از رسانه‌ها/ سلبریتی‌ها چطور فلسفۀ آلمانی را تسخیر کردند؟

فیلسوف باید شومن باشد، مثل ریچارد پِرِشت

استوارت جفریز؛ ترجمه‌ی علی برزگر؛ 4 شهریور ماه 1396

4 شهريور 1396 ساعت 10:49


در ماه مه، یک شرکت‌کنندۀ معروف در نسخۀ آلمانی مسابقۀ تلویزیونی «چه کسی می‌خواهد یک میلیونر باشد؟»، مقابل دوربین ظاهر شد، با کُتی شیک به رنگ آبی تیره و پیراهن مشکی یقه‌باز، با ته ریشی مطابق با آخرین مُد و موهایی افشان. ریچارد دیوید پرشتِ فیلسوف هیچ مشکلی در پاسخ‌گویی به پرسش‌های پی‌درپی نداشت تا اینکه مجری مسابقه از او پرسید: «کدام یک از گزینه‌های زیرْ تیتر یکی از روزنامه‌های انگلستان در ماه فوریه بود؟ الف) داروین وزیر امور خارجه می‌شود، ب) دیکنز زمام امور بی.بی.سی را به دست می‌گیرد، ج) شکسپیر قهرمانان را تربیت می‌کند، د) تالکین برندۀ جایزۀ بریت۱ می‌شود».

پرشت، به‌طرزی معقول، تصمیم می‌گیرد در حالی که پیشتاز است مسابقه را ترک کند و ریسک از دست‌دادن ۶۴ هزار یورویی را که پیش از آن به دست آورده است نپذیرد. گزینۀ درست «ج» بود (کِرِگ شکسپیر مدیر باشگاه فوتبال لسترسیتی است که در سال ۲۰۱۶ قهرمان لیگ برتر انگلستان شد).

هر چند او مبلغ چشمگیری برای امور خیریه جمع‌آوری کرد، اما، از دیدگاه برخی، حضور پرشت در این نمایش تلویزیونی صرفاً نشانۀ دیگری از این است که فلسفۀ آلمانی با مشکلی کاملاً جدی روبه‌رو است. بی‌تردید، دیگر فیلسوفان آلمانی به ارتباط دوستانۀ پرشت با رسانه‌ها با نگاهی تحقیرآمیز می‌نگرند. مارکوس گابریل از پرشت با عنوان «بازیگر فلسفه» نام می‌برد، در حالی که پیتر اسلوتردایک از پرشت با عنوان «مروجی حرفه‌ای» یاد می‌کند.

اما پرشت از کار خود پشیمان نیست. او به‌عنوان یکی از برجسته‌ترین، و محبوب‌ترین اشخاص، در موج جدیدی از فلسفۀ آلمان، بر این باور است که اگر این رشته می‌خواهد اهمیت و اعتبار خود را حفظ کند، باید از برج عاج پایین بیاید و با تودۀ مردم ارتباط برقرار کند. پرشت، در دوران دانشجویی در کلن در اوایل دهۀ ۱۹۹۰، رؤیای جهانی را در سر داشت که در آن مردم به فیلسوفان به‌عنوان افرادی جذاب با زندگی‌های مصمم و نشاط‌بخش بنگرند. نسل معاصران آرمان‌گرای او مسیر خاص خود را پیش می‌گرفت و ایده‌های آن‌ها با «فلسفۀ آکادمیک بی‌ثمرِ» اساتید او شباهت اندکی داشت، اساتیدی که «جنتلمن‌هایی میانسال و خسته‌کننده، با کت و شلوارهای سرمه‌ای یا قهوه‌ای کسل‌کننده» بودند.

بی‌تردید، پرشت این رؤیا را خوب به ثمر رسانده است، زیرا حوزۀ بسیار گسترده‌تری از مخاطبان را برای رشتۀ خود پدید آورده. پرشت بیش از یک میلیون نسخه از معروف‌ترین کتاب خود را، که من کیستم؟: و اگر می‌دانم، چند تا هستم؟۲ نام دارد، در سراسر جهان به ۳۲ زبان فروخته است، و حال به او لقب «میک جَگِر۳ ادبیات غیرداستانی» را داده‌اند، عنوانی که احتمالاً همچون ستایش به کار می‌رود. نمایش تلویزیونی او، که پرشت نامیده می‌شود، افتخار می‌کند که حدود یک میلیون بیننده دارد.

