نظر منتشر شده
۲
توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 429984
از روزنامه خاطرات فرهادمیرزا معترض الدوله/۱6
از مدیران تا مدیران فرق‌هاست!
فرهاد طاهری*؛ 11 دی 1395
تاریخ انتشار : شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۱۴
دکتر مظاهر مصفا، اگر به قول کلیه و دمنه در حافظه‌ام خللی نباشد، حدود پانزده سال پیش چند صباحی مدیر گروه زبان و ادبیات فارسی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران شد. تا سال‌ها پس از فارغ‌التحصیلی‌ام، در هر فرصتی که دست می‌داد سری به دانشکده می‌زدم. در دورانی هم که دکتر مصفا مدیر گروه بود این سرزدن‌های من به دانشکده و گروه البته بیشتر شد. دلیلش را هم دوست دارم بنویسم. دکتر مصفا غیر از آن که استادی بسیار دانشمند و مسلط به ادبیات کهن و شاعر پرقریحۀ کم‌نظیر قصیده‌سرای معاصر است، از صفات شایستۀ بارز انسانی نیز بهره‌های فراوان دارد. درویش‌مسلکی عمیق و واقعی، آزادگی و تواضع، بی‌اعتنایی به اسباب فریبندۀ ارتقا و ترقی‌های دانشگاهی، صمیمت و نیک‌محضری با چاشنی طنزهای ظریف، و صراحت بیان و شجاعت مثال‌زدنی در دفاع از رنجیده‌ها و ستم‌دیدگان، ازجملۀ این صفات اوست. قوی‌ترین انگیزه‌ام هم در غنیمت شمردن محضر دکتر مصفا و پای صحبت او نشستن و از هر دری گپ زدن، درواقع همین اوصاف اخلاقی استاد بود و نه شأن علمی او یا اشرافش به ادبیات کهن! شیوۀ مدیریت دکتر مصفا در گرداندن گروه و نیز در مواجهۀ با دانشجویان شاید دریک جمله خلاصه می‌شد: به استناد قانون نباید حق کسی ضایع شود! مهم حقوق افراد است نه رعایت اصول قانون. بارها هم دیده بودم که چگونه دستگیر دانشجویان و مراجعه‌کنندگان و نیز گره‌گشای مشکل آنان بود. هرکس کارش به او می‌افتاد در نهایت توان می‌کوشید انجام دهد یا اگر ضروری می‌دانست باید توصیه‌نامه یا معرفی‌نامه‌ای خطاب به صاحب‌مقامی بنویسد بی‌درنگ می‌نوشت. یک‌بار که خودم حضور داشتم و شاهد چنین ماجرایی بودم به طنز گفتم استاد حالا از کجا معلوم است که آن مقام، نامه شما را می‌خواند و ترتیب اثر می‌دهد؟ با خنده گفت حداقل فایده‌اش برای من این است که خطم خوب می‌شود!!! در یکی از دیدارهایم در بعدازظهری پاییزی با او در دفتر مدیر گروه که استاد هم گرم کشیدن پیپ‌اش بود و من هم داشتم هجویۀ یکی از دوستانم را در نکوهش بی‌دانشی و توصیف رذایل اخلاقی یکی از استادان گروه ادبیات دانشگاه تهران با شور و حال برای استاد می‌خواندم و لبخنده‌های ملیح استاد هم پاداش شعرخواندنم بود چند دانشجوی دورۀ دکتری به استاد مراجعه کردند و در خصوص بعضی موانع دست‌وپاگیر آموزشی سفرۀ دلشان را گشودند. دکتر مصفا گفت: من کاری به قوانین آموزشی ندارم به من بگویید من در مقام مدیر گروه چه کاری می‌توانم بکنم تا مشکل حل شود. دانشجویان شروع کردند به توضیح دادن... دکتر مصفا حرفشان را قطع کرد و گفت: ببینید دوستان بعضی از این قوانین آموزشی دانشگاه و وزارت علوم از «یاسای چنگیز» هم ظالمانه‌تر است. اگر هم لازم باشد جلوی همین دانشکده فریاد می‌کشم و این مطالب را می‌گویم. بعد هم مشت‌اش را گره کرد و گفت مرگ بر تافل!!!

