توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 387098
يازده فيلمنامه كوتاه ۱۰۰ ثانيه اي‬‎/ صد ثانيه غم و شادي!
حميدرضا نظري، 10 شهریور ۹۵
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۰۵
يازده فيلمنامه كوتاه ۱۰۰ ثانيه اي

صد ثانيه غم و شادي!


نويسنده: حميدرضا نظري



* فيلمنامه اول: يك فرياد طولاني

ايستگاه مترو- روز- داخلي
درايستگاه مترو، دو پله برقي بزرگ دركنار هم ديده مي شود كه يكي به سمت بالا و ديگري به سمت پايين حركت مي كند.
سه مرد از پايين ترين نقطه پله برقي به سمت بالا در حركت هستند. هريك از آن سه نفر با حرص و ولع، سعي مي كند ازآن دو نفر ديگر سبقت گرفته و جلوتر از آن ها قرارگيرد. مرد۲ از كنار مرد ۱ مي گذرد و جلوي او مي ايستد. لحظاتي بعد، مرد۳ از مرد ۱و۲ مي گذرد و پس از پيشي گرفتن از آن دو، با لذت و به شكل عجيبي مي خندد...
دوربين پس از رسيدن به بالاترين نقطه، بي آن كه قطع كند يا از حركت بايستد، در يك حركت نيم دايره، به سمت پله برقي دوم حركت مي كند و آن سه مرد را به تصوير مي كشد كه قصد پايين رفتن از پله برقي را دارند. آن سه، اين بار به جاي سبقت گرفتن از يكديگر، با ترس و نگراني هر لحظه از يكديگر فاصله مي گيرند و به سمت عقب حركت مي كنند؛ هريك از آن ها سعي مي كند در پشت سر نفر بعدي قرار بگيرد تا ديرتر به پايين پله برقي برسد؛ انگار واقعه اي ناگوار در انتظار آن ها است و پله برقي هرچه به نقطه پايان نزديك مي شود آن ها را بيشتر و بيشتر در عمق دره و ظلمات وتاريكي وحشتناك فرو مي برد.
آن سه با چهره اي وحشت زده هر لحظه عقب و عقب تر مي روند تا در پشت سر يكديگر پنهان شوند، اما كاري از دست آن ها بر نمي آيد و تلاش شان بيهوده است و پله برقي بالاخره بايد مسافران خود را به پايين ترين نقطه برساند.
لحظاتي بعد، هر سه مرد، خسته و ازپا افتاده ازكنار دوربين مي گذرند و در سياهي و فيد اوت تصوير، صداي فرياد طولاني و عاجرانه و سپس سقوط دردناك آن ها شنيده مي شود
چند صدا: خدا!...

* فيلمنامه دوم: گام هاي خسته

ايستگاه مترو- روز- داخلي
نمايي از دوپله برقي بسيار بلند درجهت مخالف یکدیگر که يك پله معمولي با سنگفرشي زيبا در وسط و به موازات آن ها قرار دارد.
پيرمردي ناتوان با چهره اي تكيده و كمر خميده، در حالي كه عصايي به دست دارد، پس از رسيدن به پايين ترين نقطه پله برقي، به خاطر وحشت از سقوط، ترجيح مي دهد از پله معمولي ايستگاه استفاده كند. او پا بر پله مي گذارد و به سختي به سمت بالا حركت مي كند. همزمان با بالا رفتن پيرمرد، چند مسافر سوار بر پله برقي، ازكنار او مي گذرند. در ميان مسافران، پسري جوان (جوان اول) رو به پيرمرد خسته مي كند و مي خندد
جوان اول: چطوري پيري؟!
پيرمرد، به رفتن و دورشدن جوان نگاه مي كند و لبخندي مي زند و همچنان به سختي و كُندي از پله هاي معمولي بالا و بالاتر مي رود...
نماهايي از گام هاي خسته و آهسته و بدن لرزان و صورت عرق كرده پيرمرد.
در نمایی متوسط، پسر جوان را می بینیم که از پله برقی دوم به سمت پایین بر می گردد تا دو باره از پله برقی اول بالا برود!
لحظاتي بعد، دركنار مسافراني كه سوار بر پله برقي از كنار پيرمرد مي گذرند، باز هم همان پسرجوان ديده مي شود كه رو به پيرمرد پوزخند مي زند
جوان اول: اي بابا! تو كه هنوز نرفتي پهلوون؛ بگم آژانس بياد خدمت تون؟!
پيرمرد، به رفتن و دورشدن جوان نگاه مي كند و باز هم لبخندي مي زند و همچنان پا بر پله مي گذارد و به سختي نفس مي كشد...
لحظاتي بعد، دوربين از عصا و گام هاي ناتوان پيرمرد بالا مي آيد تا صورت عرق كرده او را در كادر بگيرد، اما در كمال تعجب، به جاي پيرمرد، همان پسرجوان را به شكل يك پيرمرد ناتوان و عصا به دست، با چهره اي تكيده و كمر خميده مي بينيم كه به سختي سعي در بالا رفتن از پله هاي معمولي ايستگاه را دارد.
همزمان با حركت او، چند مسافر سوار بر پله برقي، از كنارش مي گذرند و به سمت بالا حركت مي كنند. در ميان مسافران، پسري جوان (جوان دوم) به پيرمرد (جوان اول) نگاه مي کند و می خندد
جوان دوم: چطوري پيري؟!