امروز فلسفۀ آلمان دیگر چندان شبیه به آن نوع رشتۀ فکری‌ای نیست که مارتین هایدگر راهب‌وار در کلبۀ خود در «جنگل سیاه»۴ به آن عمل می‌کرد، بلکه یک صنعت خدماتی موفق است که برای جذب مشتریان تلاش می‌کند. برای مثال، فیلوسوفی مگزین را در نظر بگیرید، یک نشریۀ پر زرق‌وبرق که دو ماه یک‌بار در سراسر آلمان منتشر می‌شود و در سال ۲۰۱۱ به دکه‌های روزنامه‌فروشی عرضه شد. سردبیر ولفرام آیلنبرگر، در سرمقاله، رسالت آن را چنین توصیف می‌کند: «این نشریه‌ای است که پرسش‌های خود را به بازار عرضه می‌کند و اجازه می‌دهد تا مردم در یافتن پاسخ آن‌ها کمک نمایند».

فیلوسوفی مگزین اکنون تیراژی برابر با صد هزار نسخه دارد که ثابت می‌کند رویکرد آیلنبرگر نتیجه‌بخش بوده است. در واقع به نظر می‌رسد که در آلمان تقاضای جدیدی برای ایده‌ها وجود دارد، تقاضایی آمادۀ اکتشاف و بهره‌برداری. در سال ۲۰۱۷، فلسفه در آلمان در حال شکوفایی است. ثبت‌نام دانشجویان در دروس فلسفه در طول سه سال گذشته یک‌سوم افزایش داشته است. صاحبان پیشتاز این حرفه سخنرانی‌های تد ارائه می‌کنند و کتاب‌های پرفروش می‌نویسند، نمایش‌های تلویزیونی معروف ارائه می‌دهند، و جشنواره‌هایی نظیر «فیل.کلن» راه می‌اندازند که ماه ژوئنِ هر سال بیش از ده هزار بازدیدکننده را به این شهر آلمان می‌کشاند.

دگرگونی فلسفۀ آلمانی چنین است: [پیش از این،] هنگام صحبت دربارۀ ایمانوئل کانت یا گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، از واژگانی نظیر «لذت‌بخش»، «مسحورکننده» و «به‌راحتی قابل مصرف» هرگز استفاده نمی‌شده است. در بهترین حالت، این روند نشان می‌دهد که فلسفۀ آلمان در حال جلب تودۀ وسیعی از مخاطبان است که نظیر آن هرگز پیش از این مشاهده نشده است. در بدترین حالت هم، بدان معنا است که فلسفه در حال تبدیل شدن به یک فقره از اقلام مصرفیِ خودنمایانه‌ای است که طراحی شده تا تصویر ذهنی مصرف‌کنندگان از خودشان را ستایش کند.

بیش از ۷۰ سال پیش، دو تن از سرشناس‌ترین فیلسوفان آلمان، تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر، رهبران مکتب فرانکفورت در زمینۀ نظریۀ انتقادی، آن چیزی را توصیف کردند که «صنعت فرهنگ» می‌نامیدند. از دیدگاه آن‌ها، این صنعت، سرشار از نمایشی مبهوت‌کننده از سلبریتی‌ها و نمایش‌های تلویزیونی مغزفرسا، عملاً ابزاری برای انقیاد و فریب توده است. در دیالکتیک روشنگری، آدورنو و هورکهایمر این امر را بدیهی می‌انگارند که محصولات این صنعت فرهنگ تنها مانع رشد قدرت تخیل و خودانگیختگی مصرف‌کننده هستند و «طوری طراحی شده‌اند که برای درک همگی آن‌ها تیزهوشی، قدرت مشاهده، و تجربه به‌طرزی انکارناپذیر همواره مورد نیاز است، اما تفکر پایدار در اینجا هیچ جایی ندارد». در سال ۲۰۱۷، به شما خرده نخواهند گرفت اگر فرض کنید که این موج جدید از فیلسوفان آلمانی به بخشی از آن چیزی تبدیل شده است که پیشینیان آن‌ها دربارۀ آن هشدار داده‌اند.

