سه شنبه ۱۰ اردی بهشت/ ۱۹جمادی الثانی/ ۳۰ آوریل
* مناسبتهای سال خورشیدی
۱- تولد شاعر و طنزنویس: محمد حسن معيري، متخلص به رهي- ۱۲۸۸***
بخت کوتاههنوز که هنوزه هر وقت دستی سراغم می آد و حرکتی به من می ده، همون صدای قدیم رو دارم...
همون صدا که هروقت از تنم بلند می شد، قلب بیوک می لرزید...
صدایی که نشونه تموم شدن حرفای بیوک بود... اون هم چه حرفایی... حرفایی که جز من، مَحرَمی نداشتن...
دوستعلی خان نظام الدوله با این که آدم جدی و خشکی بود و همین پسوند«نظام» نشونه خلق و خوی رسمیشه اما وقتی به نوه ش بیوک می رسید، پدربزرگ بود.
شاید همین اوضاع و احوال دوستعلی خان و پسرش محمدحسین خان بود که مهر رو قطره قطره به رگ و پی بیوک دووند...
حتی روزای کارمندیش هم نتونست «خودش» رو فراموش کنه...
هر وقت که بیکار می شد یا مرخصی می گرفت، می اومد سراغ این اتاق و همین کمد و تازه داستان، شروع می شد.
یادم نمی ره که هر وقت این مداد بندانگشتی رو -که اون وقتا برای خودش قد و بالایی داشت- برمی داشت، رنگ روز برام تغییر می کرد...
می فهمیدم که نوبت «نوشتن» شده... اما نه نوشتنی شبیه نوشتنای همیشه...
این مداد که حالا یادگار اون روزاست، فقط مال همون جور نوشتن بود و بس!...
این مداد رو به موت بندانگشتی، مخصوص نامه های عاشقانه ای بود که بیوک برای مریم خانم می نوشت...
حالا شما بگین: آقامحمدحسن!....
من کاغذم و زیاد برام فرقی نمی کنه که کی روی سینه سپیدم بنویسه... اما این رو هم می دونم که آدما... اون هم شاعر جماعت، اگه عاشق بشه، شعرش رنگ و بوی دیگه ای پیدا می کنه... عین شعرای بیوک.
کاش مریم خانم، همون جوری مریم «خانم» می موند و اونجوری پشت پا به دلش نمی زد و سر از سیاست و زندون و قبرستون درنمی آورد...
داستانی داشتیم با بیوک و تنهایی و شعرا و تصنیفای غمگین و عاشقانه ش... که انگار تمومی نداشتن.
راضیه محمدپور
*
۲- انتشار نخستین چک مسافرتي - ۱۳۴۹***
ما«پول ندارا»!گلی خوشبوی در حمام، روزی...
به دستم آمد و کنجی نشستم
حواسم پرتِ گِل بود و کمر را...
برای گوشه ای رفتن، نبستم
به هر حال عاقبت رفتم کناری...
که دلاکم ببیند باز «هستم»...
نپرسد: «پول دادی یا ندادی؟»
فرو کردم به گل، انگشت شَستم
به امید نشان بانک مربوط...
نشستم تکه گل را شکستم
نه تبلیغی بجا ماند و نه آرمی...
همان بهتر که خالی مانده دستم
اگر آمد به دست ما تراول...
به آنی رشته عمرش گسستم!
مصطفی گرگانی
*
۳- قطع رابطه ايران با مصر به فرمان امام خميني(ره)- ۱۳۵۸۴- تولد اردشیر کشاورزی، کارگردان و نمایشنامه نویس تئاتر و مؤسس جشنواره بین المللی عروسکی- ۱۳۱۸۵- آغاز عمليات بيت المقدس در غرب کارون، جنوب غربي اهواز و شمال خرمشهر- ۱۳۶۱***
پیرمرد بر کارونیادم نمی آد جز همون یه بار، روزی یا شبی اونجوری پا کوبیده باشه...
وقتی «منبر»ی از چوب باشی و قدیمی هم باشی و تو خالی هم باشی... خب صدای پاکوبیدن روی شونه های چوبی ت، تو مسجد خالی می پیچه...
کی می گه ما چوبی هستیم و نمی تونیم به کسی دل ببندیم؟!
مگه ایل و تبار ما نبوده ن که با آدما مأنوس می شدن و دیگه نمی تونستن دل بکَنَن؟...
همون ستون حنّانة معروف رو که می شناسین؟...