از مدیر باصفای دیگری چون مصفا که مدار تصمیم‌گیری‌هایش بر حول به دست آوردن «دل» بود و مانع شدن از تضییع «حق»، باید از زنده‌یاد دکتر پرویز اتابکی یاد کنم که چند سالی در مجموعۀ میراث ایران و اسلام در انتشارات علمی و فرهنگی مدیرم بود. استاد تابکی در شیوۀ مدیریت خود هرگز خوشایندی مذاق بالادستان و مدیرعامل را (مخصوصاً از سال 1377 به بعد که با تغییر مدیرعامل شرکت، محور امور بر پاشنه دیگر می­چرخید) به پایمال ­شدن حق زیردستان خود خریدار نبود. بسیار اتفاق می‌افتاد با مشاهدۀ رفتن هر ستمی بر همکاران و زیردستانش برمی‌آشفت و قلم به دست می‌گرفت و فی­الحال عریضه­های مستدل و ادیبانه و گاه با کنایه و طنزی تلخ به خط خوش می‌نوشت یا نه! عصا برمی‌داشت و نفس‌زنان سراغ مدیر بخش یا مدیرعامل وقت را می‌گرفت. هر بار که در غیابش ستمی بر ما و حقی ضایع می‌شد صدای عصازدن‌های او که از انتهای راهرو با «سلام عزیزم»های مکرر می­آمیخت، مایۀ آرامش و قوت دل بود. می‌دانستیم استاد اندوه و غم دل را به جان پذیراست و برای زدودن آن هم از پای نخواهد نشست. هیچ فراموش نمی­کنم زمانی که یکی از سردمداران جنبش به‌اصطلاح «اصلاح‌طلب» چندی بر منصبی تکیه زد و در نامه­ای کنایه­آمیز خطاب به استاد از اینکه ویرایش تطبیقی کتابی در تاریخ عرب از اسلام به من سپرده شده بود، خرده­ای گرفت، استاد در پاسخی بسیار قانع­کننده و مستند ضمن دفاع از من و صحه گذاشتن به بیشتر تغییرات و اصلاحات ویرایشی اعمال‌شده در متن که آن صاحب‌منصب بر اثر مشغله‌های بسیار فکری و دغدغه­های سیاسی توجهی دقیق بدان نکرده بود، به آن مقام مسئول تذکاری دلسوزانه داد. استاد به آن مدیر یادآور شد که وظیفۀ مؤسسات معتبری چون انتشارات علمی و فرهنگی که بر خوان گستردۀ بنگاه ترجمه و نشر کتاب و انتشارات فرانکلین نشسته و میراث­دارِ آن دو سازمان اصیل و ریشه­داری است که روزگاری دراز بر تارک فرهنگ و عالم نشر می­درخشیدند فقط آن نیست که آثار دانشمندان و مترجمان نامدار را چاپ کند، بلکه رسالت چنین مؤسساتی که به وزارت علوم و تحقیقات نیز به‌نوعی وابسته­اند اقتضا می­کند تا وظیفۀ آموزشی و تربیتی نیز به دوش کشند و در پروراندن استعدادهای مشتاقِ تحقیق و ترجمه و ویرایش بکوشند و در توان خود به جبران کاستی­های نظام آموزشی دانشگاهی برخیزند. به دیگر سخن، دستگیر و کمک‌رسان نظامِ آموزشی شوند، آن نظام آموزشی که نیک می‌دانیم نتایج آن در بیشتر مواقع جز بی­بهرگی از هرگونه تخصص و کاردانی نیست. استاد اتابکی در عمل و از صمیم دل حامی همکاران و زیردستانش بود. هیچ‌گاه نمی­اندیشید که در سایۀ پیشرفت دیگران محو خواهد شد. بسیار شاهد بودیم اگر همکاری جوان ترجمه‌ای بی‌عیب و علت و درخشان یا ویرایشی کم‌نقص عرضه می‌کرد، شادی او از این واقعه در لحن گفتار یا در بارقۀ چشمان به‌خوبی نمایان بود. من ندیدم حتی یک‌بار استاد اتابکی با تنگ‌نظری‌ها و حسادت­های مرسوم بعضی مدیران فرهنگی این روزگار به همکاران و زیردستان خود به دیدۀ رقیب تهدیدکنندۀ رتبه و مقام بنگرد و با بهانه‌تراشی‌های مضحک درصدد به درکردن کسی برآید یا سنگ پیش پای او اندازد.