بنابراین پرسش اساسی این است: آیا فلسفۀ آلمان می‌تواند در سطح روزمره و عام به کار گرفته شود، بدون اینکه از محتوا تهی شود یا پیچیدگی ایده‌های آن زدوده شود؟ به‌علاوه، فلسفۀ آلمان قرار بوده است که زندگی روزمره را نقد کند، نه اینکه ابزارهای فکری برای تداوم آن را فراهم آورد. بزرگ‌ترین فیلسوفان آلمان، شامل هگل، آرتور شوپنهاور، هایدگر، کارل مارکس، و مکتب فرانکفورت، تحلیل‌های موشکافانه‌ای از نیروهای زیربناییِ زندگی روزمره به دست داده‌اند. آیا قهرمانان کنونی فلسفۀ آلمان، در کوشش خود برای حفظ اهمیت و اعتبار آن، چیزی را فراموش کرده‌اند که فلسفۀ آلمانی زمانی در انجام آن سرآمد بود؟

و اگر چنین باشد، این نسخۀ مصرف‌گرایانۀ جدیدِ فلسفهْ نشانۀ اهمیت مدرن آن نخواهد بود، بلکه در واقع صرفاً سقوط این رشته را از چشم ما پنهان می‌کند. و اگر در واقع این رشته در حال سقوط باشد، فلسفۀ آلمانی آن نوع پیمان فاوستی را منعقد کرده است که غول ادبی آلمان، یوهان ولفگانگ فون گوته، قدر آن را می‌دانست: معاوضۀ عمق محتوایی با شهرت.

در ۲۲ آوریل ۱۹۶۹، درست در لحظه‌ای که تئودور آدورنو قصد داشت مجموعه سخنرانی‌های خود را با عنوان «درآمدی بر تفکر دیالکتیک» در دانشگاه گوته در فرانکفورت آغاز کند، دانشجویان معترض مانع سخنرانی او شدند. یکی از آن‌ها روی تخته‌سیاه چنین نوشت: «اگر آدورنو راحت گذاشته شود، سرمایه‌داری هرگز متوقف نخواهد شد». سپس سه زن معترض او را احاطه کردند، سینه‌های خود را برهنه نمودند، و گلبرگ‌های لاله و گل سرخ بر سر و روی او ریختند.

آدورنو کلاه و کُت خود را برداشت، از سالن بیرون رفت، و سپس این مجموعه سخنرانی‌ها را متوقف کرد. او دچار افسردگی شدید شد و چند ماه بعد، در خلال تعطیلات در کوه‌های آلپ، در ۶۶ سالگی فوت کرد.

این به‌اصطلاح «حرکت سینه» بعدها از سوی پیتر اسلوتردایک در سال ۱۹۸۳ در کتاب قطورش، نقد عقل بدبین۵، چنین توصیف شده است: «در اینجا، در یک سو، تن برهنه ایستاده بود، که ’نقد‘ می‌کرد؛ در آنجا، در دیگر سو، مرد شدیداً نومیدی ایستاده بود که بدون او هیچ یک از حاضران در آن سالن معنای نقد را نمی‌توانستند بفهمند... این نیروی برهنه نبود که فیلسوف را در سکوت فرو برد، بلکه نیروی برهنگی بود».

در یک فرهنگ دیگر، ممانعت دانشجویان معترض از سخنرانی یک فیلسوف، آن‌چنان مسئلۀ مهمی محسوب نخواهد شد. اما فلسفۀ آلمان متفاوت است. سنت فیلسوفان بزرگ آلمانی نظیر کانت، هگل، فریدریش نیچه، و هایدگر منبع غرور ملی بوده است. اما «حرکت سینه» حمله‌ای ویرانگر به احترام همیشگی به فیلسوفان آلمانی بود.

