ادعای مسلمانی

بخش تعاملی الف - کورش محمدی

20 آبان 1392 ساعت 6:56

اشاره: مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های بینندگان الف است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. بینندگان الف می توانند با ارسال یادداشت خود، مطلب ذیل را تایید یا نقد کنند.


روز جمعه ۱۷ آبان، حدود ساعت ۱۱ صبح برای انجام کاری بیرون رفته بودم، هنگام برگشتن در خیابان میرعماد (اصفهان) دستان پیرزنی سالخورده که با وضعیت اسفناکی کنار خیابان ولو شده بود توجهم را به خود جلب کرد، برای همه ماشینهایی که با سرعت از کنارش رد می شدند دستش را بلند میکرد و عاجزانه کمک میطلبید، هیچکس حتی زحمت یک نگاه ساده را هم به خود نمیداد و بی اعتنا از کنارش میگذشتن ازجمله خود من که ازش گذشتم اما چند متر جلوتر یه حسی مانعم شد و برخلاف باطن آلوده به ظواهر دنیویم ترمز کردم و پیاده شدم رفتم سراغش، چهره ای مظلوم ودرهم ریخته داشت و لباسهایی مندرس و چرکین کف خیابان با بغچه ای خاک آلوده پهلو گرفته بود. دیدم یه ریز داره حرف میزنه، پرسیدم چی شده مادر؟ توجهی به سوالم نکرد و به حرفهایش ادامه داد: محرم و عزاداری امام حسین فقط به کوبیدن تو سروکله و گریه کردن نیست، بخدا فقط به نذری دادن و شله زرد پخش کردن نیست! این حرفهایش بیشتر حساسم کرد و بازهم پرسیدم چی شده مادر؟ گفت پاهام از کار افتادن، کسی رو ندارم امروز یه بنده خدایی از روستامون (اطراف باغ بهادران، حدود ۶۰ کیلومتری اصفهان) منو محض رضای خدا آورده اصفهان میخوام برم سر قبر پسر شهیدم، این را که گفت پرسیدم مگر قبر پسرت کجاست؟ گفت در قبرستان تخته فولاد اصفهان (قدیمی ترین آرامستان اصفهان)، بعد ادامه داد: سال ۵۸ سرباز بوده در کردستان شهید شده؛ تنها کس و کارم بود، نه شوهری دارم و نه فرزند دیگری و نه فامیل یا کس و کاری که بهم توجه کنه، تحت پوشش کمیته امداد هستم اما داغ بی کسی نابودم کرده، بعدش با التماس گفت: تورو خدا منو ببر سر قبر پسرم، من که از روی خودم به عنوان یک انسان شرمنده شده بودم گفتم باشه مادر بیا تا ببرمت، با هر زحمتی بود خودشو کشان کشان تا صندلی عقب ماشینم رسوند ...

بگذریم بین راه داشت از وضع خودش میگفت: از صبح چیزی نخوردم، دمپایی هام پاره شدن و انگشتای پام دارن زخم میشن (چون روی زانوهایش حرکت میکرد نوک انگشتانش هنگام جابجایی روی زمین کشیده میشدن) و ...

حرفهایی میزد که برایم غریب بودن، گاهی همون افکار آلوده و کثیف دنیاپرستیم سراغم میامدن که نکنه داره دروغ میگه! اما همون حس ناآشنا که نگهم داشت کنترلم می کرد، به قبرستان تخته فولاد رسیدیم، پرسیدم حالا قبر پسرتو میدونی کجاست؟ گفت آره از همون کوچه ای که روی تابلوش نوشته کلانتری برو داخل، تعجب کردم و پرسیدم مگه سواد داری؟ گفت آره سالهاست که هرشب قرآن میخونم و به روح پسرم هدیه میکنم، راستش کم کم داشت از خودم بخاطر دنیای پرزرق و برقم متنفر میشدم، نهایتا با آدرسی که خودش داد به ورودی قطعه ای رسیدیم که قبر پسرش همانجا بود، بهم گفت این عصا و بغچه منو ببر از جلو من خودم میام، بغچه شو با عصاشو بردم و رفتم به سمتی که نشانم داد (وسط دو درخت که در محیط آن قطعه بیشتر جلب توجه میکردن)، منتظرش موندم تا با همان سمفونی دردناک خزیدن روی زمین خودشو به من رسوند، دقیقا یک متری همون نقطه ای که من ایستاده بودم روی قبری دراز کشید و شروع کرد به قرآن و فاتحه خوندن، جلوتر رفتم و سنگ روی مزار را خوندم، نوشته بود مجاهد اسلام محمدرضا صالحی که در سال ۱۳۵۸ به درجه رفیع شهادت نائل گردیده است.

فاتحه ای خواندم و فوری برگشتم از بیرون ناهار گرفتم با یه جفت دمپایی و بردم همونجا درکنار قبر پسرش ناهار رو با این مادر داغدیده خوردم ...

الان که دارم با خودم فکر میکنم امروز خداوند تلنگری به من عاصی زده که نمیدونم دارم با خودم چه میکنم! دارم فکر میکنم یراستی این چه ادعای مسلمانیه که ما داریم؟ این پیرزن اونطور که خودش میگه حدود ۲ ساعته که داره به همه ماشینها التماس میکنه اما دریع از یک نظر خشک و خالی! مگه این حادثه ای که من تعریف کردم چقدر امروز وقت منو گرفت؟ آیا کسی که به اطرافش بی تفاوت باشه میتونه نام مسلمانی رو به یدک بکشه؟ اونوقت سرکوچه ای که ما میشینیم، همین امروز که برمیگشتم خونه شاهد جمعیت شلوغی بودم که دور بساط نذری حاج .... جمع شده بودن! آیا ما مسلمانیم؟ یا فقط ۱۰ روز ادای مسلمانی درمی آریم و ۳۵۵ روز دیگه پدر مسلمونا رو درمی آریم؟!

دوستان عزیز من قصد اصائه ادب به ساحت عزیزتان را ندارم فقط به نظرم رسید خوبه که این تلنگری را که خدا به من زده رو به همه بزنم شاید تاملی بر خویشتن خویش مان در پی داشته باشد... من که از انسان بودن خویش شرمسارم!


کد مطلب: 204839

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdcdso0xnyt0zj6.2a2y.html?204839

الف
  http://alef.ir