توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 399003
پنج داستان كوتاه :
اينجا يكي تابلو شده است!
حمیدرضا نظری، 13 مهر
تاریخ انتشار : سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۰۴
اينجا يكي تابلو شده است!

درگوشه اي از پياده رو يك خيابان بزرگ، در دل شهري بزرگ تر از بزرگ، تابلوي تبليغاتي بسيار بزرگي با خودنمايي تمام، همه نگاه ها را خيره خود ساخته است!
اين تابلوي چشم نواز، قيافه مردي خندان را نشان مي دهد كه با چشم هاي اميدوار، به جمعیت فشرده آدم ها و دریایی از اتومبیل های آهنین و گوشخراش و آسمانخراش های سر به فلک کشیده شهر بزرگ نگاه مي كند!
در قسمت بالاي چهره مرد، شعار زیبا و خوش خطی دیده مي شود:" كم بخور، هميشه بخور!"
پسر نوجواني درحالي كه يك جعبه شيريني خوش رنگ و خوشمزه و يك كلاسور سياه در دست و چند شیرینی بزرگ در دهان دارد، با شيدايي هرچه تمام تر به تابلو نزديك مي شود و سلام مي دهد. مرد روي تابلو، پس از ديدن شیرینی وسوسه انگيز، در كمال تعجب، ذوق زده مي خندد و به صدا در مي آيد:" سلام به روي ماهت پسرشیرینم! "
نوجوان، شگفت زده و با دهان پر، به مرد زُل مي زند:" ش... شما... ح... حرف می زنین؟!"
و مجددا و با حرص و ولع بیشتری شروع به خوردن می کند. مرد، با اشاره انگشت، شعار روي تابلو را به نوجوان نشان مي دهد و او بي توجه به مرد، لبخندزنان به راهش ادامه مي دهد:" آخه عجله دارم و بايد برم مدرسه!"
- براي همكلاسي هات خريدي؟!
- نه ، براي خونه س، اما راستش نمی شه ببرمش خونه!
- آخه چرا؟!
- مي ترسم تا وقتي كه از مدرسه برگردم، همه شو بلمبونه و چیزی برام باقی نذاره!
- كي، داداشت؟!
- نه؛ بابام؛ آخه اون كشته و مرده اين شيرينيه!
- نگران نباش پسرجون؛ من مشكلت رو حل مي كنم!"
- يعني اگه بابام اينارو لمبوند، شما یه جعبه از همین شیرینی برام مي خري؟!
- نه بابا، من اگه پول داشتم كه کنار خیابون و روی این بلندی، تابلو نمي شدم!... حالا اون جعبه شيريني رو بده ببينم!
- مي خواي چيكار؟!
- می خوام پيش من بمونه تا تو با خيال راحت بری مدرسه و برگردی؛ نترس، جاش امنه!
نوجوان كه از اين پيشنهاد خوشحال شده، با آسودگي نفس تازه مي كند و جعبه را به مرد روي تابلو تحويل مي دهد: " خیلی ممنون! دست شما درد نكنه... فعلا باي!"
و خوشحال و لي لي كنان، به طرف مدرسه اش رهسپار مي شود!
- باي پسرم!... برو درآرامش درس بخون و باسواد شو تا به جاهاي بالا بالا برسي و مثل من اين بالا، تابلو نشي باباجون!...
****
... ساعاتی بعد، یک جعبه خالي شيريني، به شكلي بسیار ناجوانمردانه، روي آسفالت خيابان افتاده است!...
لحظات چون برق و باد مي گذرند و صدای ناله مرد روی تابلو، رانندگان و اهالي خیابان را به خنده واداشته است:" اي واي يكي به دادم برسه؛ بابا مَردم، مُردم از دل درد!! "
مرد كه از فرط دل درد، خم شده و دست روي شكمش گذاشته، همچنان و بی وقفه داد و بيداد مي كند:"واي دلم داره مي تركه! يكي نيست به من بگه آخه مردحسابي، كم بخور، هميشه بخور!... همين حالاست كه تلف بشم و بچه هام گرسنه و بيچاره بشن... خدايا يكي به دادِ دردِ اين دل برسه!..."
****
... و اینک، درگوشه اي از پياده رو يك خيابان بزرگ، در دل شهري بزرگ تر از بزرگ، درچند قدمي يك كلاسور افتاده برآسفالت و در صدمتري يك مدرسه، تابلوي تبليغاتي بسياربزرگي با خودنمايي تمام، همه نگاه ها راخيره خود ساخته است!
اين تابلوي چشم نواز، قيافه خندان پسر نوجواني را نشان مي دهد كه با چشم هاي اميدوار، به جمعیت فشرده آدم ها و دریایی از اتومبیل های آهنین و گوشخراش و آسمانخراش های سر به فلک کشیده شهر بزرگ نگاه می کند!
در قسمت بالاي چهره پسرنوجوان، شعار زیبا و خوش خطی دیده مي شود...

