با سلام و تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید؛ لطف کنید کمی درباره خودتان توضیح دهید.
پروین سلیحی هستم، متولد 1336؛ فوق لیسانس بهداشت مادر و کودک از دانشگاه علوم پزشکی اصفهان؛ در سال 1351 با شهید دکتر مرتضی لبافینژاد ازدواج کردم، درحالی که نزدیک 17سال سن داشتم. یک فرزند پسر دارم که ایشان هم هیأت علمی دانشگاه علوم پزشکی ایران است. در سال 1354 هم که توسط ساواک دستگیر شدیم.
مدام دعا میکردم که لیاقت همسرم را داشته باشم
چطور با همسرتان آشنا شدید و از چه زمانی وارد مبارزات شدید؟
زمانی که ازدواج کردم، کلاس سوم دبیرستان نظام قدیم بودم و قصدی هم برای ازدواج نداشتم. اما بعد از آشنایی اولیه که ایجاد شد، بیشتر از شخصیت علمی، تحت تأثیر شخصیت معنوی ایشان قرار گرفتم. شخصیت ایشان جذابیت خاصی داشت که من در اطرافیان خودم چنین شخصیتی را ندیده بودم و برایم خیلی جالب بود. خصوصاً در شرایطی که دیندار بودن برای افراد پا به سن گذاشته تصور میشد و قشر تحصیلکرده و جوان افتخارشان امروزی بودن بود. شهید لبافینژاد متولد 1324 بودند و آن زمان پزشکی را تمام کرده بودند. البته چون تیزهوش بودند، سن 16سالگی دیپلم گرفته بودند و 24سالگی هم پزشکی را تمام کرده بودند و سربازی و طرح سپاهی بهداشت را هم رفته بودند که به خواستگاری من آمدند.
من تا آن زمان ندیده بودم که کسی هم تحصیلکرده باشد و هم تا به این حد پایبند به دین و مذهب باشد؛ یعنی ایشان به قدری بر مسائل عبادی و احکام اسلامی دقیق بود که همه تصور بچهآخوند درباره ایشان داشتند! در صورتی که اینطور نبود و خانواده ایشان هم یک خانواده معمولی بودند و پدرشان مهندسی داشتند و در راهآهن مشغول بودند و مادرشان تقریباً تحصیلکرده بودند و کارمند؛ ولی ایشان ذاتاً شخصیت عجیبی داشت که من را جذب خودش کرد. به قدری که بعد از آشنایی و خواستگاری مدام دعا میکردم که لیاقت ایشان را داشته باشم، چون کاملاً احساس میکردم که در کنار ایشان میتوانم زندگی معنوی، روحانی و توأم با آرامش و رشدی را داشته باشم.
خودتان تا چه حد در جریان مسائل سیاسی و مبارزات بودید؟
آن زمان تقریباً آشنایی با مسائل سیاسی نداشتم؛ خانواده ما خانواده مذهبی معمولی و سنتی بود. اما شیفته شخصیت ایشان که شدم، بهرغم اینکه علاقه به ازدواج قبل از اتمام درسم نداشتم، این ازدواج برایم آرزو شده بود؛ خصوصاً اینکه متوجه شده بودم که ایشان به خانوادهشان گفته بودند که سن من کم است و ما با هم اختلاف سنی داریم و چون از برنامههای خودشان هم باخبر بودند نگران بودند که نکند مشکلاتی بعداً ایجاد شود. اما مادرشان اصرار داشتند و گفتند که این موردی است که به نظرم میتواند همسر خوبی برای شما باشد و چند ماهی با هم صحبت کنید. بعد از آن و با اجازه خانواده صیغه محرمیت خواندیم و از آنجا که ایشان تهران بودند و ما اصفهان، هفتهای یک روز صبح با هواپیما میآمدند و با هم صحبت میکردیم و عصر برمیگشتند. در صحبتهای زیاد و مفصلی که با هم داشتیم و تقریباً 6 ماه طول کشید، ایشان زندگی آینده و برنامههاشان را از نظر اقتصادی، فرهنگی، سیاسی برای من ترسیم کردند؛ البته مسائل سیاسی را از ابتدا خیلی باز نمیکردند.
