهایش افشا کند؛ یعنی مغفول‌مانده‌ها، بی‌ارزش‌ها، دورریختنی‌ها را مطالعه کند: همان چیزهایی که برای روایت رسمی بی‌معنی‌اند، اما به‌اعتقاد او آرزوهای رؤیاوارِ ضمیر جمعی را در بر گرفته‌اند.

این اشاره به «ضمیر ناخودآگاه جمعی» دومین منبع ایده‌های متمایز مکتب فرانکفورت را پیش می‌کشد: روان‌تحلیلگری فرویدی. گاهی اوقات این مکتب را وصلت مارکسیسم و فرویدیسم می‌دانند. به‌نظر اندیشمندان این مکتب، در نظام سرمایه‌داری می‌توانیم اشیائی که خودِ شیئ‌واره‌مان را رویشان فرافکنی کرده‌ایم، همچون ضمیر ناخودآگاه جمعی تفسیر کنیم. می‌توانیم از ماشین‌های آتش‌نشانی، چرخ‌‌فلک‌ها و درختچه‌های تزیینی آپارتمانی۱۳ به‌گونه‌ای حرف بزنیم که روشنگر مسائل و مشکلاتی باشند که در اصل متعلق به جای دیگری‌اند. لذا مثلاً کتاب مهم (و ناتمام) والتر بنیامین با عنوان پروژۀ پاساژها می‌خواست تحلیلی نزدیک و صمیمی از دکه‌های خریدی باشد که در کوچه‌های طاق‌دار پاریسِ قرن نوزدهم به‌پا شده بودند.

بنیامین امیدوار بود این نوع نگارش، به‌تعبیر جفریز «نوعی شوک‌درمانی مارکسیستی» باشد که «اصلاح ضمیر» را دنبال می‌کند؛ یعنی مردم را از آن سرزمین رؤیایی بیدار کند که زیر سیطرۀ سرمایه‌داری در آن فرو رفته‌اند. ولی او، همگام با سایر اندیشمندان مکتب فرانکفورت، امکان گریز از آن سرزمین رؤیایی را انکار می‌کرد. جفریز می‌نویسد: «این در حال تبدیل‌شدن به یکی از مضمون‌های مهم نظریۀ انتقادی بود... بیرونْ وجود ندارد. در دنیای کاملاً شیئ‌واره و بُت‌واره‌سازی از کالاها، جایی برای بیرون نیست.» یا به‌تعبیرِ به‌یادماندنیِ بنیامین: «هرگز هیچ سند فرهنگی‌ای نبوده است که درعین‌حال سند وحشیگری هم نباشد.»

منظور همۀ این شرح و تفسیرها، بیان این نکته است که مکتب فرانکفورت زاویۀ کوچکی از نقد را از مارکس گرفت، استادانه بسط داد و بدبینی عمیقی را بدان افزود. این بدبینی دربارۀ امکان تغییر یا گریز از چیزهایی بود که این مکتب آن‌ها را نقد می‌کرد. این همان نکتۀ محبوب جفریز است که در عنوان کتاب هم مجسم شده است: در بیان استهزاگونۀ آن اندیشمند کمونیستی یعنی لوکاچ، مکتب فرانکفورت ساکن هتل بزرگ پرتگاه بود۱۴. لوکاچ فکر می‌کرد که آن‌ها آسوده‌خاطر بر لبۀ پرتگاهی خالی و عمیق، مشغول نظریه‌پردازی‌اند. آن‌ها هیچ امیدی به گریز از بیماری‌های جامعه‌ای نداشتند که درصدد عیب‌یابی‌اش بودند. پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که سیل تقبیح و نکوهشِ متقابل میان تئودور آدورنو و جنبش دانشجویی دهۀ ۱۹۶۰ جاری شد، این ناامیدی جلوۀ تماشایی‌تری به خود گرفت. آن ماجرا صحنه‌هایی مرکب از تراژدی و کمدی آفرید که جفریز در هتل بزرگ پرتگاه برخی را یادآوری کرده است:

در ۲۲ آوریل، [آدورنو] تلخ‌ترین تحقیرش را تجربه کرد. در آغاز مجموعه سخنرانی‌هایش... از دانشجویان خواست در هر نقطۀ بحث که خواستند، از او سؤال بپرسند. دو دانشجو از او خواستند به‌خاطر خبرکردن پلیس برای پاک‌سازی مؤسسه [از اعتصاب دانشجویان] و شکایت حقوقی علیه [یکی از رهبران جنبش دانشجویی]، از خودش انتقاد کند. آنگاه یکی از دانشجویان روی تخته‌سیاه نوشت: «اگر آدورنو به حال خود رها شود، سرمایه‌داری هرگز متوقف نمی‌شود.» دیگران فریاد زدند: «مرگ بر خبرچین!» آدورنو گفت به همه پنج دقیقه وقت می‌دهد که تصمیم بگیرند آیا می‌خواهند او سخنرانی‌اش را ادامه بدهد یا نه. سپس سه زن معترض روی سکوی سخنرانی دور او را گرفتند، سینه‌هایشان را برهنه کردند و گلبرگ رُز و لاله رویش ریختند. او هم کلاه و کتش را برداشت، از دالان در رفت و بعد، آن مجموعه سخنرانی‌ها را لغو کرد.

