«چشمان پوست»نویسنده: یوهان پالاسما
مترجم: علیرضا فخرکننده
ناشر:
چشمه، چاپ اول ۱۳۹۴
۱۴۳ صفحه، ۱۰۰۰۰ تومان
شما میتوانید کتاب
«چشمان پوست» را تا یک هفته پس از معرفی با ۱۰
درصد تخفیف از فروشگاه اینترنتی شهر کتاب آنلاین خرید کنید.
این روزها، دور و بر ما پر شده از کتابهای «دو راه برای موفقیت»، «سه راه برای پولدار شدن»، «چهار راه برای خوشبختی»، «پنج راه برای جذاب بهنظر آمدن» و «شش راه...». نه فقط ایران، که جاهای دیگر هم وضعیتی مشابه دارد. در جایی که برای حل مشکلات روزمره، سراغ این گونه جوابهای حاضر و آماده و جذاب – والبته ناکارآمد- میروند، آخرین چیزی که نیازش حس میشود، تفکر و فلسفه است.
آیا فلسفه برای زندگی روزمرهی ما هم حرفی برای گفتن دارد؟ برخی معتقدند اصلیترین رسالت فلسفه باید همین باشد. اما آیا میشود یک فلسفه، در عین آن که عمیق و جدی است، دربارهی مسایل روزمره هم باشد، و در عین آن که دارد دربارهی مسائلِ به ظاهر دمِدستی حرف میزند، هنوز عمیق و جدی باشد؟ به نظر نمیرسد کار غیرممکنی است.
یکی از مسائلی که روزانه با آن مواجهیم، مسئلهی ساختمان و بنا، و در یک کلام «معماری» است. آیا میتوان از تفکر فلسفی، رهآوردی برای معماری آورد؟ آیا میتوان معماری را موضوع تفکر فلسفی قرار داد؟ البته باید روشن کرد که منظور از تفکر فلسفی، پاسخ دادن به چند سؤالِ «یخ» و بیربط به زندگی نیست؛ مثل اینکه: معماری چیست؟ آیا معماری هنر است؟ فرق معماری با سایر رشتههای هنری چیست؟ ملاک زیباتر و بهتر بودن بنا دقیقا چیست؟
البته این سؤالات، سؤالات بیارزشی نیستند، اما آیا پاسخ به آنها، تغییر قابل ملاحظهای در زندگی ما ایجاد میکند؟ اساسا یکی از مشکلات امروزی تفکر این است که شکلی به خود گرفته که در هر صورت، قادر به ایجاد تغییرات مهم در زندگی نیست.
البته این روزها، در ایران ما با کتابهای جالبی دربارهی معماری مواجهیم. داغ شدن بحث «سبک زندگی» و خریدار داشتن بحثهای فلسفیِ پرطمطراق دربارهی خیلی از هنرها، دامن معماری را هم آلوده کرده است. لذا این روزها شاهد تولید کتابهایی دربارهی معماری هستیم که گرچه به ظاهر رنگ و بویی از فلسفه به خود گرفتهاند، اما هرگز فلسفی نیستند. (و این، یکی از همان خطرهایی است که اول این نوشته یادآور شدیم.)
«یوهان پالاسما»، یک معمار است. معماری با شهرتی جهانی. و البته یک اندیشمند فلسفی. و سعی کرده است از اندیشههای فلسفیاش، طُرفهای برای معماری فراهم آورد.
پالاسما، به سراغ اندیشههای فلسفی «موریس مرلوپونتی» رفته است. مرلوپونتی، پدیدارشناس فرانسوی قرن بیستم، بحثهای خود را با محوریت ایدهی «سوژهی بدندار» مطرح کرده است. در نگاه مرلوپونتی، انسان نه آن سوژهی دکارتی است که فقط اندیشه باشد، و نه یک جسم است مانند سایر اجسام. بلکه او سوژهی بدندار است. مرلوپونتی این ایده را در آثار متعددی بسط داده و خودش در زمینهی موضوعاتی مانند نقاشی نیز آن را پی گرفته است. به یک نوعی، این ایده را مرلوپونتی برای پدیدارشناسی ادراک حسی، مخصوصا بینایی طرح کرده است. همهی اینها نشان میدهد ما با فلسفهای مواجهیم که مایههای بسیار زیادی برای موضوع مورد بحث ما، یعنی معماری دارد.
پالاسما، با استفاده از این اصول فلسفی، به سراغ معماری رفته است تا اولا بتواند تاریخ معماری را تحلیل بکند، و ثانیا به ما کمک کند تا بفهمیم چگونه باید دربارهی معماری بیندیشیم و چگونه معماری مناسب خود را پیدا کنیم. میتوان گفت کار پالاسما کاربردی کردن فلسفه مرلوپونتی در معماری است.
پالاسما، بحثش را با «بینایی» شروع میکند. شاید مایی که در این زمان زندگی میکنیم، گمان کنیم معماری هنری مربوط به «بینایی» است. اما این دقیقا نقطهی شروع مخالفت پالاسما است. پالاسما بحث خود را از چند جهت پیمیگیرد. اول این که او معتقد است بینایی مورد بحث در دورهی مدرن، یک بینایی بیزمان و بیمکان است. سوژهی ما، یک سوژهی دکارتی است که قرار است جوهر حقیقی را شناسایی کند؛ به گونهای که اگر در هر زمان و مکان دیگری هم بود، همین گونه باشد. ما از دریچهی یک چشمِ بیرون از عالم، داریم به همه چیز - از جمله معماری- نگاه میکنیم؛ از چشمِ مشاهدهگری بیبدن. اما حقیقت آن است که ما یک مشاهدهگر بدندار هستیم. یعنی زمان و مکان خاصی داریم. غفلت از این موضوع باعث شده که تفکرِ موقعیتی هم جای خودش را به تفکرِ انتزاعی بدهد.
