کد مطلب: 420051
از روزنامه خاطرات فرهادمیرزا معترض الدوله/13
آب در خوابگه مورچگان...
فرهاد طاهری*؛ 13 آذر 1395
تاریخ انتشار : شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۴۶
در سالهایی که بهاصطلاح اهل رسانه و خبر و تحلیل، «باد اصلاحات» در این کشور میوزید، در موسسهای علمی و فرهنگی سرم گرم خواندن و نوشتن و ویرایش بود و ازقضا خیلی در معرض وزش این باد بودم. شدت وزش باد بعدها به حدی رسید که برگ و بار بعضیها بدجوری ریخت. ازجمله خود من هم بینصیب نماندم. آن موسسه هم ازقضا محل گردآمدن شماری از بزرگان طایفه «اصلاحات» شده بود. بزرگانی که بهتر است تعبیر دکتر اسلامی ندوشن را دربارهشان به کار ببرم، «سرجنبانان» اصلاحات بودند (دکتر اسلامی گاه بهجای اشخاص متنفذ و صاحبنظر و تصمیمگیر «سرجنبان» را به کار میبرد) اینکه در چنان موسسه فرهنگی که هدف و ساختار آن ترویج فرهنگ و مسائل مرتبط با آن یعنی تألیف، ترجمه، ویرایش و انتشار بود اصولاً رفتوآمد فعالان سیاسی، چقدر عقلانی و مصلحتاندیشانه و مطابق با مشی چنین مؤسساتی است بماند سر فرصت دربارهاش مینویسم.
پیش از آنکه به قول بیهقی «به سر قصه شوم» بد نیست گریزی هم به ضیافتهای ناهار آن موسسه بزنم. در طی ماه، معمولاً یکبار یاران همدل و دوستان و ولینعمتان مدیرعامل آنجا در میهمانی ناهار دور هم فرا میآمدند.
جناب مدیرعامل «مؤدب»، «فرهیخته»، «مبادی آداب و خوشپوش و ورزشدوست» هم در آراستن ضیافت ناهار، علاوه بر اینکه از جان خود و مال اداره مایهها و آبگوشتهای پرملاط در آبدارخانه بار میگذاشت یا از رستورانی در تخت طاووس بهترین غذاها را سفارش میداد شماری از مشهورترین مترجمان و نویسندگان را هم گاه به این محفل دعوت میکرد. از صحنههای بسیار بهیادماندنی این میهمانیها، ماجرای فیلمبرداری از غذا خوردنها و گپ و گفت زدنهای شادمانه این بزرگان بود. هر بار این یاران و آن عالمان به هم میرسیدند و دست به غذا میبردند، اعضای واحد سمعی و بصری اداره وظیفه داشتند به دستور مدیرعامل «بسیار مهربان ومآخوذ به حیا» این صحنههای بهیادماندنی را در تاریخ فرهنگ کشور، با فیلم و عکس ماندگار کنند. تصور کنید جماعتی مشغول نوشجان کردن چنان ناهاری خوشمزه و عدهای دیگر هم درعین مستی بوی خوش چنان غذایی پروانهوار به دور آن جماعت میچرخیدند و فیلمبرداری میکردند... پس از پایان فیلمبرداری هم با تشکر خشک مدیرعامل، راهی اتاقهای خود میشدهاند بیآنکه تعارفی به نشستن بر میز ناهار به آنان شده باشد. از خدمتکاران هم میشنیدم که بعد از برچیده شده سفره به آنها گفته میشده است اگر تمایل دارند زیادیهای سفره و پسماندههای غذا را به منزل ببرند. سالها بعد در خاطرات عبدالرحیم جعفری، مؤسس انتشارات امیرکبیر (کتاب در جستوجوی صبح) خواندم روزی سرزده و به هنگام ناهار میرود نزد همایون صنعتیزاده (مؤسس و مدیر فرانکلین در محل کار او). جعفری تعریف میکند همایون داشت نان و ماست میخورد. گفتم من هم هنوز ناهار نخوردهام؛ اگر ممکن است ناهاری برای من تدارک ببینی. صنعتیزاده در پاسخ میگوید از همین نان و ماست دارم و به پیشخدمت هم میگویم دو عدد تخممرغ برایت نیمرو کند... بگذریم، قضیه ناهار از حد «گریز» گذشت و به لم دادن کنار سفره رسید...