ازدواج با شهید و آغاز برنامه مطالعاتی گسترده
من هم کمکم با شرایط ایشان آشنا شدم و بعد از ازدواج با اینکه هنوز دیپلم نگرفته بودم، برنامه مطالعاتی گستردهای را داشتیم؛ خصوصاً من، و ایشان هم کمک میکردند. در تفسیر قرآن، رساله امام(رحمهاللهعلیه) که ایشان پیشنهادشان این بود که حتماً یک دور رساله را به طور کامل بخوانم. وقتی علت را پرسیدم، میگفتند وقتی یک دور کامل بخوانید، در زمینه ذهنی شما میماند و وقتی با یک مسأله مواجه شدید، حداقل میدانید که درباره این مسأله یک حکمی وجود دارد. علاوه بر این کتابهایی که جنبه سیاسی داشت هم در برنامه مطالعاتیمان قرار داشت؛ مثل کتابهایی که درباره جنگ ویتنام بود، درباره جنایتهای آمریکا و استثمارهایی که داشت و.... .
تلاش کردم تا روزهای آخر همرزمش باشم
در حقیقت دیگر فرصتی برای درسخواندن نبود و برنامه مطالعاتی به قدری وسیع بود که تقریباً من تا حدی توانستم اطلاعاتی را در زمینههای دینی و سیاسی، اجتماعی پیدا کنم. آرام آرام این انگیزه هم در من قوت پیدا میکرد که رژیم منحوس پهلوی برخاسته از انتخاب و رأی مردم نیست و رژیم خودکامهای است که با پشتوانه و کمک بیگانگانی مثل آمریکا و انگلیس و با افکاری ضددینی و ضداسلامی روی کار آمدهاند و سعی دارند برای مستحکم کردن قدرتشان از تمام ابزارهای امنیتی و نظامی و... استفاده کنند. با این آشنایی اندکی که پیدا کردم، تلاش کردم که تا روزهای آخر به نوعی به عنوان همرزم ایشان در کنارشان باشم.
«خانم بیحجاب سوار ماشین نمیکنم»
اگر امکان دارد، کمی از برخوردهای شهید با خودتان و دیگران تعریف کنید.
ببینید، شاید خود ایشان چیزی به من نمیگفت، اما من احساس میکردم هرچقدر چادرم را محکمتر و پوشیدهتر سر کنم، ایشان خوشحالتر است. حتی طوری بود که با وجود آنکه ایشان به کسی حرفی هم نمیزد، خواهر من که آن زمان دختربچه 7-8 ساله بود، یا باقی دخترهای فامیل، وقتی که ایشان وارد خانه میشد، روسریهایشان را سر میکردند و ردیف جلوی ایشان مینشستند! همه هم ایشان را دوست داشتند، حتی کسانی که در فامیل حجاب مناسبی نداشتند، میگفتند شما ما را دعوت کنید، ما چادر سر میکنیم و میآییم. حتی مادر ایشان برای ازدواجشان یک ماشین پیکان به ایشان هدیه میدهند. ایشان به مادرشان گفته بودند که چند دست چادر برایشان بدوزد و چادرها را پشت ماشین در ساک گذاشته بودند. یکبار از ایشان پرسیدم این چادرها را برای چی پشت ماشین گذاشتید؟ گفتند زمانی که من در خیابان میروم، اگر خانمی از فامیل یا آشناها را ببینم، بخواهم آنها را سوار نکنم که بیاحترامی است، از طرفی هم من خانم بیحجاب سوار ماشین نمیکنم! خودشان میدانند که اگر بخواهند سوار شوند، این چادر را سر میکنند و سوار میشوند.