این فرهنگ احترام بی‌چون‌وچرا تا حدودی بدان دلیل وجود داشت که فلسفۀ آلمانی و هویت ملی آلمانی همواره از زمان هگل به بعد با یکدیگر گره خورده بود، هگل ــ‌که در سایۀ شکست فرانسۀ عصر ناپلئون قلم‌فرسایی می‌کرد و سرشار از احساس ملی‌گرایی ملهم از پیروزی نظامی متأخر دولت پروس بودــ رؤیای یک آلمان متحد را در سر داشت. هگل تصور می‌کرد که صلح جهانی به‌معنای ظهور یک دولت پیشتاز خواهد بود که، با پیشروی تاریخ بشری به‌سوی تحقق خود، بر دیگر دولت‌ها غلبه خواهد کرد. و تا آنجا که به هگل مربوط می‌شد، دولت پروس (و سپس، اگر خدا بخواهد، آلمان متحد) به‌طور منحصربه‌فرد در جایگاهی بود که این نقش تاریخی را محقق سازد. فیلسوفان هیچ کشور دیگری چنین سرسختانه مفهوم هویت ملی را وارد نظام فکری خود نکرده‌اند؛ هیچ فیلسوف دیگری چنین سرنوشتی را بر دوش میهن خود ننهاده است.

البته آدورنو، که بیش از یک قرن بعد به شهرت رسید، نه همانند هگل در سایۀ پیروزی نظامی دولت پروس بلکه در سایۀ آشویتس قلم‌فرسایی می‌کرد، در سایۀ یک فاجعۀ استثنایی که در بین دیگر چیزها به توجیهات فلسفی ملی‌گرایی آلمانی برای همیشه پایان داد. به‌علاوه، آدورنو یهودی‌ای بود که از مفهوم پروتستانی هگل از پیشرفت نفرت داشت. پس از آدولف هیتلر و هولوکاست، فلسفۀ آلمان دیگر نمی‌توانست مدعی شود که به‌سوی یک گشایش بزرگ در پایان تاریخ بشری پیش می‌رود.

آدورنو بی‌تردید ملی‌گرا نبود، اما با وجود تمام چیزهای دیگر به زبان آلمانی و فرهنگی که در آن پرورش یافته بود عمیقاً دلبستگی داشت. پس از بازگشت از تبعید به کالیفرنیا، او این امر را بدیهی می‌انگاشت که زبان آلمانی پیوند خاصی با فلسفه دارد. آدورنو می‌نویسد: «از لحاظ تاریخی، زبان آلمانی، به‌عنوان فرآیندی که هنوز نیازمند تحلیل مناسب است، توانایی ابراز چیزی دربارۀ پدیدارها را یافته است که از دادگی، حضور و ذات صرف آن‌ها فراتر می‌رود». به دیگر سخن، به نظر می‌رسد منظور آدورنو این است: اگر شما می‌خواهید به‌طرزی شایسته به فلسفه‌ورزی بپردازید، انگلیسی، فرانسه، عربی و یونانی را کنار بگذارید. برای دستیابی به عمق فلسفه، باید آن را به زبان آلمانی کاوش کنید. به‌علاوه، پس از هولوکاست، آدورنو به چیزی شبیه وجدان ملت تبدیل شد (حداقل ملت آلمان غربی؛ ایدئولوگ‌های آلمان شرقی جدید از نومارکسیسم کفرآمیز او و مکتب فرانکفورت بیزار بودند). این آدورنو بود که در دیالکتیک سلبی۶ چنین نوشت: «یک امر مطلق جدید از سوی هیتلر بر بشر ناآزاد تحمیل شده است: سازماندهی افکار و کنش‌های خود به‌نحوی که آشویتس تکرار نشود، به‌نحوی که هیچ چیزی مشابه آن تکرار نشود». در اینجا فیلسوفی آلمانی وجود داشت که با آلمانی‌ها دربارۀ وظایف اخلاقی آن‌ها سخن می‌گفت و توقع داشت سخنان او شنیده شود.

برای برخی آلمانی‌ها، شنیدنِ صرف بی‌اهمیت تلقی می‌شد. در ۱۹۶۹، دانشجویان معترض بدان دلیل به آدورنو اعتراض کردند که او ظاهراً یک مارکسیست بود، اما دعوت آن‌ها برای اقدام عملی را با تحقیر رد کرده بود. از دیدگاه آن‌ها، او به نظریه‌پردازی پناه برده بود، درحالی‌که انقلابیون نیاز به اقدام عملی داشتند. زیرا کارل مارکس در ۱۸۴۵ نوشته بود «فیلسوفان تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تفسیر کرده‌اند، مسئله تغییر آن است». از این منظر، اندیشمندان مکتب فرانکفورت، و به‌ویژه آدورنو، نمایش چگونگی شکست فلسفۀ آلمان در لحظۀ تحقق وعده‌های خود هستند.