* فيلمنامه سوم: مرد و میدان

۱- خيابان- روز- خارجي
دوربين، از بالا و از فاصله دور، خيابان و ميدان و عبور وسايل نقليه را به تصوير مي كشد. راننده ماشين شخصي، بدون توجه به ميداني كه در چند قدمي او است، برخلاف قانون ممنوعيت دور زدن در نزديك ميدان و غافل از خطرات احتمالي، از جدول خيابان فاصله مي گيرد تا به سمت چپ رفته و خيابان را دور بزند!
۲- خيابان- داخل ماشين- روز- داخلي و خارجي
در داخل ماشين، مرد پشت فرمان و زن در كنار او نشسته است. زن با نگراني به خيابان و راننده مي نگرد
زن: نرو؛ خطرناكه! چرا ميدون رو دور نمي زني؟!
مرد: ( لبخند مي زند) كي بره اين همه راه رو، خانم؟!
زن: اين كارو نكن!... مي دوني به اين كار چي مي گن؟
مرد: زرنگي! (مي خندد) شايدم دزدي؛ آره؟!
زن: ( ناراحت) آره؛ دزدي!
مرد: ( قهقهه مي زند) خب دزد نگرفته، پادشاه اس خانم!! مگه نمي دونستي؟!
مرد راننده چون جايي براي دور زدن ندارد، دنده عقب مي گيرد و سپس فرمان را مي پيچاند و قصد دارد از خيابان به سمت بالا حركت كند كه ناگهان پا روي ترمز مي گذارد و وحشت زده به روبرويش خيره مي شود؛ ماشين پليس درست در مقابل او توقف كرده و افسري با عصبانيت به او زُل زده است! مرد با ناراحتي سرش را روي فرمان ماشين مي گذارد و صداي زن، در همهمه و بوق ماشين ها به گوش مي رسد
صداي زن: در چه حالي پادشاه؟!