جریان دستگیریتان را برایمان تعریف کنید. چطور شد که دستگیر شدید، آن هم در تبریز؟
ما در تبریز در یک خانه تیمی ساکن بودیم و آن زمان پسرم هم حدود 18ماه داشت. یک روز صبح ایشان رفتند درمانگاه و قرار بود تا ساعت 2 بیایند که نیامدند. وقتی دیدم نیامد، سریع یکسری وسایل را جابهجا کردم و یکسری را منهدم کردم و از خانه آمدم بیرون. چند تلفن هم در مسیر به چند نفر از دوستان زدم و خبر دستگیری را دادم و گفتم که من به تهران میروم تا پسرم را تحویل کسی بدهم، چون میترسم اگر اینجا دستگیر شوم، پسرم را هم بگیرند و از بین ببرند.
پسر کوچکم را به زور از من جدا کردند و مرا بردند
دنبال بلیط هواپیما بودم که نشد و در نهایت برای 8 شب یک بلیت اتوبوس گرفتم و تا زمان حرکت در خیابانها بودم. وقتی هم سوار اتوبوس شدیم، مثل این بود که بچه اضطراب من و نبود پدرش را درک کرده باشد، در تمام طول مسیر گریه کرد و همه مسافران به نوعی تلاش میکردند که به من برای آرامکردنش کمک کنند. بالاخره به تهران رسیدیم و از آنجا که فکر میکردم خانه مادرشوهرم تحتنظر باشد به خانه خواهرشوهرم رفتم و او هم تأیید کرد که صبح که مادرش تماس داشته، به نظر مأموران آنجا بودند. هنوز 5 دقیقه از رسیدن من نگذشته بود که هشت نفر از مأموران وارد خانه شدند و پسرم را که دستانش را به دور گردن من قفل کرده بود، به زور از من جدا کردند و مرا بردند.
به چه اتهامی؟
علاوه بر اینکه حضور در خانه تیمی به عنوان همراهی و جرم تلقی میشد، در این ماههای آخر فعالیت من هم زیاد شده بود. چون چادر داشتم و کمتر به من مشکوک میشدند، برای جابهجایی اسلحهها از من کمک میگرفتند یا برای پخش اعلامیه و... . البته کسی که ما را لو داده بود (وحید افراخته) در جریان جزئیات کارهای ما بود و به اسم هم گفته بود که همسر ایشان این کارها را کرده است.
بعد از دستگیری مرا هم به زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری آوردند و همان ابتدا، هم برای تهدید همسرم، هم برای فشار بر من مرا به بخش درمانگاه بردند که همسرم را روی یک تخت خوابانده بودند و دیدم که دستهایش باندپیچی است و بعدها فهمیدم یکی از شکنجهها این بود که استخوان آرنج را میشکاندند و بعد میبستند تا جوش بخورد و بعد وقتی هنوز کاملترمیم نشده، دوباره میشکستند. پرونده ایشان به خاطر نقش داشتن در ترور مستشاران آمریکایی سنگین بود و تقریباً همه بزرگان ساواک از منوچهری و عضدی و... در اتاق بودند، اما ایشان در همان شرایط، به لطف خدا و با ایما و اشاره به من فهماند که تا چه حد لو رفتهایم و این برای من که فکر میکردم همه چیز را باید انکار کنم، خوب بود.
بعد از این دیدار به من گفتند که باید با این بچههایی که با هم ارتباط داشتید قرار بگذاری و من گفتم که از جا و موقعیت آنها اطلاعی ندارم و آنها هستند که باید با من تماس بگیرند. گفتند پس ما تو را به خانه میبریم، تا هر زمان که زنگ زدند قرار بگذاری و ما بتوانیم سر قرار آنها را هم دستگیر کنیم. به همین خاطر مرا به خانه خواهرشوهرم برگرداندند و خودشان هم آمدند. 8ساواکی مرا وسط اتاق روی صندلی نشانده بودند که از دیدشان مخفی نباشم و هر 4ساعت هم شیفتشان عوض میشد. حدود یک ماه این اوضاع ادامه داشت و خانواده خواهرشوهر از زندگی معمولی خود مانده بودند و هرکس هم که به خانه میآمد، برای لو نرفتن ماجرا، او را هم در خانه نگاه میداشتند. من هم از طرفی نگرانی تماس را داشتم و از طرفی نگرانی خواهرشوهرم و خانوادهاش.