شماری از این دوستان جناب مدیرعامل، منصب و مدیریتی هم در اداره یافته بودند و متناسب با رشته تحصیلی و ذائقه فکری و آثارشان بر بعضی امور علمی نظارت هم داشتند و در طی هفته یک یا دو روز امثال من «مفتخر» به همکاری با آنان و بهرهمندی از تخصص و دیدگاهشان میشدیم. چنین مراوداتی تبعا به صمیمیت هم منجر شده بود. انصافاً هم شخصیتهای صمیمی و متواضع و خوشبرخورد و در بعضی زمینهها فاضل بودند. البته نه به اندازۀ دوست صمیمیشان جناب مدیرعامل! او واقعاً آیتی از «اخلاق و وارستگی» بود و گاهی آدمی با مشاهدۀ سکنات او یاد صحابۀ پیامبر گرامی اسلام (ص) میافتاد...
از میان این یاران مدیرعامل که به جمع ما پیوسته بود یکیشان در عرصۀ طرح آراء و مسائل مبتلابه آن روزگاران نظرگیرتر و پرسروصداتر به میدان آمده و در چشم اصحاب رسانه خوش نشسته بود و بسیاری از خبرنگاران و گزارشگران گاه با او در همان اداره قرار میگذاشتند تا به مصاحبه با او بنشینند. در روزنامههای پرشمارگان و پرفروش آن سالها از نوشتهها و گزارش سخنرانیها یا از مصاحبههای این «متفکر خوشفکر» بسیار دیده میشد. جناب مدیرعامل هم ارادت بسیاری به ایشان داشت و تواضع با نهایت صدق در برابر او بهجا میآورد به حدی که گاه او را به هنگام مراجعت تا ماشینش در پارکینگ اداره بدرقه میکرد. در بحبوحۀ گرمی بازار نوشتهها و سخنرانیها و مصاحبههای این متفکر خوشنشسته در دیده و دل اذهان که اخبار «عدالتخواهی و تساهل و مدارای با مخالفان و احقاق حقوق شهروندان و تحقق مدینه فاضله و...» از زبان و قلم ایشان طنینانداز گنبد افلاک شده بود شاهد واقعهای شدم که انگیزۀ واقعی نوشتن این سطور و اطاله سخن است.
اول صبح روزی از همان ماهها، پشت میزم سرگرم ورق زدن یکی از روزنامههای پرطرفدار و پرخواننده آن دوران بودم که یکی از خدمۀ اداره پیشم آمد و متن نامهای را روی میز گذاشت و توضیح داد که طبق قانون کار به پیشخدمتان و کارمندان امور عمومی و نقلیه و تدارکات که قرارداد تماموقت با سازمان تأمین اجتماعی دارند (خریدخدمت طبق قانون کار) هرساله مبلغی بهعنوان پول لباس تعلق میگیرد. از زمانی که این مدیرعامل تشریف آوردهاند اداره از پرداخت این مبلغ امتناع میکند و به اعتراضها و درخواستهای ما هم توجه نشده است. خود ما هم جرئت نمیکنیم با مدیرعامل در این خصوص حرفی بزنیم. چند بار تصمیم گرفتیم باهم پیش ایشان برویم ولی بهاصطلاح بعضی از دوستان «جا»زدهاند. چند روز پیش تصمیم گرفتیم نامهای به سازمان تأمین اجتماعی بنویسیم و دستهجمعی امضا کنیم.