* فيلمنامه چهارم: انعکاس یک صلوات

اتاق- شب- داخلي
يك مرد و يك زن، با فاصله از يكديگر روي مبل خانه نشسته و در حالي كه خشم و كينه در نگاه شان موج مي زند، با هم، رو برمي گردانند و با عصبانيت به يكديگر خيره مي شوند. آن دو به طور همزمان، دهان شان را باز مي كنند تا خشم خود را بر سر يكديگر خالي كنند كه ناگهان برق اتاق قطع و سكوت برفضا حاكم مي شود...
چند لحظه بعد، در سياهي اتاق، دست مرد با كبريت شمع روي ميز را روشن مي كند، اما شمع بلافاصله خاموش مي شود و در تاريكي اتاق، صداي اعتراض مرد به گوش مي رسد
صداي مرد: لعنتي!!
چند ثانيه بعد، در تاريكي اتاق، دست زن وارد كادر مي شود و با كبريت شمع روي ميز را روشن مي كند، اما بازهم شمع بلافاصله خاموش و در تاريكي اتاق، صداي اعتراض زن بلند مي شود
صداي زن: اي بابا!... بميري!!
لحظاتي بعد، به طور همزمان دست مرد و زن همراه با دو كبريت روشن وارد كادر مي شود، اما قبل از نزديكي كبريت ها به شمع، برق خانه وصل و درست در همان زمان، صداي صلوات چند نفر شنيده مي شود و فضاي اتاق را در بر مي گيرد؛ انعکاس صدا به گونه اي است كه انگار جمعيت بزرگي از انسان ها، صلوات مي فرستند...
پس از روشن شدن فضا، دركمال تعجب مي بينيم كه هيچ شمع و كبريتي بر روي ميز قرار ندارد و تلالو نور يك جلد كلام الله مجيد در وسط ميز، صورت زن و مرد را نوراني كرده است.
حال، برخلاف صحنه اول، ديگر خبري از خشم و عصبانيت در چهره زن و مرد ديده نمي شود و لبخندي مهربان، در نگاه آن ها موج مي زند.
آن دو که اينك فاصله شان با هم کمتر شده است، به آرامي و همزمان رو بر مي گردانند و به قرآن نورانی روي ميز چشم مي دوزند.

* فيلمنامه پنجم: خدايا به اميد تو

خيابان- صبح- خارجي
زن جوان، از خانه خارج مي شود و در حياط را پشت سرش مي بندد
زن: خدايا به اميد تو!
او پس از چند قدم دورشدن از خانه، مي خواهد عرض خيابان را طي كند و به سمت ديگر برود كه در يك لحظه تكان دهنده، صداي بوق و ترمز شديد يك ماشين، نگاه وحشت زده چند تن از اهالي محل را به دنبال خود مي كشاند و يك دختربچه دانش آموز، جيغ مي كشد و يك مرد عابر فرياد مي زند
مرد عابر: يا ابوالفضل!
از نگاه عابران، ماشيني را مي بينيم كه در حالت آهسته (اسلوموشن) هيولاوار هرلحظه به زن نزديك و نزديك تر مي شود و از مرگي دهشتناك خبر مي دهد.
نماهايي ازچرخ هاي ماشين و نگاه هاي وحشت زده عابران و چهره هراسان راننده و فرياد بلند و ممتد او:
راننده: يا حسين!...
صداي انعكاس نام مبارك حسين(ع) هر لحظه بلند و بلندتر مي شود و طنين آن، بر صداي بوق و ترمز و همه صداهاي ديگر غلبه مي كند و تصوير از روشنایی به سوي تاریکی پيش مي رود...
چند لحظه بعد، تاريكي جاي خود را به روشنايي مي دهد و ما در مقابل خود، ماشيني متوقف شده را مي بينيم كه سِپر آن با پیشانی زن جوان، تنها چند سانت فاصله دارد. زن كه روبروي ماشين و روي آسفالت خيابان به زانو درآمده است، درحالي كه دستهايش را به سوي آسمان گرفته، به آرامي اشك مي ريزد و با خود زمزمه مي كند
زن: خدايا به اميد تو!