اینجا یکی دارد می گریزد!

در سالن انتظار جشنواره، یک گزارشگر زبُده تلویزیون و یک فیلمبردار لاغر و استخوانی، با دوربین به خانمی جوان نزدیک می شوند که سیمرغ افتخار در دست دارد و از شادی در پوست خود نمی گنجد!
گزارشگر میکروفون را به دهان خانم نزدیک می کند و هیجان زده در آن می دمد:" سلام خانم! این برنامه بسیار پربیننده به طور مستقیم داره از شبکه پخش می شه! بنده در اين جا دریافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش مکمل زن جشنواره رو بهتون تبریک می گم!
- متشکرم!
- اجازه می فرمایین در همین خصوص یه گزارش جالب از شما تهیه کنیم تا به معروفیت شما افزوده بشه؟!!
خانم بازيگر محجوبانه لبخند مي زند:" والا چه عرض كنم؟!"
- شما لازم نيست چيزي عرض كنين؛ ما در اینجا و در همین لحظه فراموش نشدنی عرض می کنیم که گرچه شما دیگه نیازی به معروفیت ندارين و تمام ببینندگان خوب تلویزیون به اندازه کافی با چهره و هنرتون آشنا هستن، ولی به خاطر اصرار بیش ازحد مردم، ما از شما چند سوال بسيار اساسي مي پرسيم تا همه متوجه بشن كه شما چه نابغه اي...
- لطفا زودتر بپرسين آقا!
- چشم، الان مي پرسیم! حالا چه عجله اي دارين خانم؟!... لطفا بفرمايين از این که به چنین افتخاری نائل اومدین و تونستین صاحب اين سيمرغ سنگين و بلورين بشین، خوشحالین؟!
- آره، خیلی! مي دونين چرا؟! چون من پس از دریافت این جايزه كه براش خيلي زحمت كشيدم...
- خسته نباشين!... خب، با عرض معذرت متاسفانه وقت برنامه ما، رو به اتمامه و باید با بینندگان عزیز خداحافظی کنیم!
بازيگر جوان با تعجب به سرتاپاي گزارشگر نگاه مي كند:"چی چی رو خداحافظی کنی؟! من که هنوز حتی خوش و بش و احوالپرسي هم نکردم!... شما حال تون خوبه؟!!"
و رو به دوربین لبخند می زند:" سلام بینندگان محترم! شب شما به خیر! بنده، هم اکنون احساس خودم رو درخصوص دریافت این جایزه و سيمرغ بلورين بازيگري خدمت شما عرض می کنم!"
- چی چي رو می خواین عرض کنین خانم محترم؟! دیگه فرصتی برای عرض کردن باقی نمونده!
- واه! عجیبه والا! شما چیکار به من داری آقا؟! من دارم با بینندگان عزیز تلويزيون صحبت می کنم! شما لطفا دخالت نکنین!
و رو به فیلمبردار استخوانی، با لطافت تمام لبخند می زند:" آقای فیلمبردار بسيار متبحر و مهربون! "
فیلمبردار، چشمش را از دریچه ویزور دوربین برمی دارد و محو کلام سحرآمیز خانم هنرمند می شود: " ب... بله خانم! "
- خواهش می کنم دوربین رو روی صورت من زوم و تنظیم کنین!... باشه؟!
- چ... چشم خانم؛ اطاعت می شه!
خانم، بادي به غبغب مي اندازد و به لنز دوربين خيره مي شود:
" عرض کنم که برای معرفی کامل خودم باید به گذشته ها برگردم و از آن دوران حرف بزنم. من در سال هزار و سيصد و هفتادو سه، در یه خونواده معمولی متولد شدم..."