اگر فلسفه پس از مرگ آدورنو قرار بود در آلمان معنا داشته باشد، باید به چیزی متفاوت بدل می‌شد. برای فهم دگرگونی‌های فلسفۀ آلمانی، پس از مرگ آدورنو، و آنچه نهایتاً منجر به ظهور بچه‌های گستاخ۷ و دوستداران رسانه‌های آن شد، باید به زندگی بزرگ پیرمردِ حیات فکری آلمان، یورگن هابرماسِ ۸۸ ساله، نگاه کنیم. هابرماس، یک جوان هیتلری نادم، بود که دستیار آدورنو شد و، در اوایل دهۀ ۱۹۷۰، جانشین رسمی او به‌عنوان رهبر مکتب فرانکفورت شد و مسیر فلسفۀ آلمان را دگرگون ساخت.

او این کار را با نوعی عصیان اُودیپی علیه شخصیت پدر فکری‌اش انجام داد. هابرماس در یک مصاحبه در ۱۹۷۹ چنین می‌گوید: «من به مقدمۀ بنیادی نظریۀ انتقادی پای‌بند نیستم، این مقدمه که می‌گوید عقلِ ابزاری چنان استیلا یافته است که واقعاً هیچ راهی برای برون‌رفت از یک نظام توهم تمام‌عیار وجود ندارد تا افراد منزوی بتوانند حتی شده بارقه‌ای از بینش را در آن راه دریابند». از دیدگاه او، آن نوع بینشْ محدود بود، هم نخبه‌گرایانه و هم نومیدانه بود.

در عوض، هابرماس زندگی شغلی خود را صَرف ساختن یک نظام فکری کرده است که فلسفه، نظریۀ سیاسی، جامعه‌شناسی و نظریۀ حقوقی را در بر می‌گیرد، و با این امید خوش‌بینانه در هم آمیخته است که آدمیان می‌توانند تحت سرمایه‌داری بازار با چیزی شبیه به خودمختاری۸ و تسلط بر نفس به خودشکوفایی برسند، دقیقاً همان چیزی که آدورنو و مکتب فرانکفورتِ متقدم امکان آن را رد می‌کردند. هابرماس در اثر مهم خود نظریۀ کنش ارتباطی، منتشرشده در ۱۹۸۱، یک «جامعۀ ارتباطاتی نامحدود» را به تصویر می‌کشد که در آن مردم از طریق گفتمان و استدلال از یکدیگر و همچنین از خودشان می‌آموزند و باورهایی را به پرسش می‌گیرند که معمولاً بدیهی انگاشته می‌شود.

در واقع، آرای هابرماس به پلی بین سبک فلسفۀ نخبه‌گرا و بدبینانۀ آدورنو و احیای مصرف‌گرایانۀ نوین این رشته بدل شد. به‌جای ابراز نومیدی دربارۀ سرنوشت انسانیت، اکنون گفتمان دربارۀ چگونگی تغییر مسیر فلسفه نظرپردازی می‌کرد. اگرچه هابرماس تلاش نمی‌کرد که حکم اصلی آدورنو را زایل کند، یعنی اجتناب همیشگی از یک هیتلر دیگر، اما فلسفۀ خوش‌بینانه‌تر او مبتنی بود بر کوشش برای نظرپردازی دربارۀ راه‌هایی که از تکرار آشویتس جلوگیری می‌کرد. و برای انجام این کار، هابرماس عقیده داشت فیلسوفانی شبیه خودش باید برای بهبود شرایط زندگی واقعی تلاش کنند، نه اینکه همانند آدورنو دربارۀ سرنوشت آدمیان مرثیه‌سرایی کنند، یعنی او حکم اصلی استاد خود را از خود آدورنو بسیار جدی‌تر گرفت.