تاریخ تفکر غرب، از همان یونان تا همین امروز، بینایی را برترین حس انسان میدانسته است. تا آن جا که حتی استعارههای فهم و اندیشه هم وامهایی از بینایی بوده است. البته این شاید اِشکالی نداشته باشد. اشکال آن از جایی شروع میشود که کمکم این نوع نگاه به بینایی، باعث حذف سایر حواس میشود. این اتفاقی است که در دورهی مدرن به وقوع پیوست.
حال، تصور کنید که بینایی تنها یکهتاز عرصهی «ساختن» در این زمانه باشد. آن هم بیناییِ از فراز عالم، نه از دریچهی چشم سوژهی بدندار. حاصلش این میشود که معماریهای جدید تبدیل به تصاویر و کارتپستالهایی قشنگ میشوند. همین؛ و نه چیزی بیشتر. معماری میشود همان عکاسی. تصویری که فقط باید زیبا باشد، و لازم هم نیست بوی زمان و مکان بگیرد. بلکه لازم است که از زمان و مکان کاملا زدوده شود.
همین میشود که انسان احساس تعلقی به خانهاش نمیکند. او شخصی است «نظارهگر» خانه، نه «در» آن. خودش را در یک پیوستاری از محیط حس نمیکند. بلکه خودش را بیرون از همه چیز مییابد که تنها ایستاده است و دارد نظاره میکند، در حالی که به هیچ چیزی تعلق ندارد. این امر به بیگانگی انسان در این دنیا دامن میزند و احساس غربت بیشتری به او میدهد. در حالی که معماری میتوانست فضا و زمان بینهایت را رام کند و پیش روی انسان بگذارد.
البته بخشی از این اتفاق با درگیر کردن سایر حواس رخ میدهد. معماری امروزی سایه را به کلی حذف کرده است. همه جا روشن است. و این یعنی تخیل به کمترین حد خودش میرسد. روشنی کامل، حس همبستگی را میگیرد. صدا در محیطهای امروزی، فقط به صورت کنترلشده پخش میشود. چه در فضاهای عمومی، و چه در خانهها. صدای محیط دیگر وجود ندارد. بو و طعم نیز حذف و کنترلشده است. لامسه در بناهای امروزی، به کمترین شکل ممکن درگیر میشود. چرا که معماری امروز، معماری نگاه است! جنس مصالح ساختمانی گذشته، پر از حرف بود دربارهی زمان و مکان. چوب، خشت و...، به تو اجازه میدادند بفهمی که این خانه از طبیعت است، و کهنه است یا نو، و تو میتوانستی رد زمان و مکانش را بیابی. اما روکشهای پلاستیکی و غیره در ساختمانهای امروزی، به تو میخواهند بفهمانند که این بنا، زمان ندارد. همیشه همین است. مکان هم ندارد. همه جا همین است. چونان عکسی بیرون از دنیا.
پالاسما بسیار کوشش میکند تا اهمیت حسهای مختلف را در یک بنا نشان دهد. او نشان میدهد که درگیرشدن حسهای گوناگون، باعث تعمیق حسها میشود. (مثلا لامسه بینایی را جدیتر میکند.) همچنین درگیری سایر حسها، انسانها را تبدیل میکند به جزئی از محیط، نه نظارهگری از بیرون. پالاسما به تاثیرات متفاوتی که هر حس ایجاد میکند میپردازد. او در ادامه، با اشارههایی به معماریها و آثار هنری متعدد، نشان میدهد که چطور میتوان تمام حواس را به خدمت گرفت تا حضور انسان پررنگتر شود.
کتاب چشمانِ پوست، نوشتهای فلسفی دربارهی معماری است. به گونهای که هم حقِ فلسفه ادا شده است، و هم حق معماری.
این کتاب، با مقدمهی کوتاهِ یکی از دوستان پالاسما آغاز میشود تا او را معرفی کند. سپس خود پالاسما در مقدمهای خلاصهی طرح کتابش را بیان میکند. در ادامه، کتابش را در دو بخش سامان میدهد. در بخش نخست، به سلطهی بینایی بر تفکر میپردازد و با اشارههای متعدد، سعی میکند این موضوع را آسیبشناسی کند. در بخش دوم، بحث سایر حواس را به میان میآورد و اینکه چطور میتوان آنها را به کار گرفت. در انتها نیز مترجم کتاب، مقالهای در بیان فلسفهی مرلوپونتی آورده و نشان داده است که چطور و از چه مباحثی در آثار مرلوپونتی، میتوان رهیافتهایی به معماری داشت.
در این معرفی مختصر، تنها اشارهای به برخی از مباحث مهم این اثر جذاب شد. چه اینکه چیزی جای خواندن آن را نمیگیرد. ترجمه نیز این لذت فلسفی را هموارتر کرده است. و مترجم هم در مواردی که معادل جدیدی را انتخاب کرده، و یا عبارتِ استفاده شده را نیازمند توضیح میدیده، در پاورقی مطالب لازم را یادآور شده است.
و در آخر اینکه این کتاب به هرکسی که میخواهد تفکر فلسفی جدی دربارهی هنر داشته باشد، و علاقهای هم به فلسفههای قارهای دارد، اکیدا توصیه میشود.
* کارشناس ارشد فلسفه و کلام اسلامی