بعد از سه هفته و شرایط سختی که داشتیم، بالاخره تلفن زنگ زد و همه مأمورها هم با اسلحه بالای سر من ایستاده بودند که حرفی نزنم، من هم جوابها را با منمن دادم و طرف به اوضاع شک کرد و بعد از یک ماه، نقشه ساواک به هم خورد و این مسأله هم در گزارش بازجویی که بعدها گرفتم آمده بود که نوشته بودند با ساواک همکاری نکردم و مرا به کمیته برگرداندند.
یعنی شما تا آن تاریخ هنوز شکنجه و بازجویی نشده بودید؟
نه، من را یکسره به خانه خواهرشوهرم بردند تا شاید به سرنخی برسند و بعد از برگرداندن، مجدد بازجوییها شروع شد و بازجوی من هم منوچهری بود و حدود 6 ماه هم پروندهام مفتوح بود و برای بازجویی برده میشدم.
از روزهای زندانتان بگویید. چه حال و هوایی داشت؟
اولین روز که من را به سلول بردند، حس خفگی داشتم؛ حسی مانند حس وقتی که در آسانسور میمانی بهت دست میدهد. بعد به خودم نهیب زدم که از حالا داری بیتابی میکنی؟ مگر نمیدانستی و پیشبینی نکرده بودی؟ و تلاش میکردم آن شرایط سخت را برای خودم قابل تحمل کنم؛ بعد طوری شده بود که آن سلول تنگ و تاریک برایم تبدیل به بهشت شده بود و حاضر بودم تمام عمرم را در این بهشت باشم اما یک لحظه زیردست آنها نروم. آنقدر که وحشتناک بودند و بیرحمانه رفتار میکردند و شکنجه و تحقیر میکردند. و مدام باخودم میگفتم خدایا نکند که نتوانم تحمل کنم؟! خصوصاً اینکه یک خانمی بود که کم آورده بود و جاسوس شده بود و با آنها همکاری میکرد. این خانم یک شب هم به اتاق من آمد و دیدم مدام از من سؤال میکند و به او شک کردم و خدا خیلی کمک کرد که توانستم شرایط را مدیریت کنم و طوری جواب بدهم که مشکلی پیش نیاید.
از طرفی هم علاوه بر اینکه خودت شکنجه میشدی باید شاهد شکنجه دیگران هم بودی و مدام صدای آه و ناله و فریاد بود که شب تا صبح و صبح تا شب به گوش میرسید. ممکن بود بخشی از این صداها ضبطی باشد، اما بخش زیادی هم صداهای حقیقی بود.
در این مدت مدام دعا میکردم که نکند مادرم برای ملاقات بیاید و مرا در این شرایط ببیند. چون من ممنوعالملاقات بودم اما مادرم از طریق یکی از آشنایانمان که ارتشی بود توانست وقت ملاقات بگیرد و مرا دید و همانطور که فکر میکردم و بعدها گفتند تا یک ماه بیمار شده بودند و تا زمانی که دوباره مرا ندید، مرا همانطور تصور میکرد.
شکنجههایی که میشدید چه بود؟
از آنجایی که افراخته تقریباً همه اطلاعات را لو داده بود، مرا برای احتمالات شکنجه میکردند و عمدهترین شکنجهای که انجام میدادند این بود که مرا به تخت میبستند و با کابلهای سیمی به کف پا میزدند؛ به قدری که به اندازه توپ پا ورم کند و پوست آن جدا شود و ضربات به استخوان برسد. البته پاهای من بهرغم اینکه ورم کرد اما به آن درجه نرسید و چندبار هم به درمانگاه بردند. در یکی از جلسات منوچهری که بازجویی میکرد، ته سیگارش را روی پای من خاموش میکرد، اما من به قدری درد پاهام زیاد بود که حس نمیکردم، فقط میدیدم که سیگارش را به من نزدیک میکند اما متوجه نمیشدم و بعد در سلول جای سیگار را روی بدنم دیدم.