آنچه مضمون اصلی روایت جفریز (اینکه مکتب فرانکفورت به‌واقع گروهی از تنزه‌طلبان۱۵ بوده‌اند) را کم‌رنگ می‌کند، دو چهره‌ای است که او به‌تفصیل به آن‌ها پرداخته است. هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس هر دو نقشی محوری در مؤسسه داشتند (نه‌فقط محوریت فکری مثل بنیامین، که محوریت نهادی)؛ اما هیچ‌یک در قالبی نمی‌گنجند که خاستگاه عنوان کتاب است. پس از جنگ جهانی دوم، مارکوزه به‌جای بازگشت به فرانکفورت در امریکا ماند و به‌خاطر کتاب‌های بسیار محبوبی مانند انسان تک‌ساحتی۱۶ به قهرمان جریان ضدفرهنگ دهۀ ۱۹۶۰ تبدیل شد. او به مکاتبه با آدورنو در بحث دربارۀ اختلاف‌نظرهایشان در ارتباط با جنبش دانشجویی ادامه داد. مارکوزه به آدورنو گفت: «مایلم با پدرکشی کنار بیایم» که رادیکال‌های قدیمی باید جا را برای جوان‌ترها باز کنند. (البته که زدن این حرف برای او ساده بود: در کشور جدیدی که انتخاب کرده بود، رادیکال‌های جدید او را می‌پرستیدند.) همچنین یورگن هابرماس که اغلب رهبر «نسل دوم» مکتب فرانکفورت نامیده می‌شود، اساساً خوش‌بین بود: «هابرماس، برخلاف آموزگارانش، همیشه دلایلی می‌یافت که در قبال اصلاح سیاسی، مثبت‌نگر و جاه‌طلب باشد»؛ مثلاً او از هواداران مهم اتحادیۀ اروپاست و به‌جای آنکه دعواهای دانشگاهی را پی بگیرد، مشهور به این است که نظریه‌هایی از سایر رشته‌ها و مکاتب فکری را سنتز می‌کند. هابرماس یا مارکوزه را نمی‌توان متهم به زندگی در هتل بزرگ پرتگاه کرد.

هرچند از کتاب جفریز به‌عنوان درآمد خواندنی بر شاخه‌ای مهم از تاریخ فکری قرن بیستم استقبال می‌کنم، پارادوکس مفروض برای مکتب فرانکفورت را مضمون مناسبی نمی‌دانم. به‌واقع تنها ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو و شاید والتر بنیامین را می‌توان متهم کرد که چنین پارادوکسی را زیسته‌اند. هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس چنان استثنائات بزرگی‌اند که جایی برای اثبات آن قانون نمی‌گذارند؛ چه رسد به چهره‌های کوچک‌تری که برخی از آن‌ها حتی در طول جنگ برای سرویس‌های اطلاعاتی ایالات متحده هم کار کردند تا نبرد علیه فاشیسم را به عملیاتی‌ترین شکل ممکن پیاده کنند.

نکتۀ دیگر و مهم‌تر آنکه پیش‌فرض اساسی این پارادوکس، حتی برای آن‌ها که گویا مصداقش هستند، شاید غلط باشد. مطمئن نیستم آدورنو و هورکهایمر خودشان را از اساس، مارکسیست حساب کرده باشند. مفاهیم شیئ‌وارگی و ازخودبیگانگیْ به‌مراتب قدیمی‌تر و فراگیرتر از مارکسیسم هستند. مارکس جزء جنبشی فکری موسوم‌به «هگلی‌های جوان» بود که فیلسوف مشهور لودویگ فویرباخ چراغ راهنمایشان محسوب می‌شد. فردریک بایزر، مورخ فلسفه، توضیح می‌دهد فویرباخ منشأ مفاهیمی است که جفریز به‌تلویح می‌گوید منحصر به مارکسیسم‌اند:

فویرباخ آگاهی مذهبی را در قالب شیئ‌وارگیِ... قدرت‌های بشری تحلیل می‌کرد. او استدلال می‌کرد خدایان و ارواحی که گویا حاکم بر ابنای بشرند، به‌واقع مخلوق ضمیر ناخودآگاه انسان‌هایند؛ یعنی فرافکنی قدرت‌هایشان بر دنیای بیرون. فویرباخ برای این فرایند که طی آن، انسان‌ها خود را بردۀ مخلوقاتشان می‌کنند، واژه‌ای دلنشین از میان نوشته‌های هگل انتخاب کرد: «ازخودبیگانگی.» ...نقد نوهگلی هرچند با الهیات شروع شد، به‌سرعت به قلمروهای دیگر بسط یافت. وظیفۀ نقدْ آن شد که ازخودبیگانگی را در همۀ پناهگاه‌هایش، خواه جامعه یا اقتصاد یا دولت یا کلیسا، افشا کند.