* فيلمنامه ششم: چشم ها و خشم ها

چهره نزديك و درشت دو مرد، در يك كادر كه با نگاهي منتظر و اميدوار، بي هيچ حركت اضافه اي به مقابل خود خيره شده اند. در روبرو و در فاصله نزديك از آن دو مرد، يك توپ فوتبال قرار دارد.
پاي يك فوتباليست از سمت چپ وارد كادر مي شود و به توپ ضربه مي زند؛ همزمان با فریاد خوشحالي صداي جمعيت در استاديوم، لبخند شادي بر لب مرد سمت چپ و غم و افسردگي در چهره مرد سمت راست نقش مي بندد؛ بدون آن كه در گردن، اندام ، شانه و ديگر اعضاي بدن آن ها حركتي ديده شود: (فيد اوت)
(فيد اين): اين بار، برعكس صحنه قبل، پاي يك فوتباليست از سمت راست وارد كادر مي شود و به توپ ضربه مي زند؛ همزمان با فریاد خوشحالي صداي جمعيت در استاديوم، لبخند شادي بر لب مرد سمت راست و غم و افسردگي در چهره مرد سمت چپ نقش مي بندد. باز هم در ديگر اندام آن دو هيچ حركت اضافه اي ديده نمي شود: (فيد اوت)
(فيد اين): لحظاتي بعد، در مقابل چشم هاي منتظر و اميدوار آن دو مرد، به طور همزمان پاي دو فوتباليست از چپ و راست وارد كادر مي شود، اما قبل از اين كه ضربه اي به توپ بخورد، صداي سوت پايان بازي به گوش مي رسد. هر دو مرد، با چهره اي برافروخته به آرامي به هم نگاه مي كنند؛ صورت آن دو درست در مقابل يكديگر قراردارد؛ انتظار مي رود كه عصبانيت آن ها ادامه يابد، اما هر لحظه كه مي گذرد، نگاه شان تغيير مي كند و لبخند مهرباني و دوستي، جاي خود را به خشم و برافروختگي چهره مي دهد...
در پايان، در يك چرخش سرو گردن، دو مرد به آرامي نگاه شان را به روبرو و به دوربين مي دهند؛ نگاهي گرم، زيبا و آرامش بخش.

* فيلمنامه هفتم: چند لحظه انتظار

۱- كوچه- صبح- خارجي
دخترجوان كه پيدا است عجله دارد، پس از چند لحظه انتظار، زنگ آيفون خانه اي را به صدا در مي آورد
دختر: پس چي شد مامان؛ چرا نمياي ديگه؟!
صداي زن: مي ترسم دانشگات دير بشه فريباجون؛ تو برو دخترم؛ برو!
(دختر، در خانه را مي بندد و دور مي شود)
۲- ايستگاه اتوبوس- صبح- خارجي/ داخلي
اتوبوس واحد، درايستگاه توقف کرده و گویی راننده قصد حرکت ندارد. مسافران منتظر و معترض، با ناراحتی به راننده چشم دوخته اند... راننده از آيينه بغل، زني ميانسال را مي بيند كه از فاصله اي دور و به سختي به سمت اتوبوس حرکت می کند. او که مشخص است از ناراحتی پا رنج می برد، سعی می کند لنگ لنگان خود را به اتوبوس برساند.
دخترجواني-كه قبلا او را دیده ایم- بر روي يكي از صندلي هاي اتوبوس جابجا مي شود و معترضانه به راننده نگاه مي كند
دختر: چرا واستادي آقا؟! برو ديگه!
راننده: چشم دخترم! منتظر اون خانمم؛ اجازه بده اون بنده خدا سوار شه، حركت مي كنيم!
دختر: اي بابا! همه رو معطل يه نفركردي كه چي؟! راه بيفت ديگه!
راننده: (لبخند مي زند) بازم چشم! اما حالا اين همه عجله براي چي؟! مثلا اگه يه دقيقه دير برسين...
دختر: چرا بحث مي كني آقا؟!... شما راهتو برو!
راننده: اطاعت دخترم!
زن ميانسال كه خودش را به ايستگاه رسانده، در حالي كه به سختي نفس مي كشد، به آرامي از در عقب وارد اتوبوس مي شود و روي صندلي خالي كنار دخترجوان مي نشيند و با تعجب به او نگاه مي كند
زن: واه! تو هنوز نرفتي فريباجون؟!... منتظر من بودي مادر؟!
با حركت اتوبوس، دخترجوان، شرم زده سرش را پايين مي اندازد و درخود مچاله مي شود.

