پارادوکس‌هایِ تاریخ‌نگاریِ معاصر

احمد خالصی، 8 اسفند 91

8 اسفند 1391 ساعت 21:17


در تاریخ‌نگاریِ معاصر بعضاً با پارادوکسی مواجه می‌شویم که گویا از آن گریزی نیست. ضرورتِ انتقالِ تجربیاتِ تاریخی به نسل‌های آینده و شاید اقوام و ملل دیگر، ما را بر آن می‌دارد که درپی ارائۀ اسناد تاریخی و یا بازگویی و بازنویسی خاطرات افرادِ درگیر در انقلاب باشیم. مسلماً باید این مهم را پی گرفت چرا که بنا به همان جملۀ درست و مشهورِ "گذشته چراغ راه آینده است " ساختِ آینده از طریقِ شناختِ دقیقِ تجربیاتِ از سر گذرانده میسر می‌شود.

از طرف دیگر گفته اند که ملت ایران، حافظۀ تاریخی ندارد. گذشته از درستی یا نادرستی این سخن، باید پذیرفت ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن است. از این دست تکرارها نه تنها در تاریخ خودمان، بل در تاریخ و سرگذشتِ اقوام دیگر به کرّات دیده‌ایم. شاید راست گفته‌اند که واژۀ انسان از " نسیان " می‌آید. آدمی‌زاده هماره دستخوشِ فراموشی است. برای گریز از این فراموشی، و عبرت گرفتن از سرگذشت‌هایِ تکراری و اغلب آزار دهنده، چه راهی بهتر از تأمل و تدبر در تاریخ ! اما تناقض از آنجا آغاز می‌شود که آنچه به " حجاب معاصرت" موسوم است رخ می‌نماید. گویا صِرف هم عصر بودن با وقایع و رخدادها مانع از فاصله‌گیری لازم برای قضاوت می‌شود. آنچه که این جا به کمک مورخ می‌آید ، تلاش او برای فراروی از زمانِ خود و دوری از میزان‌ها و اقتضائات و اوضاع و احوال عصر است و این به توانایی او و پذیرشِ ضرورتِ حفظِ فاصله بستگی دارد.

می‌دانیم بعضی از افرادِ کهن‌سالِ درگیرِ انقلاب، به دلیل تواضع و یا به دلایلی دیگر از بیان خاطرات خود طفره می‌روند و یا این که مخالفان انقلاب که شناختِ احوال آنان هم ضروری است، به دلیل سرخوردگی و ناامیدی و یأس ، انبوه داشته‌های ذهنی خود را رها می‌کنند و بازگویی آنها برایشان جاذبه ای ندارد؛ اما اینها تازه اول داستان است. مشکل فراتر از اینهاست. تاریخِ معاصرِ ما به شدت با سیاست پیوند خورده است و یادش به خیر دوست مورخی که می‌گفت در پژوهش‌هایم از فتحعلی شاهِ قاجار به این طرف نمی‌آیم چرا که تاریخِ معاصر، سیاست ِ محض است و باید متخصصان و درگیرانِ سیاست به آن بپردازند. همین جا بگویم که سخن ما از ضرورتِ تاریخ‌نگاری معاصر و تنگناهای آن است ، اما به واقع {سراسرِ تاریخ، تاریخِ معاصر است} یعنی با عدمِ درکِ درستِ شرایطِ تاریخی و فقدان انتباه، تاریخ هماره تجدید می‌شود و همان تکرارهای مهلک پیش می‌آید و همان زجرها و مصیبت‌های آدمی که شاید بتواند با درکِ درستِ وقایع تاریخی کمی از آن بکاهد. و این مربوط است به همان بحثِ فراموشی و نسیان که شاید مبحثی فلسفی و حکمی باشد.

بازگردیم به همان پارادوکس مطروحه یعنی حجابِ معاصرت در مقابله با ضرورتِ انتقالِ تجربیاتِ تاریخی، به ویژه برای آنانی که تاریخ خود را یا نمی‌شناسند و یا از زیر بار مسئولیت آن شانه خالی می‌کنند. برای مورخی که می‌کوشد تحلیلِ درستی از تاریخِ معاصر ارئه دهد ضروری است که از تاریخ فاصله بگیرد و نیز از آمال و خواست‌های به حق و یا نادرست خود ، و این مستلزمِ ارتفاع از تاریخ است.
اما این مهم چگونه می‌تواند صورت پذیرد؟ و اصلاًآیا ممکن است یا نه؟ عده ای بر این باورند که تاریخِ معاصر را باید با پنجاه سال فاصله زمانی نوشت و یا این که تاریخِ معاصر را نسل‌های آینده می‌نویسند. اما اگر باید منتظر گذشت نیم قرن بود پس عبرت تاریخی چه می‌شود و آیا اصلاً تاریخ معنایی خواهد داشت؟ به گمانم اگر تاریخ‌نگاری معاصر یکسره محال نباشد که نیست، حداقل می‌توان برای تبیین راه‌های حفظِ فاصله از اوضاعِ جاری و اقتضائات عصرکوشید. و این وظیفه و کارکرد راستین و مؤثر و مانای یک مورخ است.