استاد اتابکی حتی در مراوده با غیرهمکاران و مراجعان نیز همین شیوۀ دستگیری و گره‌گشایی را از کار فروبسته به تمام و کمال لحاظ می‌کرد. بگذارید خاطره‌ای بگویم. روزی در ساعات آغازین اداری در اتاقم سرم گرم کارم بود که جوانی از در درآمد و خود را دانشجوی دورۀ کارشناسی ارشد رشته زبان و ادبیات عرب و جویای کار معرفی کرد و گفت در زمینۀ ویرایش تطبیقی متون ترجمه‌شده از زبان عربی به فارسی صلاحیت و توانایی لازم را احراز کرده است و سابقه‌ای نیز دارد. گفتم درخصوص برآوردن این خواستۀ شما، تصمیم با مدیرم جناب دکتر اتابکی است. اگر می‌توانید منتظر بمانید ایشان حدود یک ساعت دیگر تشریف خواهند آورد. او هم پذیرفت و نشست تا استاد از راه رسید و ماجرا را به عرض استاد رساندم. دکتر اتابکی هم کمی از سوابق تحصیلی و پژوهشی جوان پرسید و بعد رو کرد به من و گفت زونکن اخبار (منظور دست‌نوشته‌های متن ترجمه) فلان کتاب را که به‌تازگی مترجمش تحویل داده است به ایشان بدهید. آن جوان دست‌نوشت متن ترجمه را گرفت و یک ماه بعد بازآورد و گفت ویرایش تطبیقی ترجمه را به پایان برده است. استاد، به دست‌نوشت ویرایش شده، نگاهی اجمالی افکند و صفحات آغازین را نیز دقیق ازنظر گذراند. بعد هم به مسئول امور قراردادهای بخش فرهنگی تلفن کرد که قرارداد ویرایش کتاب را تنظیم کند و به امضاء ویراستار کتاب برساند. حدود دو هفتۀ بعد ویراستار کتاب پیگیر گرفتن حق‌الزحمه‌اش شد. می‌گفت به پول آن نیاز مبرم دارد. موعد زمان ثبت‌نامش در دانشگاه فرارسیده بود و می‌خواست با آن پول، بخش بیشتر شهریه دانشگاه را تأمین کند. دکتر اتابکی نهایت هم و غم را به کاربست و با خواهش‌های مکرر از رئیس بخش فرهنگی و تلفن‌زدن‌های ممتد به امور مالی موفق شد که در کمترین زمان ممکن چک حق‌الزحمه ویرایش آن کتاب را به دست ویراستار برساند. دو ماهی از این ماجراها گذشت و بازبینی و آماده‌سازی متن ویرایش شدۀ آن کتاب، در برنامۀ گروه قرار گرفت. وقتی به متن مراجعه و صفحه به صفحه متن دست‌نوشت را شروع کردیم به خواندن، دیدیم ویراستار کتاب با نهایت شتاب‌زدگی و در مواقعی هم با اهمال نابخشودگی سروته قضیه را به هم آورده است. ماجرا را به استاد اتابکی گفتم و خود او هم با دقت در صفحاتی که به رؤیتش رساندم حرفم را تأیید کرد. بعد هم با خنده گفت: این رند گذاشت در پاچۀ ما!! سیگاری آتش زد و گفت: اشکالی ندارد. پولی که آن جوان از ما گرفت صرف هزینۀ دانشگاهش خواهد کرد. ما سبب خیر شدیم تا دولت بخشی از هزینۀ تحصیل او را بپردازد. قرار شد من در ساعات اداری و در قالب کار موظف خود، بخشی از ویرایش کتاب را به عهده بگیرم و استاد اتابکی هم ویرایش بخش دیگر کتاب را به پایان ببرد. استاد گفت من بابت ساعات حضورم در اینجا، حقوق حق دبیری مجموعه‌ها را می‌گیرم. خیلی روزها هم سرم خلوت است و این کتاب را ویرایش می‌کنم. همیشه هم وقتی می‌خواست به سراغ آن کتاب برود با خنده می‌گفت برویم ببینیم آن رند چگونه در پاچۀ ما کرد... یادش به خیر! استاد اتابکی بسیار نازنین و بزرگوار و بلندنظر بود.