همون ستونی که تا قبل از ساخته شدن اولین منبر تاریخ اسلام، تکیه گاه پیامبر خدا بود و بعد که منبر ساخته شد، گوشه نشین مسجد شد...
یادتون اومد؟...
آخرش چی شد؟...
نتونست«یه روز» موندن دور از پیامبر رو تحمل کنه و ناله ش دراومد...
خب این یعنی این که چوب هم دل داره... احساس داره...
حالا حساب کنین به پُست آدمی هم بخوریم که خودش احساساتی باشه و دلش نرمِ نرم باشه...
خب معلومه که حسابی ذوق می کنیم و دیگه «پلّه» از «عرشه» منبر نمی شناسیم...
این که چطور شد یاد روزی افتادم که آیت الله دلگیر و خشمگین شد و پاش رو کوبید روی شونه های چوبی م، معلومه... خب بیشتر از یه هفته تموم بود که ندیده بودمش...
قبلش هم بین دو نماز آخر مغرب و عشای شب آخر هم نشست کنار منبر و جوری که همه نشنون، به حاج علی محمد -خادم مسجد- گفت که می خواست بره جبهه...
من که نمی دونستم جبهه چه جور جایی بود... فقط می دونستم قرار بود یه هفته تموم بمونه و موندنش بیشتر شده بود.
یادمه روزی که پا کوبید به شونه من و پشت میکروفون، عده ای از مردم رو سرزنش کرد، بهش خبر داده بودن که بعضی از اوباش یزد، به بهونه انقلاب، ریخته بودن تو محله زرتشتیا و بعضی از اونا رو به زور از خونه ها و زمیناشون بیرون کرده بودن...
آیت الله هم روی منبر نشسته بود و فریاد اعتراض کشیده بود و مردم رو به شور آورده بود که دسته جمعی برن و از همشهریای زرتشتی شون معذرت بخوان و برگردونندشون به خونه هاشون...
...
روزی که آیت لله از جبهه اومد، تازه از پچ پچ و زمزمه های مردم شنیدم که تصویرش رو توی تلویزیون نشون داده بودن که رمز عملیات بیت المقدس رو اعلام کرده بوده...
همونجوری که روی منبر و شب قدر ماه رمضون، یاعلی می گفت، اونجا همونجوری یاعلی گفته بود...
آیت الله صدوقی، الان اینجا و کمی اون طرف تر از من و محراب، کنار پسرش خوابیده و اسمش«شهید محراب»ه.
مژده فلاحتی
*
* مناسبت های سال قمری
۶- درگذشت شيخ کاظم تميمي بغدادي معروف به آزري از شاعران مشهور عراق- ۱۲۱۱
۷- مرگ فتحعلي شاه دومين شاه قاجار- ۱۲۵۰***
شاهزادهشبی(در تاکسی!)... در ماهواره...
زنی مبسوط و زشت و بدقواره
به مهمانی نگاهی کرد و آنگاه...
به یاد پادشاهی رضاشاه...
ستایش کرد مهمان را و آرام...
تأسف بار و دلچرکین و ناکام...
میان دشمنی های اساسی...
برای نقد اوضاع سیاسی...
به مهمان گفت:«آقا -شاهزاده!...
درین فرصت که حالا دست داده...
امید نسل فرداها تویی تو
کلید مشکلات ما تویی تو!»
فراوان گفت و ما هم می شنیدیم
از اول تا تهش را خوب دیدیم
جناب شاهزاده، رونقی داشت
حسابی لولهنگش آب برداشت
حسابی دارد و نان و حقوقی
بگیرد زیر میزی، حق بوقی
برادرجان اگر رفتی ازینجا...
اگر ماندی گرسنه یا که بی جا...
بگو: «من از تبار شاه هستم...
همیشه با شما همراه هستم»
بگو با خنده بر لب، خوب و ساده:
که: «من فرزند شاهم... شاهزاده!»
اگر گفتند: «فرزند که هستی؟...
بده اوراق تایپی یا که دستی!»...
بگو: «فرزندی از اولاد دورم
یکی از فوج اطفال ذکورم
یکی از کودکان شاه قاجار
که افتاد اسم او از برگ آمار
همان شاهی که اینش یادگار است...
که تعداد زنان او هزار است»
برادرجان که خوب و خوبرویی...
نترس از این که اینها را بگویی
چه فرقی می کند بهروز و کامی؟
که می داند که فرزند کدامی؟!