شاید بتوان گفت آنچه جفریز به‌عنوان مصادرۀ شاخه‌ای کوچک از مارکسیسم مطرح می‌کند، به‌واقع بازگشت به مفهومی وسیع‌تر و پیشامارکسیستی از نقد اجتماعی است. در این صورت، چرا مکتب فرانکفورت باید به فراخوان مارکسیسم برای تغییر دنیا متعهد شود یا ناکامی‌اش در تغییر دنیا را نوعی تناقض بدانیم؟ گویا صرفاً تلاش در جهت شناخت دنیا برای آدورنو و هورکهایمر کاملاً رضایت‌بخش بود (یا با بدبینی‌شان تسلیم این مسیر شده بودند). شاید یک مارکسیست بگوید آن‌ها بهتر بود کار دیگری می‌کردند؛ اما مکتب فرانکفورت در صورتی تجسم آن پارادوکس مدعاییِ جفریز است که تنزه‌طلبی‌شان مغایر با آرمان‌های خودشان باشد.

فارغ از این نکته که مایۀ دلسردی‌ام می‌شود، هتل بزرگ پرتگاه را اثری چشمگیر در ژانر روایت عامه‌پسند از تاریخ اندیشه می‌دانم. در میان همۀ جنبش‌های قرن بیستم که باید بدین صورت برای غیردانشگاهیان ترجمه و بیان شوند، مکتب فرانکفورت کمترین جذابیت را دارد؛ چون نوعی جهان‌بینی نامحبوب و دشوار را با زبانی مطرح می‌کرد که عامدانه پررمزوراز بود و فهم آن به اطلاعات زیادی از بافت اجتماعی و سیاسی نیاز داشت. مکتب فرانکفورت چندان موضوع هیجان‌انگیزی نیست؛ اما همچنان اهمیت تاریخی دارد و استورات جفریز آن را برای همگان فهم‌پذیر کرده است.

اطلاعات کتاب‌شناختی:
Jeffries, Stuart. Grand Hotel Abyss: The Lives of the Frankfurt School. Verso Books, 2016


پی‌نوشت‌ها:
* این مطلب در تاریخ ۱ آگوست ۲۰۱۶ با عنوان «Patricide Deferred» در وب‌سایت اُپن لِترز مانتلی منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۴ مرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «مکتب فرانکفورت تجسم نوعی پارادوکس است» ترجمه و منتشر کرده است.

[۱] Stuart Jeffries
[۲] Comintern: مخفف Communist International، سازمانی بین‌المللی در مسکو (۱۹۱۹تا۱۹۴۳) که مأموریت متحدسازی گروه‌های کمونیستی سراسر دنیا را به عهده داشت.
[۳] The Dialectical Imagination
[۴] Martine Jay
[۵] The Frankfurt School
[۶] Rolf Wiggershaus
[۷] Grand Hotel Abyss
[۸] At the Existentialist Café
[۹] Aesopian Language: ازوپ یکی از داستان‌سرایان یونان باستان است که به روایت حکایت‌هایی با درس‌های اخلاقی مشهور شده است.
[۱۰] Art in the Age of Mechanical Reproduction
[۱۱] The Arcades Project
[۱۲] Objectification
[۱۳] Bonsai Trees: درخت‌های بونسای با تکنیک‌های خاصی، کوچک رشد داده می‌شوند و گاهی در محفظه‌های کوچک متناسب قرار می‌گیرند. این تکنیک‌ها ریشه در چین دارند و ژاپنی‌ها آن را تکمیل کرده‌اند.
[۱۴] لوکاچ می‌نویسد: «بخش قابل‌توجهی از تحصیل‌کردگان سرشناس آلمانی، ازجمله آدورنو، در هتل بزرگ پرتگاه اقامت کرده‌اند که آن را در نقدم از شوپنهاور چنین توصیف کرده‌ام: «هتلی زیبا، مجهز به همۀ آسودگی‌ها، بر لبۀ پرتگاه، بر لبۀ نیستی، بر لبۀ پوچی. و تأملات روزمره دربارۀ ژرفا، مابین وعده‌های غذایی عالی یا سرگرمی‌های هنری، فقط مایۀ تشدید لذت از خُرده‌آسودگی‌های مهیا در آنجاست.»
[۱۵] Quietists
[۱۶] One-Dimensional Man
کلمات کلیدی : استوارت جفریز
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.
مکتب فرانکفورت تجسم نوعی پارادوکس است