شبی هم برای تجدید وضو رفتم، وقتی آمدم، نشستم و پاهایم را دراز کردم و پتو را روی پاهایم انداختم که حس کردم چیزی روی پاهام است بلند شدم و دیدم دوتا موش است. متوجه شدم که کار خودشان است، اما نه میتوانستم از خودم ضعف نشان بدهم و نه اینکه بشینیم یا بخوابم، آن شب تا صبح روی پا بودم و من از دست موشها فرار میکردم و موشها هم از دست من.
دیدار مجددی با شهید لبافینژاد داشتید؟
به خاطر مسائل و انحرافاتی که در سازمان مجاهدین خلق پیدا شده بود، ایشان خیلی ناراحت بودند و در دادگاه اعلام کرده بودند که اگر از زندان بیرون بروم، یکییکی آنها را ترور خواهم کرد و گفته بود که میخواهم این مسائل را به خانمم هم بگویم. به همین خاطر به ما ملاقات دادند. زمان ملاقات برای من خیلی زمان و صحنه عجیب و جالبی بود، چون فکر میکردم که ایشان شهید شدند و منوچهری هم مدام میگفت که شوهرت را کشتیم و مسخره میکرد که برای شوهرت فاتحه بخوان؛ به همین خاطر اصلاً تصور نمیکردم که دوباره ایشان را خواهم دید.
آنقدر گریه کردم که لباسهای همسرم از اشکهای من خیس شد
با این شرایط مرا به اتاقی بردند که فکر کنم اتاق عضدی بود، وقتی ایشان را دیدم هم خوشحال شدم و هم متعجب بودم و هم حس میکردم خوابم و زبانم بند آمده بود و فقط اشک میریختم. آنقدر اشک ریخته بودم که کنار ایشان که نشسته بودم، تمام لباسشان از اشکهای من خیس شده بود.
احساس خستگی نکنی!
تا من آرام شوم، ایشان چیزی نمیگفتند. زمانی که آرام شدم، گفتند که خودم درخواست ملاقات با شما را کردم. یک سری مسائل را باید برای شما افشاگری کنم؛ ضمن اینکه تا 10 روز دیگر هم بیشتر زنده نیستم و حکم اعدامم در دادگاه دوم هم تأیید شده و دستور تیرباران را هم خود شاه باید بدهد. بعد به من گفتند که شما هنوز 18سالت تمام نشده، روی این قضیه پافشاری کن که محاکمهات در دادگاه اطفال انجام بگیرد و باید پیگیر باشی.
گفت 15-10 سال زندان که برایتان حتمی است و حتی ممکن است تا 20سال دیگر هم زندان باشی، اما وقتی آزاد شدی، یک وقت احساس خستگی نکنی! و نگویی من کارم را کردم و سهمم را انجام دادم! تا زمانی که این یزیدیان از بین نرفتهاند مبارزه باید ادامه داشته باشد، فقط شما حواست باشد کسانی که به عنوان همرزم انتخاب میکنی از لحاظ اعتقادی خیلی مذهبی باشند. وصیتهایی کردند و درباره پسرم هم سفارشاتی داشتند. از آن روز که از هم جدا شدیم و به سلول بازگشتم، شروع به روزشماری کردم.