اما آنچه همچنین از هابرماس یک انقلابی ساخته بود عبارت است از چگونگی شجاعت او برای فراتر رفتن از تفکر آدورنو به حوزۀ تفکر طردشدۀ فیلسوفان انگلیسی و آمریکایی. از دیدگاه آدورنو، فلسفۀ انگلیسی‌زبان یک خدمتکار صرف برای سرمایه‌داری تکنوکراتیک بود، هنگامی که او، و بقیۀ اعضای مکتب فرانکفورت نومارکسیست، تصور می‌کردند فلسفه باید قدرت‌هایی را نقد کند که توجیهِ فکریِ وجودِ آن‌ها هستند، نه اینکه برای آن قدرت‌ها توجیه فکری فراهم کند. در عوض، هابرماس همان‌قدر از آرای پراگماتیست آمریکایی جورج مید، جان رالز نظریه‌پرداز عدالت در دانشگاه هاروارد، و ج. ال. آستین فیلسوف دانشگاه آکسفورد، الهام می‌گرفت که از آراء کانت، هگل، و مارکس. اگرچه آدورنو چند سال را در آکسفورد و بیش از یک دهه را در آمریکا به سر برده بود، هرگز فیلسوفان انگلیسی یا آمریکایی را جز با تحقیر نمی‌نگریست. و با این تغییر رادیکال، هابرماس یک کوره راه فکری را گشود که امروز قهرمانان جوان فلسفۀ آلمان مشتاقانه آن را دنبال می‌کنند.

در واقع، ستاره‌های کنونی نظیر پرشت و گابریل نیز، هنگام رویارویی با سرزمین ناشناختۀ رسانه‌ها، از هابرماس پیروی کردند. هابرماس مبارزی خستگی‌ناپذیر در خصومت‌های روزنامه‌ای در دهۀ ۱۹۸۰ بود که به‌نام «نزاع مورخان» شهرت یافت. او بارها و بارها در صفحات روزنامه‌های آلمان مطلب منتشر می‌کرد تا مورخان آلمانی تجدیدِنظرطلب را به باد انتقاد بگیرد که می‌کوشیدند نازی‌ها را از جنایت استثنایی هولوکاست تبرئه کنند. در ۱۹۹۹، پیتر اسلوتردایک، در اقدامی که به‌عنوان یک تحریک فلسفی تک‌نفره شناخته می‌شود، یک مناقشۀ ننگین را به راه انداخت، هنگامی که تابویی را شکست که از زمان رایش سوم در حیات فکری آلمان وجود داشت. در خلال یک سخنرانی، اسلوتردایک برای اشاره به این امر که چگونه زاد و ولد آدمی از طریق بازتولید ژنتیکی می‌تواند نه‌تنها ممکن بلکه قابل‌دفاع باشد، از واژۀ Selektion به‌جای واژۀ معاصرتر ۹Auswahl استفاده می‌کند. هابرماس خشمگین فوراً یک سرمقاله می‌نویسد که در آن اسلوتردایک را فاشیست می‌نامد. نقش هابرماس در این مشاجره طنین‌انداز بود. در اینجا فیلسوف آلمانی زنان و مردان هموطن خود را متقاعد می‌کرد تا با گذشتۀ شرم‌آور ملت خود ارتباط برقرار کنند و بدین طریق احساسات آن‌ها را به‌طرز انقلابی دگرگون می‌کرد. بازتاب این دگرگونی را می‌توان در رهبری اخلاقی صدر اعظم کنونی، آنگلا مرکل، مشاهده کرد که درست چند سال پیش آلمان را، بالاتر از هر کشور دیگری در جهان، پذیرای آوارگان اعلام کرد.

اما در حالی که هابرماس از سکوهای عمومی برای بررسی شرمساری آلمان در دوران جنگ جهانی استفاده می‌کرد، و همچنین برای ستودن یک برند جدید از میهن‌پرستی آلمانی مطابق قانون اساسی و چشم‌اندازی آرمان‌شهری از آنچه «عقلانیت ارتباطی» می‌نامید، منتقدانِ موج جدیدی از فلاسفه که در پی او ظهور کردند معتقدند که نمایش‌های تلویزیونی و کتاب‌های معنویت عصر جدید۱۰ به‌سختی از چنان فضیلتی برخوردار هستند.

از ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۲، اسلوتردایک، که به‌دلیل ایده‌های مناقشه‌انگیزش (و نه برخلاف آن‌ها) شخصیتی معروف در آلمان باقی مانده است، یکی از مجریان برنامۀ گفت‌وگومحور «داس فیلوسوفیشه کوآرتت»۱۱ در شبکۀ زد.دی.اِف. آلمان بود. این برنامه مروج نوعی برنامۀ گفت‌وگومحور بود که به‌سختی در تلویزیون آمریکا یا انگلیس قابل تصور است؛ اسلوتردایک و مورخ فلسفۀ آلمان، رودیگر سافرانسکی، موضوعات روز را با دو مهمان مدعو مورد بحث قرار می‌دادند. اما پس از یک دهه، زد.دی.اِف. دربارۀ آمار بینندگان برنامه احساس نگرانی کرد و مجریان آن را جایگزین کرد. آن شخص دیگر کسی نبود مگر ریچارد دیوید پرشت.

این برنامه، گویی برای یکسره کردن موضوع افتادن فلسفۀ آلمان در دام کیش شخصیتی پوپولیستی، نام خود را از «داس فیلوسوفیشه کوآرتت» به پرشت تغییر داد. اگرچه مجری جدید پیراهن خود را به‌صورت کاملاً باز تا ناف نمی‌پوشد، پرشت، با ظاهر خوب و جذابیت رسانه‌ای، با همتای فرانسوی خود، برنارآنری لوی۱۲، مشابهتی چشمگیر دارد. اسلوتردایک، در سخنی شبیه به «روباه دستش به انگور نمی‌رسه می‌گه ترشه»، به مطبوعات آلمان گفت که «مشتریان جایگزین او بیشتر شبیه به مشتریان آندره ریو [ویولونیست معروف] هستند، که زنان به‌ویژه بالای ۵۰ سال با حالت روحی آرمان‌گرایانه به آن گوش می‌دهند».

اما حقیقت دربارۀ مخمصۀ کنونی فلسفۀ آلمان در واقع پیچیده‌تر از آن چیزی است که نمایش‌های پرشت در تلویزیون، یا تحقیرکنندگان او، نشان می‌دهند. مارکوس گابریل را در نظر بگیرید، که کتاب پرفروش بین‌المللی او در سال ۲۰۱۵، چرا جهان وجود ندارد۱۳، صرفاً به‌طور محتمل، اثبات این نکته است که، آثار مدرن فلسفۀ آلمان می‌تواند هم ژرف و هم موفق باشد.

روی جلد کتاب گابریل تصویر یک تک‌شاخ است، که تصویری مناسب برای متنی است که تبیینی فهم‌پذیر به دست می‌دهد از اینکه چرا همه نوع هستومندهای۱۴ نامحتمل واقعاً وجود دارند: نه‌تنها تک‌شاخ‌ها، بلکه اجنه، پریان، یا حتی رئیس‌جمهور هیلاری کلینتون و نخست‌وزیر جرمی کوربین. کتاب گابریل بدان دلیل چنین موفقیت‌آمیز بود که نه‌تنها نقد غرور علم و سیاه‌چالۀ نسبیتی پسامدرنیسم است، بلکه طبق اصلی نوشته شده است که لودویگ ویتگنشتاین آن اصل را بنیان نهاده است، یعنی اینکه «هر آنچه اصلاً بتوان از آن سخن گفت، به‌روشنی می‌توان از آن سخن گفت». علاوه‌بر این، همانند کتاب جدیدش، من یک مغز نیستم: فلسفۀ ذهن برای قرن بیست‌ویکم۱۵، این کتاب نکوهش آن فیلسوفان متقدمی است که تصور می‌کنند توده‌ها نباید و نمی‌توانند فلسفه بخوانند. گابریل، با تنها ۳۷ سال سن، نشان می‌دهد که فیلسوفان آلمانی می‌توانند مخاطبانی گسترده داشته باشند، بدون اینکه صرفاً چرب‌زبان یا سطحی باشند.