* فيلمنامه هشتم: یک چهره، دو نگاه

۱- سكوي ايستگاه مترو- روز- داخلي
قطار مترو در ايستگاه توقف مي كند و تنها يك مسافر از آن خارج مي شود؛ مردي آرام و خوشرو، با لبخندی زیبا بر لب و آرامشی عجیب در چهره.
۲- ايستگاه مترو ( قسمت فروش بليت) روز- داخلي
درست در همان زمان، مردي كاملا شبيه مرد آرام و خوشرو، اما با چهره ای عصبی و نگاهی بر افروخته، وارد ایستگاه می شود. او پس از پرداخت پول و خرید یک بلیت از فروشنده، از گيت مي گذرد و به سوي پله برقي حركت مي كند
۳- ايستگاه مترو ( قسمت پله هاي برقي) روز- داخلي
درايستگاه مترو، دو پله برقي دركنار هم به سمت بالا و پايين در حال حركت هستند. دو مردِ کاملا شبیه به هم، به طور همزمان پا روي پله هاي برقي مي گذارند و در دو جهت مخالف به سوي يكديگر پيش مي آيند (مرد عصبي از بالاي پله برقي به سمت پايين مي آيد و مرد خوشرو، ازپايين به سمت بالا حركت مي كند) آن دو وقتي كه از كنار يكديگر مي گذرند، با دو چهره متفاوت چشم در چشم هم مي دوزند؛ مرد خوشرو با مهرباني هرچه تمام تر لبخند مي زند و مرد عصبی، با بغض و خشم، به او خيره مي شود. مرد خوشرو، هرچه از پله برقي بالاتر مي رود، هاله اي از نور او را در برمي گيرد و ديگري با پايين رفتن از پله برقي، گويي در قعر چاه فرو مي رود و سياهي و ظلمت، همه وجود او مي بلعد...
لحظاتي بعد، در سياهي تصوير، صداي فرياد ممتد و مرگبار مردي به گوش مي رسد:
صدا: نه!...

* فيلمنامه نهم: شادی به وقت اذان

اتاق- سحر- داخلي
در سايه روشن اتاق خواب، پدر در كنار پسر كوچكش خوابيده است. از دور، از بلندگوي مسجد بانگ خوش اذان صبح به گوش مي رسد و در طي فيلم ادامه دارد...
صدا: ... اشهد ان محمدا رسول الله...
لحظاتي بعد، زنگ ساعت كنار دست پدر-كه پنج صبح را نشان مي دهد- به صدا در مي آيد و پسر بچه چشم مي گشايد. پدر كه بسيارخواب آلود است، خميازه مي كشد و بي آن كه چشم باز كند، زنگ ساعت را از كار مي اندازد. پسربچه با ديدن اين صحنه، لبخند مي زند و در حالي كه مواظب است تا پدر متوجه نشود، به آرامي ساعت را برمي دارد و پس از فعال كردن زنگ آن، بلافاصله سرش را روي متكا مي گذارد و خود را به خواب مي زند...
پدر، غرغركنان بازهم ساعت را خاموش مي كند و لحظاتي بعد، پسربچه كه مي كوشد جلوي خنده خود را بگيرد، پس از فعال كردن مجدد زنگ ساعت، باز هم در جايش دراز مي كشد و اين بار به شكل ساختگي و با صداي بلند خروپف مي كند. پدر به آرامي چشم هايش را باز مي كند و با نگاه مشكوك به پسربچه خيره مي شود. او پس از خاموش كردن زنگ ساعت، در حالي كه لبخندي بر لب دارد، تظاهر به بستن چشم هايش مي كند و منتظر فرصت مي ماند تا...
پسر بچه اين بار با احتياط بيشتر، قصد برداشتن ساعت را دارد كه پدر بلافاصله مچ دست او را مي گيرد و او را به سمت خود مي كشاند
پدر: اي مارمولك سحري، گرفتمت!
اذان صبح همچنان از طريق بلندگو به گوش مي رسد
صدا: حي علي خيرالعمل...
پدر: ... و اينك من بايد بشتابم به سوي بهترين عمل! (رو به بچه) چه جوري بشتابم پسرم؟!... آها، فهميدم؛ اين جوري؛ ثوابش هم بيشتره!!
او در حالي كه خنده شادي سر مي دهد، از چند جاي بدن پسر بچه نيشگون مي گيرد و پسر بچه خوشحال و خندان، خودش را از آغوش پدر بيرون مي كشد و به طرف در اتاق فرار مي كند...