اما بشنوید از مدیریت بزرگوارانه و سرشار از عطوفت انسانی و مهرورزانۀ بی‌حد و حساب یکی از مدیران گرامی و بسیار ارجمندی که چند سالی سایۀ مهر و تدبیرش بر سرشماری از فرهیختگان و پژوهشگران عرصۀ فرهنگ و ادب مستدام بود و بسیاری بر سر سفرۀ بی‌دریغ محبت‌های بی‌شیله‌پیله‌اش شرمندۀ او شدند. این مدیر گرامی و ارجمند، چند سالی تصدی معاونت اداری یکی از نهادهای بسیار معتبر را در ید باکفایت خود داشت. رئیس آن نهاد هم تقریباً تمام کارها را به او تفویض کرده بود. این جناب مدیر، خیلی آرام بود و متانتی هم در رفتارش داشت. معمولاً هم با خودکار بنفش یا سبز در هامش نامه‌ها «مخالفت‌»های خود را مرقوم می‌فرمود. اینکه گفتم «مخالفت»، چون بسیار بندرت «موافقت» می‌کرد. آن‌هم موافقت با «کم کردن‌ها و ندادن‌ها» که در نهایت خواستۀ قلبی او را محقق کند. تمام آرزویش هم در یک جمله خلاصه می‌شد: صرفه‌جویی در هزینه‌ها و پاسداشت با چنگ و دندان از بودجۀ اداره که مبادا ریالی بدون استناد به مجوز قانونی خرج شود! البته معمولاً هم به مواد تنبیه و توبیخ و مجازات قانون تعلق‌خاطر داشت ومطلقا گرد مواد تشویق و پاداش نمی‌چرخید. همکاران نزدیک به او تعریف می‌کردند که در اتاق کارش وقتی میهمانی نداشت معمولاً سرگرم کندوکاو در کتابچه‌ها و آیین‌نامه‌های اداری یا در حال استغراق و مکاشفه و خیره شدن به افق بود تا بلکه بتواند راه‌های میانبر بهتری برای صرفه‌جویی در هزینه‌ها پیدا کند. از نخستین اقدامات او کم کردن ساعات اضافه‌کار همکاران بود. بعد هم وعدۀ ناهار را حذف و رستوران اداره را تعطیل کرد. می‌گفت دولت بنا دارد در آینده وعدۀ ناهار را حذف کند. این جناب مدیر که خیلی مؤمن و بسیار پرهیزگار هم بود ظاهراً این طرح دولت را با حلول ماه رمضان اشتباه گرفته بود. همان‌طور که عده‌ای از مؤمنان یک یا دو روز مانده به حلول ماه مبارک رمضان به استقبال آن می‌روند ایشان هم به استقبال گرسنه نگه ‌داشتن کارمندان خود رفت و آنان را هر روز قابلمه به دست راهی محل کارشان کرد. از دیگر ِدسته‌گل‌هایی که این «گل مدیر» (به سیاق گل‌پسر) به آب داد ماجرای شعله‌ورکردن حس حسادت «خواهر و برادر تنی و ناتنی» میان اعضای آن اداره بود. در آن اداره، نوع رابطۀ استخدامی و همکاری اعضا و کارمندان با اداره به سه دسته تقسیم می‌شد: تمام‌وقت (رسمی، پیمانی و قراردادی خرید خدمت)، پاره‌وقت (ساعتی) و پروژه‌ای. تا پیش از تشریف‌فرمایی ایشان همۀ کارمندان با هر نوع رابطۀ همکاری با اداره در نهایت دوستی و صمیمت و همکاری در کنار هم به‌سرمی‌بردند. اداره نیز بابت ایاب و ذهاب کارمندان سرویس‌های مینی‌بوس و اتوبوس داشت که در چند مسیر مشخص هر روز دو بار (صبح و غروب) تردد می‌کرد. موقع آمد و برگشت، در سرویس‌ها هم معمولاً همکارانی که باهم دوست بودند گل می‌گفتند و می‌شنیدند. تا اینکه یک روز رگ غیرت جناب مدیر در حفظ منافع ِکارمندانِ تمام‌وقت اداره به جوش آمد و دستور داد که غیر از کارمندان تمام‌وقت، دیگران حق ندارند به وسایط ایاب و ذهاب اداره سوار شوند. دردسرتان ندهم این دستور چنان تخم فتنه‌ای پراکند و چنان آتش حسدی را شعله‌ور کرد که بماند. بعد هم در پوستین ِچند کارمند سن‌وسال‌دار بسیار متشخص و با آبرو و آداب‌دان افتاد و قرارداد آن‌ها را لغو و روزی گنجشکانه‌شان را قطع کرد. استدلالش هم این بود که آن‌ها بازنشستۀ ادارات دولتی هستند. جالب آنکه خود این جناب مدیر بازنشستۀ یکی از ادارات دولت بود. از بخت نیک کارمندان اداره آن بود که این جناب مدیر بسیار خجالتی و مأخوذبه‌حیا تشریف داشتند وگرنه هیچ بعید نبود جبران بسیاری از کمبودهای بودجه را از کارمندان پاره‌وقت خواهان باشد که به شکرانۀ چند سال خدمت پرافتخار در آن اداره باید حقوق دریافتی سال‌های گذشته را به خزانه برگردانند. واقعاً اگر چنین دستوری صادر می‌کرد تعجب نمی‌کردم.