گزارشگر با ا شاره چشم و ابرو، از فیلمبردار می خواهد که...
فیلمبردار دوربین را برمی دارد و به آرامی به طرف عقب می رود و خانم هنرمند هم درحالی که می خواهد از زندگینامه و گذشته خود سخن بگوید، به دنبال فیلمبردار حرکت می کند:" من ازهمون دوران طفولیت علاقه زیادی به هنرداشتم!... کجاداری میری آقای فیلمبردار متبحر و مهربون؟! صبرکن، من دارم حرف می زنم!... بابام همیشه می گفت: هی دخترگلم! تو اگه تلاش کنی و زحمت بکشی، بالاخره برای خودت کسی می شی و همه بهت افتخار می کنن!... چیکار می کنی آقای محترم؟! با شما هستم آقاي فيلمبردار نچندان مهربون؟! من که نمی تونم پا به پای شما و دوربین تون بدوم که!.... مي گم صبر كن ديگه!... آقا مثل اين كه اصلا متبحر و مهربون نيستي ها!!..."
سرعت گام های فیلمبردار و خانم بازيگر هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود. خانم سعی می کند خود را به فیلمبردار برساند. او در حال حرکت، با عصبانيت به فيلمبردار و دوربينش خيره شده تا مبادا ارتباط مستحکم يك هنرمند با مردم و بينندگان قطع شود:" من از همون ده دوازده سالگی با دنیای پررمز و راز هنر از نزدیک آشنا شدم و به طور جدی به فعالیت پرداختم!"
خانم اين بار با خشونت به فيلمبردار زُل مي زند:" دارم یواش یواش از دستت عصبانی می شم ها!!..."
فیلمبردار، وحشت زده از نگاه های غضبناک خانم، قصد دارد از در سالن جشنواره بگذرد و پا به فرار بگذارد که خانم با صدای بلند فریاد می زند:" واستا و منو اذیت نکن وگرنه با همین..."
و با عصبانیت سيمرغ بلورين و سنگين را بالای سر می برد و با همه توان آن را به طرف پس كله فيلمبردار پرتاب می کند؛ بلافاصله صدای دردناک و کاملا دراماتیک فیلمبردار در سالن بزرگ جشنواره طنین انداز می شود که:
" آخ سرم! الهی لال بشی خانم که سرشکسته و بدبختم کردی!... اي واي خون؛ خون!!"
گزارشگركه شاهد اين صحنه خطرناك و دلهره آوراست، دوربين و ميكروفون و فيلمبردار سرشكسته را رها مي كند و وحشت زده پا به فرار مي گذارد...
خانم هنرمند، بعد از تكيه به درخروجي سالن، به لطافت بيش از هميشه به فضاي زیبای سالن بزرگ جشنواره مي نگرد و با آرامش، عمل دم و بازدم انجام مي دهد:
" آخ جون؛ دلم خنک شد و راحت شدم؛ ازپا افتادم از بس دنبالش دویدم! "
و صورتش را در مقابل لنز دوربین قرار می دهد و می خندد:
" بله بینندگان عزیز! عرض می کردم که از همون دوران کودکی، بابام می دونست که من استعداد خاصی دارم؛ استعدادي كه با تلاش و همت بیشتر..."
او با به دیدن گزارشگری که در محوطه باز جشنواره در حال فرار است، می خندد و همچنان رو به دوربين حرف می زند و صدا و تصوير زيبايش، همزمان ضبط و به طور مستقيم از يك شبکه تلويزيوني پخش مي شود!!...