* فيلمنامه دهم: عرق پيشاني

۱- ايستگاه اتوبوس- روز- خارجي
اتوبوس واحد به ايستگاه آخر نزديك مي شود و توقف مي كند. درِ خروجي وسط اتوبوس بسته است و همه مسافران به ناچار از در جلو پياده مي شوند. راننده اتوبوس، با دقت به مسافران نگاه مي كند تا همگي كرايه پرداخت و يا از كارت بليت خود استفاده كنند.
۲- داخل اتوبوس- روز ( ادامه )
مسافران در حال خروج از اتوبوس، از كنار مرد مسافري مي گذرند كه با نگراني چندبار جيب هاي پيراهن و شلوار خود را جستجو مي كند، اما از پول خبري نيست. او خجالت زده عرق پيشاني اش را پاك مي كند و به راننده و نگاه تيزبين او خيره مي شود. از نگاه مرد، راننده را مي بينيم كه بر سر او فرياد مي زند
راننده: تو خجالت نمي كشي مرد ناحسابي؟! تو كه پول نداري، دِ چرا سوار مي شي؟! آخه من به تو چي بگم؟!
مرد مسافر، وحشت زده برخود مي لرزد و از فرط درد، چشم هايش را مي بندد...
لحظاتي بعد، مرد- كه تنها مسافر باقي مانده اتوبوس است- شرم زده به راننده نزديك مي شود و سرش را پايين مي اندازد. راننده به آرامي از روي صندلي بلند مي شود و در حالي كه محترمانه درخروجي اتوبوس را به مرد نشان مي دهد، يك اسكناس ده هزارتوماني از كنار فرمان ماشين بر مي دارد و لبخندزنان آن را در جيب مرد قرار مي دهد
راننده: خيرپيش، داش!... يا علي!
مرد مسافر پس از خروج از اتوبوس، پايش را روي آسفالت داغ خيابان مي گذارد و اتوبوس هرلحظه دور و دورتر مي شود...

* فيلمنامه یازدهم: خنده از نوعي ديگر

۱- ايستگاه اتوبوس- روز- خارجي
مرد ۱ درانتظار رسيدن اتوبوس واحد، بر روي صندلي ايستگاه نشسته است. مرد ۲ با چمدان كوچكي در دست، به مرد ۱ نزديك مي شود و از او آدرس مكاني را مي پرسد. مرد ۱ با نگاهي شيطنت آميز و به شكل عجيبي لبخند مي زند و پس از چند بار نگاه به چپ و راست ايستگاه، بالاخره سمت چپ را به مرد ۲ نشان مي دهد...
۲- آسفالت خيابان- روز- خارجي
نمايي از پاهاي در حال حركت مرد ۲ بر آسفالت سياه خيابان و چاله اي كه ناگهان پاهاي او را در خود فرو مي برد و همزمان، صداي فرياد دردناكش به گوش مي رسد...
۳- ايستگاه اتوبوس- روز- خارجي
همان مكان سكانس اول و ادامه صداي فرياد مرد ۲ از راه دور...
مرد ۱ كه در ايستگاه نشسته، با ديدن صحنه افتادن مرد۲ در چاله، با خوشحالی از جا بلند مي شود و در حالي كه با لذت به او مي خندد، به سمت چپ و چاله مورد نظر حركت مي كند.
با خروج مرد ۲ از كادر، مرد ۳ در حالي كه چمدان كوچكي در دست دارد، وارد ايستگاه مي شود و در انتظار رسيدن اتوبوس بر روي يكي از صندلي ها مي نشيند... او پس از چند لحظه، بي آن كه صدايي به گوش برسد، به شكل سريع و ناگهاني، رو برمي گرداند و با خيره شدن به سمت چپ و چاله، از فرط لذت و با صدايي بلند و به شكلي عجيبي شروع به خنديدن مي كند!...
لحظاتي بعد، مرد ۴ با چمدان كوچكي در دست، در سكوت به مرد ۳ نزديك مي شود و از او آدرس مكاني را مي پرسد. مرد ۳ با نگاهي شيطنت آميز و به شكل عجيبي لبخند مي زند و به آرامی به سمت چپ ايستگاه نگاه مي كند...
 
کلمات کلیدی : داستان طنز
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.
يازده فيلمنامه كوتاه ۱۰۰ ثانيه اي‬‎/ صد ثانيه غم و شادي!