تاریخ‌نگاری و تاریخ‌شناسی
در یادداشت گذشته‌ام، اشارت کرده بودم که انبوه کتاب‌های منتشر شده در باب تاریخ معاصر در داخل و خارج کشور ، اغلب یا بیان خاطراتند و تاریخ شفاهی که البته لازمند و ضروری و بعضاً جذاب، و یا ارائه اسناد تاریخی‌اند و با یا بدون تحلیل ارائه می‌شوند. و گفته بودم که اینها مربوط به تاریخ‌نگاری‌اند و نه تاریخ شناسی. به بیان دیگر اینها آثاری هستند که به ثبتِ تاریخ می‌پردازند و موادِ تاریخی را ارئه می‌دهند برای آنچه که می‌توان آن را تاریخ‌شناسی خواند. خلطِ تاریخ‌نگاری و تاریخ‌شناسی اغلب رخ می‌دهد اما از تدوینِ تاریخ، تا تحلیل تاریخ راهی دراز باید پیموده شود که مستلزم روندی دگرگونه و جامع است. حرفِ اصلیِ من این است که تاریخ‌شناسی به واقع در حوزۀ مطالعاتِ بینِ رشته ای قرار می‌گیرد.

مطالعاتِ تطبیقی و بین رشته‌ای چندی است که در سراسر جهان مورد توجه قرار گرفته و در ایران هم به تدریج اندک عنایتی به آن صورت می‌گیرد، اما کمتر در حوزه تاریخ‌شناسی معاصر، شاهد پژوهشی درخورِ اعتنا در این باب بوده‌ایم.
در تاریخ‌شناسیِ معاصر، هم باید تاریخ را تاحد ممکن با اجزاء تشکیل دهندۀ آن شناخت، و هم به نظریه‌های انقلاب آگاه بود. مکانیسمِ تغییرِ ساختارهای اجتماع بحثی است که در حوزۀ جامعه شناسی می‌گنجد. باید گفت کتاب‌هایی در این باب به فارسی ترجمه و یا نگاشته شده‌اند از جمله آثار هانا آرنت و نیز کتاب بسیار آموختنی و دیر به دست آمدۀ " کالبد شکافی چهار انقلاب " اثر کرین برینتون که در آن ساختارهای مشابه و یا روندِ یکسانِ انقلاباتِ مهمِ جهان بررسی شده است و به نظرم مطالعۀ آن برای هر تاریخ‌پژوه و نیز هر کسی که در پی درس‌آموزی از تاریخ و انقلاب است، ضروری و راه‌گشاست.
همین جا به عنوان معترضه متذکر بشوم که این کتاب نقایصی نیز دارد ازجمله این که جنگ‌های انفصالِ ایالات متحده با انگلستان را انقلاب محسوب کرده است که هر چند این واقعۀ تاریخی با ساختار شناخته شدۀ انقلاب، مشابهت‌هایی دارد اما در کلیتِ روند ساختارِ انقلابات نمی گنجد. به نظرم نقصِ دیگر این کتاب در این است که مولف این کتاب می‌توانست از انقلاباتِ دیگر نیز شواهدی برای نظریات خود اقامه کند که معلوم نیست به چه دلایلی از آن غفلت کرده است . شاید مخاطب خود را آزاد گذاشته است در بررسیِ تطبیقی چهار انقلابِ بزرگ جهان، با انقلاب سرزمین خود!

اما برای تاریخ‌شناسیِ عمیق و موثر، گذشته از جامعه‌شناسی و شناخت مکانیسم تغییر ساختارهای اجتماعی، باید از فلسفه نیز آگاهی داشت و همچنین از دانش‌ها و معارفی دیگر همچون ادبیات و روان‌شناسی و هنر و سیاست ،که به امید حضرت حق در یادداشت بعدی به آنها خواهم پرداخت. یا حق


کد مطلب: 179698

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdchwwnz623nq-d.tft2.html?179698

الف
  http://alef.ir