اينجا يكي جیم می شود!

هفته قبل، از فرط بيكاري، در دفترکارم مشغول عمل بسيار چشم نواز و پسندیده چُرت زدن بودم که صدای بی موقع و گوشخراش زنگ تلفن، همه محتویات ذهنم را به هم ریخت و همه سی و دو حرف مظلوم زبان شیرین پارسی را فراری داد!
به آرامی کلید مربوط به ضبط و ثبت مكالمه و پيام را زدم و با ناراحتی گوشی را برداشتم:
" بله، بفرمایین!"
صدای مردی خوشحال، به گوش رسید که:" سلام داش ابرام! گوش کن! دو ساعت پیش، یه بنز آلبالویی دِبش بلندکردم که تو نمیری حرف نداره! به نظرت باس..."
- شما چی می گی آقا؟! ابرام کیه؟ بنز کدومه؟ آلبالو چیه؟!
مرد پشت خط که معلوم بود کاملا جا خورده است، گفت:" م... مگه اونجا خونه اوس ابرام خودمون نیس؟! "
- نه جونم! شماره رو اشتباه گرفتی؛ اینجا يه مركز بسيار معتبر مشاوره خونوادگيه كه...
- ای بابا! این تلفن عمومی هم که پاک قاطی کرده!... حالا چیکارکنم؟ اين گوشي لعنتي هم شارژش تموم شده و... اَي بخشكي شانس؛ گفتم با اوس ابرام خودمون صلاح و مشورت کنم بلکه...
- این که ناراحتی نداره عزیز من؛ شما اگه مشکلی داری به جای دوست تون آقا ابراهیم، می تونی با بنده که مشاور در امور زندگی هستم مطرح کنی!"
- یعنی... يعنی تو می تونی مشکل منو حلش کنی؟!
- بله كه مي تونم! بنده تاکنون مشکل خیلی هارو حل کردم، برای اطمینان می تونی از مديرمحترم همين مركز مشاوره بپرسی!
صدای خنده مرد از پشت تلفن، درگوشم پیچید که:" من با آق مديرچیکاردارم مشدی؛ جمال خودتو عشقه!! سنگ مفت، گنجشک مفت؛ مشکلم رو بهت می گم؛ هرچه باداباد!"
خوشحال بودم که چون همیشه باز هم می خواهم مشکل يكي از شهروندان محترم را حل و دلش را شاد کنم! درمدت سه سال فعالیت در مركز مشاوره، توانسته بودم به محبوبیت زیادی برسم که این از چشم مدير و همكارانم پنهان نمانده بود و...
خطاب به مرد گفتم:" شما در اول صحبت تون گفتی که یه بنزآلبالویی دبش بلندکردی؛ این ماشین حتما يه تُن وزن داره؛ مگه نه؟!"
- خب آره؛ بلكه بيشتر!
- یعنی شما به تنهایی ازجا بلندش کردی؟!
مرد، بادی به غبغب انداخت و جواب داد:" یکه و تنها؛ چي خيال كردي؟! این کار برای من از آب..."
- ماشاءا... به این زور بازو!
- چاکرم! شرمنده ام نکن! این جورکارها برای چاکرت خیلی کوچیکه؛ من گاهی اوقات اتوبوس و تریلی هیجده چرخ و قطارمترو و طیاره هم بلند می کنم!!
- به قول معروف بابا ایول؛ تو دیگه کی هستی؟! آفرین و صدآفرین!... شما واقعا شخصیت جالبی داری! می تونم بپرسم اسم شریف تون چیه آقا؟!
- به من می گن جمال جیم جیم!
- جمالتو، آقاجمال! شما کارت خیلی درسته! در همین جا از فرصت استفاده می کنم و برای بازدید از قسمت های مختلف اين مركز بزرگ مشاوره، ازجنابعالی رسما دعوت به عمل میارم!
مثل این که آقا جمال از این دعوت خیلی هیجان زده شد؛ چون درحالی که ذوق می کرد، با ابهت و با صدایی رسا گفت:" اين جمال، کوچیک هرچی آدم بامعرفته! ببین داش! اگه گذرت به محله مون افتاد، کافیه فقط بگی مهندس جمال جیم جیم؛ دیگه کارت نباشه؛ هرمشکل و گيري داشته باشی، با من؛ خیالت تخت!!"
- خیلی ممنون آقاي مهندس!... حالا می شه بگی شما در چه رشته ای فارغ التحصیل شدی؟!
- ما رشته مشته حالیمون نیس داش؛ درست و حسابی بگو هدفت از این سوال چیه؟!
- هدفم از مطرح کردن ای سوال اینه که...
- هدف مدف رو ولش کن و به اصل قضييه بچسب؛ بگو ببينم خلاصه می تونی این بنزآلبالویی مارو آبش کنی یانه؟!
- بله که می تونم! اصلا شاید خوشم اومد و خودم طالبش شدم، اما باید اول ماشین رو ببینم!... لطفا آدرس تون رو بفرمایین!
- اي به چشم! بنویس؛ ميدون صفا، خيابون دوازده متری جاده قديم، سربالایی حسن فرفره، جنب داروخونه همیشه سیار، خونه پلاک سیزده، مهندس جمال جیم جیم؛ نوشتی؟!
- نه، نیازی به نوشتن نیست؛ صدای شما داره ضبط می شه!
با تعجب گفت:" ضبط می شه؟!"
و با ترس و لرز ادامه داد:" ضبط واس چی؟! "
- می دونی آقا جمال، ما مشاوران خانواده، حرف ها و پیام های مردم رو ضبط می کنیم تا پس از کارشناسی و بررسی لازم، به حل مشکلات شون بپردازیم و...
از طریق تلفن به خوبی می توانستم ترس و وحشت را در لحن و کلام و چهره نديده جمال جیم جیم تشخیص دهم:" اگه کلانتری و نیروی انتظامی هم بخواد حرف های منو کارشناسی و بررسی لازم بکنه که حسابم با کرام الکاتبینه!!"
- حالا چرا می ترسی آقا جمال؟ مگه چی شده؟!
- دیگه می خواستی چی بشه؟! همین حالاست که یه گردان سرباز بیاد سراغم و به جرم دزدی بنزآلبالویی، دستبند...
- یعنی چی، مگه شما دزدی کردی؟!
- پس چی؛ خیال کردی عروسی کردم؟!
خنده ام گرفت:" منو باش؛ فکرکردم مثل یه پهلوون درست و حسابي، ماشین رو از جا بلند کردی و... جون تو راست می گم!"
- رو آب بخندي هي!... این حرف ها برای من جون نمی شه! باید هرچه سریع تر دربرم و جونم رو نجات بدم!... ای وای، جمال جیم جیم! جیم شو پسر که بیچاره شدی!!...
و گوشی تلفن را رها کرد و پا به فرار گذاشت...
داد زدم:" الو! .... الو! پس کی میای از قسمت های مختلف اين مركز بزرگ مشاوره بازديدکنی جمال جیم جیم؟!... الو!!... الو!!... "