و فیلسوفانی نظیر پرشت و گابریل صرفاً یک تقاضای داخلی را برآورده نمی‌کنند. اگر چه فلسفۀ آلمانی به‌سختی یک برند بین‌المللی سودآور نظیر بی.اِم.دبلیو، دویچه بانک، یا آدیداس است، اما مبلّغان جدیدِ دوست‌دار مشتری و آشنا با فضای رسانه‌ایِ آن، در حال فراهم‌آوردن دسترسی جهانی برای آن هستند. این امر مهمی است زیرا، اگرچه توانایی مالی و صنعتی آلمان به‌طور گسترده شناخته شده است، این کشور به‌سختی برای قدرت نرم کانون توجه است. برای مثال، سینما و ادبیات آلمان بسیار به‌ندرت از وجهه‌ای بین‌المللی در این هزاره برخوردار بوده است. در سوی مقابل، به نظر می‌رسد فلسفۀ آلمان دارای یک بازار صادراتی است، دقیقاً به‌خاطر مروجان جوان آن. شاید ما نباید به آن اندازه بدبین باشیم که اسلوتردایک هنگام تحقیر پرشت بدبینی نشان می‌دهد. شاید اگر فلاسفه می‌خواهند که در ۲۰۱۷ به آن‌ها گوش سپرده شود، باید علاوه بر تفکر، نمایش هم اجرا کنند.

در جنگ فرهنگی بر سر سرنوشت فلسفۀ آلمان، برای برخی نظیر اسلوتردایک، دسترس‌پذیری و مناسبتْ انحطاط آن را پنهان می‌کند، برای برخی دیگر نظیر پرشت، این ویژگی‌ها برای حفظ سرزندگی و تأثیر آن از اهمیت حیاتی برخوردار هستند. در ۱۹۳۴، عالِمِ الهیات فرانسوی-آلمانی، آلبرت شوایتزر، به همکار فیلسوف خود ارنست کاسیرر می‌گوید که همکاران آن‌ها باید مسائلی را مورد بحث قرار دهند که برای همه از بیشترین اهمیت برخوردار است، نه به سبکی که صرفاً برای نخبه‌های تحصیل‌کرده قابل فهم باشد. به باور او، این امری ضروری بود. این، حداقل، همان کاری است که فیلسوفان جدید آلمانیِ دوستدار رسانه می‌کوشند که انجام دهند.


پی‌نوشت‌ها:
*‌ این مطلب در تاریخ ۲۴ جولای ۲۰۱۷ با عنوان «?German Philosophy Has Finally Gone Viral. Will That Be Its Undoing» در وب‌سایت فارن پالیسی منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۳۰ مرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «فیلسوف باید شومن باشد، مثل پِرِشت» ترجمه و منتشر کرده است.
** استوارت جفریز (Stuart Jeffries) ساکن لندن و یکی از روزنامه‌نگاران پرسابقۀ گاردین است که دربارۀ موضوعات مختلفی از جمله مسائل اقتصادی، نقد سینمایی و روان‌شناسی نوشته است. کتاب آخر او هتل بزرگ پرتگاه (GrandHotel Abyss)، تاریخی جذاب از سرنوشت متفکران مکتب فرانکفورت به دست می‌دهد.
[۱] BRIT Award: یک جایزۀ سالانۀ موسیقی در انگلستان [مترجم].
[۲] ?Who Am I?: And If So, How Many
[۳] Mick Jagger: خواننده و آهنگساز انگلیسی و یکی از معروف‌ترین شخصیت‌های موسیقی راک اند رول [مترجم].
[۴] Black Forest: منطقه‌ای جنگلی در جنوب آلمان [مترجم].
[۵] Critique of Cynical Reason
[۶] Negative Dialectics
[۷] enfants terribles
[۸] autonomy
[۹] هر دو واژه به‌معنای انتخاب و گزینش هستند [مترجم].
[۱۰] New Age: مجموعه‌ای از عقاید و رسوم معنوی و مذهبی که در دهۀ ۱۹۷۰ در کشورهای غربی رواج یافت [مترجم].
[۱۱] Das Philosophische Quartett
[۱۲] Bernard-Henri Lévy: اندیشمند، شخصیت رسانه‌ای و نویسندۀ فرانسوی [مترجم].
[۱۳] Why the World Does Not Exist
[۱۴] entities
[۱۵] I Am Not a Brain: Philosophy of Mind for the ۲۱st Century
 


کد مطلب: 505461

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdciqwawzt1au52.cbct.html?505461

الف
  http://alef.ir