شیفتگی مجنون‌وار جناب مدیر به اجرای بی‌قید و شرط مواد دلخواه خود از قانون و سحر ِقفل و بند زدن به «پرداخت‌ها و خرج کردن‌ها» گاه چنان این عزیز را از خود بی‌خود می‌کرد که از درک ساده‌ترین مسائل عاجز بود و لذت غیرارادی از «کاستن‌ها» موجب می‌شد که تصمیماتی بگیرد به‌راستی خنده‌آور. دوستی بسیار فرهیخته و دانشمند می‌گفت که انتشار یکی از آثارم را به همین مؤسسه‌ای سپرده بودم که این جناب مدیر، تصمیم‌گیر و همه‌کاره‌اش در امور اداری و انعقاد قراردادها بود. طبق یکی از مواد قراردادم با آن مؤسسه، انتشار کتابم تا پنج سال در انحصار و اختیار آنجا بود. پیش‌نویس قرارداد تهیه و برای امضاء خدمت این مدیر تقدیم شد. من هم حضور داشتم. آقای مدیر قرارداد را با نهایت دقت و وسواس خواند و وقتی به قید «پنج سال» رسید مخالفت کرد و گفت زیاد است! دو سال باشد. من (نویسنده کتاب) هم با نهایت آرامش (در عین خوشحالی درون) گفتم بسیار خوب!!
روزگار چرخید و تحولات سیاسی به‌گونه‌ای اقتضا کرد که رئیس آن مؤسسه، جای به کس دیگر سپرد. رئیس جدید که سابقۀ درازدامن در عرصۀ مدیریت فرهنگی و سیاسی کشور در مرتبه‌های بسیار عالی هم داشت، دراندک زمانی به کفایت و کاردانی و محبوبیت این جناب مدیر در میان همکاران پی برد و یکه‌تازی‌های او را بر مرکب چوبین نشاند و کنارش گذاشت. این اقدام رئیس جدید، نخستین حسن بارز و موجب حبیبی او در دل‌های بسیاری شد. در مراسم شادمانۀ عزل این مدیر هم، جناب رئیس گفت: تشخیص دادم که آقای... گرفتارند و نخواستم بیش از این مزاحم ایشان شوم اما خود آقای... خیلی ابراز تمایل کردند که در اینجا خدمتشان باشیم. به همین سبب هم مدیریت فلان بخش را به ایشان محول کردیم. از آنجایی که پدیدۀ جذاب ِ «فروکاستن و تنزل»، این مدیر ارجمند را از خود بی‌خود می‌کرد، همین «تنزل مقام و شأن اداری» هم بسیار مایۀ آرامش او شد. در نظر او مهم، فروکاستن، کم کردن و صرفه‌جویی و... بود حال فرقی نمی‌کرد از هزینه‌ها و حق‌الزحمه‌ها و حقوق‌ها کاسته شود یا از مقام و شأن اداری او و از «ارجمندی» به «ارج از کف دادی» برسد. جانشین او هم در اندک زمانی، توانست با مهرورزی و آداب‌دانی، غم‌زدگی‌ها را از چهره و دل همکاران بزداید و با نصیری و پیروزی، چاله‌های کنده‌شده را بر سر راه گردش کارها پر کند. شاید دو روزی نکشید که به همت بلندنظری‌های این مدیر، همکاران از زحمت به دوش کشیدن قابلمه‌ها رستند و بر سفرۀ ناهار در اداره نشستند و...