اينجا دلهره همچنان ادامه دارد!...

کوچه شلوغ است و از دور و نزدیک، سر و صدای بچه ها، شنیده می شود...
ناگهان، هیجان عمومی جای خود را به سکوتی کشنده و دلهره آور می دهد. هیچ یک از بچه ها نمی توانند لحظات بعد را پیش بینی کنند. چند نوجوان درکنار هم ایستاده اند و به یکدیگر نگاه می کنند. همه چیز درگرو عمل یک نوجوان است؛ نوجوانی که با نگرانی تمام به دیگران چشم دوخته است... آیا او از پس چنین کارخطیری برمی آید؟!
هراسی غریب برروح وروان نوجوان چیره شده است که هردم بیشتر و بیشتر می شود. او برای چندمین بار دست روی قلبش می گذارد و به سختی آب دهانش را فرو می دهد. هیچ کس از جایش تکان نمی خورد و همگی لحظه شماری می کنند تا سرانجام کار را ببینند. نوجوان مردد است که چگونه چنین کاری را انجام دهد که ناگهان صدای تحکم آمیزی، همه وجود او را به لرزه درمی آورد:
" بزن!! "
- نه! نمی تونم!
- چرا؟!
- روحیه شو ندارم!
- فرصت رو از دست نده!
- گفتم که نمی تونم؛ این کار از من برنمیاد!
- می گم بزن وگرنه فورا اخراجت می کنم!
- باشه، باشه؛ می زنم!!
همه بچه ها ازکنار دروازه کوچک وسط كوچه کنار می روند و نوجوان با دلهره و اضطراب برای زدن یک پنالتی بسیارحساس، پشت توپ پلاستیکی قرارمی گیرد:"بچه ها! تورو جون مادرتون هولم نکنین!"
باز هم سکوتی طولانی برکوچه و محله و شاید هم شهر و بلكه كشور حاکم می شود و اما دلهره همچنان ادامه دارد!... همه رهگذران و رانندگان و کسبه و همسایه ها، کار و بار و زندگی خود را رها کرده و از داخل ماشین ها و مغازه ها و از روي پشت بام خانه ها، به عاقبت کارخیره شده اند! هیچ کس از جایش تکان نمی خورد، حتی برگی از درخت نمی افتد و پرنده ای بال و پر نمی زند!...
مادرمهربان نوجوان پنالتی زن، درحالی که رخت های شسته شده را می چلاند، با نگراني و اضطراب به ساق هاي نازنين جگرگوشه اش مي نگرد و آرزو می کند که پسرش گل بزند و از این آزمون بزرگ سربلند بیرون بیاید و آبروي پدر خدابيامرزش را حفظ كند!
دیگر وقت زدن پنالتی است و بیش از این سکوت جایز نیست! نوجوان بیست متر عقب می رود و لحظاتی بعد جلو می کشد و محکم به توپ ضربه می زند؛ توپ حدود چهل متر دورتر از دروازه، بعد از برخورد به شیشه یک ماشین، کمانه می کند و با اصابت به کله پیرمردی بینوا، او را از روی پشت بام به درون حیاط کله پا می سازد؛ طوری که صدای آخ و ناسزایش در همه محل می پیچد:
" آخ!! لعنت بر هرچي مردم آزاره!... الهی سرت بشکنه بچه که سرم رو شکستی!! "
نوجوان، همچون فوتبالیست های حرفه ای باشگاه هاي معتبر ليگ برتر، پدرمُرده و شکست خورده و سوگوار، روی زمین زانو می زند و با هردو دست، برفرق سرش می کوبد:
" ای وای چه مصیبتی!!...گفتم که روحیه شو ندارم؛ نگفتم؟!"