یکی از همپروندهایهای ایشان مرتضی صمدیهلباف بود که دو سلول کناری من بود و چون زنجیر به دست و پاهایش بسته بودند، هر وقت که او را میبردند از صدای زنجیر متوجه رفت و آمدها میشدم. بر اساس محاسبات من روز 4بهمنماه، روز دهم بود؛ که من گوش به زنگ بودم که دیدم نیمهشب نگهبان حوالی ساعت سه شب بود که آمد و او را برد و دیگر هم صدای بازگشت نیامد و من متوجه شدم که او را اعدام کردند و برای خودم و در تصوراتم مراسم ختم گرفتم و همه را تصور کردم که برای تسلیت و... آمدند تا اینکه از خستگی خوابم برد. در خواب دیدم که ایشان با یک لبخند و شعف وصفناشدنی وارد سلول من شد و مدام میگفت من پیروز شدم. مثل اینکه میخواست در خوشحالی خودش مرا هم شریک کند و من این را فهمیدم و با حسرت نگاهش میکردم. این ماجرا تا یک سال ادامه داشت.
یعنی شما یک سال انفرادی بودید؟
بله، یک سال انفرادی بودم تا هنگام دادگاهم، پزشکی قانونی تأیید کرد که 18سالم نشده است و دادگاه اطفال تشکیل شد و حکم اعدامم تبدیل به دوسال زندان شد که یک سال آن را در کمیته ضدخرابکاری بودم و یک سال دیگر را اوین. سال 56 هم آزاد شدم.
در همان یک متر جا، آنقدر ورزش میکردم که خسته میشدم
اوقاتتان را چطور در زندان میگذراندید؟
تا سال 56 که من آزاد شدم، کتاب و... در اختیار ما قرار نمیدادند. به همینخاطر بیشتر وقت ما به ورزش و گاهی هم صحبتهای دونفره میگذشت. امکاناتی نبود که بخواهیم کار خاصی انجام دهیم. در انفرادی هم برنامهریزی خیلی دقیقی داشتم و دقیقاً میدانستم کی و چند ساعت باید ورزش کنم، راه بروم، حرف بزنم، دعاکنم و نماز بخوانم. زمان را هم از روی تعویض نگهبانان، تقریباً به دست آورده بودم و حتی میتوانستم نیمساعتها را هم حدس بزنم. در همان یک متر جا، آنقدر ورزش میکردم که خسته میشدم. زمانی را هم برای حرف زدن گذاشته بودم، مثلاً خوابی که میدیدم تصور میکردم که برای خواهر و مادرم تعریف میکنم و با بچهام حرف میزدم یا اینطرف و آنطرف میرفتم.
بعد از آزادی، تا زمان پیروزی انقلاب، باز هم فعالیتی داشتید؟
نوع فعالیتها تغییر کرده بود، ما هم مثل همه در تظاهرات و اعتراضات مردمی شرکت میکردیم و خود این اتفاق برای ما که آن فضای خفقان را درک کرده بودیم خیلی خوشحالکننده بود.
بعد از انقلاب چه کردید؟
اول از همه اینکه درسم را تمام کردم و دیپلم گرفتم و بعد هم در رشته مامایی، مقطع کاردانی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان قبول شدم و بلافاصله لیسانس و فوق لیسانس. دلیل این انتخاب هم این بود که در نمازجمعه اعلام کرده بودند که به رشتههای پرستاری و مامایی برای خانمها خیلی نیاز داریم و کسانی که میتوانند وارد این رشته شوند. یک دوره هم در سال 1371 به عنوان نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی انتخاب شدم. بعد از مجلس هم 2 دوره 10 ساله مشاور امور بانوان صدا و سیما بودم و به واسطه این سمت، در شورای فرهنگی، اجتماعی زنان هم حضور داشتم و عضو هیأت رییسه هم بودم و درکمیته فرهنگ و بهداشت و سلامت هم عضویت داشتم. در اصفهان هم دفتر جامعه زینب را تأسیس کردیم و خواهران مبارز قبل از انقلاب و حزب جمهوری اسلامی را در آنجا جمع کردیم و عضو شورای مرکزی دفتر تهران جامعه زینب (سلاماللهعلیها) هم بودم.
منبع:صبح نو