اما آن مدیر ارج از کف دادۀ قانون‌مدار هم نه از رو رفت و نه از پانشست! درهمان حیطۀ محدود مدیری بخش هم، همچنان گرم جفتک‌اندازی‌های «کم‌کُنانۀ خود» بود. یکی از همکاران پاره‌وقت آن ِبخشی که ایشان به مدیریت آن گماشته شده بود از نیمۀ ماهِ احتساب عملکرد کارمندان پاره‌وقت، یک ماه به سفر رفت. (یعنی به نصف تعهد حضور خود در اداره عمل کرده بود و قاعدتا هم نصف حقوق ماهانه به او تعلق می‌گرفت). این همکار وقتی بعد از یک ماه به اداره برگشت و سراغ فیش حقوق خود را گرفت، مسئول پرداخت حقوق گفت که جناب مدیر قانون‌مدار، گزارش کار و تأیید حضور این کارمند را در همان مدتی که به وظیفه‌اش عمل کرده است امضا نفرموده‌اند. این کارمند هم وقتی سبب را از مدیر قانون‌مدار پرسید او گفت: چون قصد ادامه همکاری با شما نداریم و قرارداد پاره‌وقت شما هم تمدید نخواهد شد با خود گفتم که حالا این چند ساعت حضور شما هم در ماه گذشته شاید چندان مهم نباشد تأیید بکنم یا نکنم. البته اگر شما جزئیات کارهای ناتمام خود را برای من توضیح دهید که چگونه این کارها باید انجام شود من پرداخت آن طلب شما را درخواست می‌کنم. این ماجرا وقتی به گوش آن مقام مهرورز رسید بی‌درنگ دستور داد که حقوق معوقۀ آن کارمند طی چک، نقدی پرداخت شود. جالب آن‌که از زمان گفت‌وگوی این کارمند و چانه‌زنی بر سر حق با «مدیر قانون‌باز» تا لحظه‌ای که چک حقوق تحویل شد کمتر از یک ساعت بود. ماجرا به همین‌جا هم ختم نشد. مدیر قانون‌باز به مسئول امور مالی تلفن کرده و با عتاب گفته بود مرتکب رفتار خلاف قانون شده‌اید که بدون تأیید مدیر گروه حقوق آن کارمند را پرداخته‌اید. مسئول امور مالی هم در نهایت آرامش و بی‌اعتنایی گفته بود: من از شما دستور نمی‌گیرم. طبق دستور کتبی عالی‌ترین مقام اداری عمل کرده‌ام و کارم هم کاملاً قانونی بوده است...

خلاصه ماجرا به درازا کشید اما گمان می‌کنم ارزشش را داشت. مدتی بعد، آن مدیر قانون‌بازِ ارج‌ازکف‌داده از آن اداره رفت و در سازمان معتبر فرهنگی و انتشاراتی دیگر، دوباره ارج و مقامی یافت؛ اما همان بود که بود. کاستن از هزینه‌ها و حقوق‌ها و حق‌الزحمه‌ها و... دوباره همان سرگذشت تکرار شد. تنزل‌یافتگی در مقام و شأن اداری و پله‌های تنزل و انحطاط را در «مقام و منصب و احترام، شخصیت و...» به‌سرعت پیمودن و... آری از مدیران تا مدیران فرق‌هاست!!
 
* دانشنامه‌نگار و پژوهشگر تاریخ معاصر
 
۱۳۹۶/۰۴/۰۷ ۱۷:۰۴
 
۱۳۹۶/۰۳/۱۱ ۱۳:۳۴
 
۱۳۹۶/۰۳/۰۳ ۲۲:۰۰
 
۱۳۹۶/۰۲/۳۰ ۱۲:۳۷
 
۱۳۹۶/۰۲/۲۰ ۱۷:۳۴
 
۱۳۹۶/۰۲/۱۶ ۱۶:۳۳
 
۱۳۹۶/۰۱/۱۶ ۱۳:۵۸
 
۱۳۹۵/۱۲/۲۸ ۱۵:۳۸
 
۱۳۹۵/۱۲/۱۸ ۰۷:۵۸
 
۱۳۹۵/۱۲/۱۴ ۱۷:۱۰
 
 
کلمات کلیدی : فرهاد طاهری
 
سیروس پورقاسمی
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۵-۱۰-۱۸ ۱۲:۴۵:۳۱
سلام و سپاس از قلم شیرین جناب فرهاد میرزا
کاش هفته ها دو تا شنبه داشت تا دو مطلب از شما می خواندیم. (4105300) (alef-15)
 
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۵-۱۰-۲۲ ۱۸:۰۷:۴۱
استاد طاهری عزیز، حقایقی تلخ را بسیار زیبا و دلنشین نوشته اید‌. سلامت و شاد باشید (4111618) (alef-3)
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.
از مدیران تا مدیران فرق‌هاست!