اينجا يكي شنگول است!

درگرماي سخت تابستان و در حومه يك شهر بزرگ، دو مرد با چند قدم فاصله از ايستگاه قديمي اتوبوس خط واحد، به ته صف چشم دوخته اند...
ايستگاه شلوغ است و انتظار و شوق ديدار یک اتوبوس دست نیافتنی، در نگاه مسافران امیدوار موج مي زند!... اولي، عرق پيشاني اش را مي گيرد و نفس تازه مي كند:" چه ظهرداغي!... پس اين اتوبوس كي مياد؟!"
دومي، بي رمق تر ازآن است كه حتي عرق پيشاني اش را بگيرد:"چه آفتاب تندي!...حالا چكاركنيم؟! "
- بيا بريم تو ايستگاه؛ اون جا سايه و سايه بون داره!
دومي، به ايستگاه اتوبوس و سایه بانش فكر مي كند و ماحصل اين فكر را بر زبان مي آورد:" اي بابا!... حالا كي بره اين همه راه رو؛ من همين جا مي مونم تا سايه خودش بياد!! "
- اگه اين جا بموني از گرما تلف مي شي رفيق!... حالا کو تا اتوبوس بياد!
دومی مي خندد:" نفوس بد نزن؛ ايشاءا...كه تا قبل ازغروب آفتاب مياد!"
- ميل خودته! ... من مي رم!
چيزي پنهان در ذهن دومي شكل مي گيرد و باعث مي شود كه او از لحظات خود شاد و سرمست شود و به شدت و به شکل عجیبی بخندد:" يواش يواش داره مياد!"
- چي، اتوبوس؟!
- نه بابا؛ سايه!!
- اي آقا! تو هم شنگولي ها!!
و خیلی سریع خودش را به صف مي رساند و در پشت سر بقيه مسافران منتظر، در زير سايه بان ايستگاه جا خوش مي كند. دومي، همچون يك فرد پيروز، با اميد به لحظاتي شادتر، همان جا به دور از ايستگاه روي زمين داغ دراز مي كشد و چشم هايش را مي بندد و... زمین، باز هم داغ و زمان همچنان درگذراست و...
****
... در حومه يك شهر بزرگ، ايستگاه شلوغ است و شوق دیدار یک اتوبوس از راه دور، در نگاه مسافران امیدوار موج مي زند!...
اولی، با عجله خودش را به دومي مي رساند و او را که روي زمين ولو شده است تكان مي دهد:
" هي! بلند شو رفيق؛ داره مياد!! "
دومي، بلافاصله از جا بلند مي شود و ذوق زده مي خندد:"چي؟! سایه ؟!"
- نه شنگول؛ اتوبوس؛ سايه كه دَم غروبي اومد و تو خواب بودي!!
۱۳۹۵/۱۲/۲۶ ۱۲:۵۲
 
۱۳۹۵/۱۲/۱۴ ۱۳:۲۹
 
۱۳۹۵/۱۱/۳۰ ۱۵:۲۶
 
۱۳۹۵/۱۰/۲۵ ۱۵:۰۵
 
۱۳۹۵/۱۰/۱۸ ۱۵:۲۱
 
۱۳۹۵/۱۰/۰۸ ۱۲:۳۸
 
۱۳۹۵/۰۸/۲۲ ۱۲:۵۹
 
۱۳۹۵/۰۸/۰۶ ۱۲:۲۸
 
۱۳۹۵/۰۸/۰۵ ۱۳:۵۱
 
۱۳۹۱/۰۲/۰۳ ۱۹:۱۳
 
 
کلمات کلیدی : حمیدرضا نظری+داستان
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.
اينجا يكي تابلو شده است!