متن این درخواست و شکوائیه را فرزند یکی از این کارکنان تهیه کرده است. میخواستیم از شما خواهش کنیم نگاهی به این نامه بیندازید اگر به لحاظ نگارشی یا شیوۀ نوشتن نقصی دارد اصلاح کنید (در آن اداره هر وقت کسی میخواست درخواست یا نامهای بنویسد سراغ من میآمد. خبر دست به عریضهنگاریام همه جا پیچیده بود). گفتم شما چرا لقمه را دور سرتان میپیچانید و بعد میخواهید بگذارید دهانتان! آقای دکتر... (همان محبوب جناب مدیرعامل که از احوال او گفتم) در هفته دو روز به اداره تشریف میآورد و دفترش اتاق کناری من است. امروز هم ازقضا روزی است که ایشان طبق معمول باید تشریف بیاورند. نامه پیش من باشد خودم با او صحبت میکنم و میدانم متوجه این تضییع حقوق شما خواهد شد و با مدیرعامل قضیه را حل میکند. این جمله را گفتم و با کف دست زدم روی کاغذ که نامه پیشم بماند. میدانستم آقای دکتر... تا آخر وقت، سرش گرم کارهای روزانه و رسیدن به قرارهای ملاقات و احیاناً مصاحبه است. قبل از ظهر تلفنی به او گفتم که آخر وقت، سرتان خلوت شد به من اطلاع دهید عرضی مهم دارم. او هم همین کار را کرد. کل ماجرا را برایش تعریف کردم و پیشنویس نامه را هم نشانش دادم و گفتم در دیدار بعدی با جناب مدیرعامل این موضوع را مطرح کنید و اگر واقعاً چنین مبلغی طبق قانون به این بندگان خدا تعلق میگیرد از ایشان بخواهید دستور پرداخت را صادر فرمایند. ایشان گفت من البته میتوانم به آقای مدیرعامل گوشزد کنم که حواسش باشد یکوقت خداینکرده حقی از کسی تضییع نشود اما شاید صلاح نباشد وارد جزئیات این تقاضا شوم. گفتم چرا؟ گفت ببینید مرا وارد این صحبتهای بهاصطلاح خالهزنکی نکنید. امروز از من میخواهند این مشکل پول لباسشان را حل کنم، فردا هزینه جهیزیه دخترشان را تأمین کنم، فردا برای پسر آنها کار پیدا کنم یا وام جور کنم و... همینطور باید به فکر حل مشکل آنها باشم. گفتم مگر چه اشکالی دارد اگر آدمی بتواند مشکل کسی را حل کند؟ آنهم مشکل بیچارهای را که میداند واقعاً گرفتار است؟ مگر آموزههای دینی غیر از این را سفارش میکنند؟ گفت تازه من زورم به جناب مدیرعامل هم شاید نرسد. گفتم شما مخالف بسیار مقتدر و متنفذ جناح فکری خودتان را به مناظره فرامیخوانید، در فلان شهر بسیار بزرگ در حضور چند هزار نفر سخنرانی میکنید و از تحقق عدالت اجتماعی و جلوگیری از تضییع حق میگویید، در صحبتهای خود به سیرۀ حضرت علی(ع) استشهاد میکنید که آن حضرت از درآوردن خلخالی از پای زنی یهودی به فغان و فریاد برآمد... آنوقت میفرمایید زورتان به جناب مدیرعامل نمیرسد. در نهایت دلخوری از او خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم و به آن کارکنان هم گفتم که شکایت دستهجمعیشان را به مقامات مسئول بدهند و حتی گفتم اگر یکی از میهمانان و دوستان نزدیک مدیرعامل را جایی خلوت دیدید حتماً موضوع را مطرح کنید. یکی از خدمه که تلفنچی اداره بود ازقضا روزی سر راه یکی از استادان ادبیات را هنگام وارد شدن به اداره گرفت. این تلفنچی میدانست این استاد بسیار مؤمن و مترجم نهجالبلاغه است. در حین دادخواهی به او گفته بود ما راضی نیستیم شماها چنین ناهارهایی اینجا میل میکنید. من شنیدهام قرآن را هم شما نوشتهاید (بیچاره میخواسته بگوید نهجالبلاغه را ترجمه کردهای...) خلاصه از آن روز به بعد شخصیت محبوب آن فرهیخته خوشسخن در نظرم عجیب رنگ باخت و تازه آن موقع بود فهمیدم عالم بیعمل و کندوی بیبار و عسل یعنی چه!!
از آن ماجرا سالها گذشت. با آرام شدن تلاطم آن بحثهای داغ و فرونشستن وزش آن بادها و عزل آن مدیرعامل میهماننواز و رفیقباز اوضاع هم دگرگون و بساط آن میهمانیها هم برچیده شد. روزی آقای دکتر خوشفکر حقگوی در انظار را در کتابخانۀ یکی از مراکز تحقیقاتی معتبر از سر اتفاق دیدم که گرم مطالعه بود. چشمش به من افتاد و ابراز لطف کرد. از آن سالها یاد کردم. گفت بلی دیگر با تغییر امور... گفتم وقتی شنیدم آن مدیرعامل عزل شده است ناخودآگاه این شعر نیما یادم آمد:
خود گوشه گرفتهام تماشا را کآب/ درخوابگه مورچگان ریختهام...
خنده تلخی کرد و از این جملهام اصلاً خوشش نیامد و گفت شما هنوز گذشته را از یاد نبردهاید. گفتم هرگز هم از یاد نمیبرم...
* دانشنامهنگار و پژوهشگر تاریخ معاصر
کلمات کلیدی : فرهاد طاهری
بسیار عالی و در خور تامل.
کاش اسم حضرات رو هم می نوشتید. (4057678) (alef-11)