هادی عبدالله نسب
*
۸- وفات عالم بزرگ آيت اللَّه سيدحسن موسوي بجنوردي- ۱۳۹۵۹- وفات عالم بزرگ شیخ عبدا... مازندرانی ۱۲۹۱۱۰- درگذشت ابن همام اسکاني ملقب به کاتب از محدثان ايراني تبار- ۳۳۶۱۱- پايان نگارش کتاب حاشيه مطول- ۸۷۵* مناسبت های سال میلادی
۱۲- استقلال هلند
۱۳- روز جهاني کار و کارگر اعتصاب تاريخي کارگران شيکاگو و اعدام چهار کارگر- ۱۸۸۹
۱۴- استقلال کشور بلغارستان- ۱۹۰۸
۱۵- انتصاب ژنرال پتن به سر فرماندهي کل نيروهاي فرانسه- ۱۹۱۷
۱۶- اجباري شدن خدمت نظام وظيفه در شوروي- ۱۹۱۸
۱۷- انتشار نخستين شماره مجله پيک سينما به سردبيري طغرل افشار- ۱۹۳۳
۱۸- تشکيل و تدوين قانون اساسي جديد اتريش- ۱۹۳۴
۱۹- پيشنهاد اتحاد نظامي به کشورهاي فرانسه و انگليس از سوي اتحاد جماهير شوروي- ۱۹۳۹
۲۰- خودکشي هيتلر و گوبلز وزير تبليغات و همسران آنها- ۱۹۴۵***
مرور بخشهایی از وصیت نامه هیتلر (پیش از خودکشی)... از زمانی که داوطلبانه و در کمال فروتنی در جنگ اول جهانی که به کشور رایش تحمیل شد خدمت کردم، سی سال می گذرد.
در این سه دهه، تنها راهنمای من در تمام افکار، اعمال و زندگی ام عشق و وفاداری نسبت به این ملت بوده است.
این عشق و علاقه به من قدرت می داد تا بتوانم پیرامون دشوارترین مسایلی که تاکنون در برابر یک موجود فانی قرار گرفته است، تصمیم بگیرم و در این سه دهه، تمام سلامت و نیرویم را مصرف کرده ام. این که من یا هر کس دیگری در آلمان سال ۱۹۳۹ خواستار جنگ بوده ایم، به هیچ وجه واقعیت ندارد.
اگر مرا رها می کردند، بیش از هرچیز، گشتن در طبیعت و بوییدن گلهای وحشی دشت ناز را دوست می داشتم. برای من، آبیاری درختان و احداث آزادراه های بین شهری، بیش از جنگیدن ارزش دارد و نصب تابلوی نوانخانه ای زیباتر از رستورانی بین راهی است... نوانخانه ای که فرزندان رایش را بپذیرد و آنان را به جرم آریایی بودن، رها نکند.
یک بار هم پیش از جنگیدن با لهستان، از آنان خواستم که احترام روز موزه و میراث فرهنگی را حفظ کنند و بگذارند که تجارت جهانی عادلانه باشد اما آنان نپذیرفتند و چنان شد که نباید می شد.
در این شش سالی که کشور رایش، جنگ سهمگینی را چشید، من... پیشوای بزرگ، در خانه بودم. گلهای خانه من می دانند که آرزومند پیشرفت نژاد آریایی بودم. نزد من، بیشه های چین و کوچه های برلین، مساوی اند.
خواندن قصه ای از شل سیلور استاین را به نوشته های پوچ کافکا ترجیح می دهم.
فیلمهایی که دیده ام، قانعم نکرده اند: دکتر ژیواگو، همشهری کین، دکتر استرنج لاو، بر باد رفته و این آخری ها: رسوایی... آخر چه از جان من می خواهند این هجوم بی امان رنجها؟... این کتابها... اولیور تویست، بینوایان، مکبث و هملت (که انگار سرنوشت محتوم من اند)، پرنده خارزار و هدف کره ماه از هرژه... این نویسنده سرسخت یهود.
خود را و محبوبم را به کام مرگ می برم تا آدمیان مانده، نامش را ناتوانانه خودکشی بگذارند... و می دانم که تاریخ، روزی زندگی ام را... اتاق کارم را... فیلمها و روزنامه هایم را... کتابهایم را... خواهد دید و سرانجام و فروتنانه خواهد نوشت که من، پیشوای بزرگ، آن که به فرمانش جنگها رخ داد، مرد«به روز»ی بود(!)
محمدجواد عابدیان
۲۱- روز استقلال کره شمالي- ۱۹۴۸
۲۲- تشکيل اتحاديه پان امريکن(سازمان کشورهاي امريکايي)- ۱۹۴۸
۲۳- شکست آمريکا و پيروزي مردم ويتنام- ۱۹۷۵