بریم تهران مسافرکشی!

فرزانه زنگیان، 17 خرداد 95

17 خرداد 1395 ساعت 13:55


یک بعد از ظهر گرم تابستانی در غرب تهران پرایدی که مسافرکش است جلوی پایم ترمز می‌کند و راننده می‌پرسد کجا؟ مقصدم را می گویم و سوار می‌شوم، خیابان شلوغ است و ترافیک عصرگاهی می‌رود که کم کم رخ بنماید!

راننده که پسر بیست و اندی ساله ای است با بی حوصلگی رانندگی می‌کند، فاصله مجاز را با خودروهای دیگر رعایت نمی‌کند و چراغ قرمز را نادیده می‌گیرد.

به او می گویم لطفاً کمی بیشتر احتیاط کن! وقتی برای جواب دادن به من شروع به صحبت می‌کند، لهجۀ غلیظ و شیرین اش اولین چیزی است که نظرم را جلب می‌کند. می‌پرسم اهل کجایی؟ می‌گوید از کوهرنگ آمده‌ام تهران برای کار ... و کارش همین مسافرکشی با پراید نه چندان سالمی است که شب‌ها هم تبدیل به اتاق خواب او می‌شود.

در شهرشان کار پیدا نمی‌شود و از بی پولی و بیکاری خسته بوده، پس با چندتا از دوستانش بلند می‌شوند و می‌آیند تهران، روزها در یک مسیر خاص مسافر کشی می‌کنند، شب‌ها در ماشین می‌خوابند، به حمام‌های عمومی می‌روند، ظهرها را با ساندویچ یا نان و پنیرسر می‌کنند و پولشان که جمع شد، سفری کوتاه به شهرشان می‌روند و زود باز می‌گردند.

نامش احمد است. وقتی می‌خواهم پیاده شوم تعارف می‌کند و نمی‌خواهد پول بگیرد. احمد مثل همه همشهری‌ها و هم ولایتی‌هایش مهربان و خونگرم و سخاوتمند است؛ اما «تهران خسته‌اش کرده، دیگر نمی‌تواند این همه دود و ترافیک و تنهایی در میان این همه شلوغی را تحمل کند، دوست دارد به خانه بازگردد، اما چاره ای نیست، باید بماند...»

راننده‌هایی که در تهران زندگی می‌کنند و قبل از احمد در این خط کار می‌کرده‌اند تقریباً هر روز با او و همشهری‌هایش بگو مگو دارند و آن‌ها را رقیب شغلی خود می‌دانند. «شاید آن‌ها هم حق داشته باشند. بالاخره آن‌ها هم زن و بچه دارند و درآمدشان کم شده است.»
اما احمد چه کند؟ مگر نه اینکه همه حق دارند زندگی کنند و در سفره‌شان نانی باشد ... تازه روزی هم دست خداست، پس چرا تهران با او اینگونه رفتار می‌کند؟

نه فقط از کوهرنگ و خرم آباد و دیگر شهرهای لرستان که بسیاری از مردان جوان و میانسال از کردستان و ارومیه هم به هوای همین کار به تهران آمده‌اند.

مثل حمید که چهل و پنج ساله است و از ارومیه به تهران آمده و دختر دم بخت دارد و باید از خودش بزند و دلتنگی را فراموش کند تا بتواند با مسافرکشی شبانه روزی در تهران با دست پر به خانه بازگردد و جهیزیه برای دخترش فراهم کند.

تابستان کار راحت تر است اما در زمستان که هوا سرد می‌شود، شب در ماشین خوابیدن و سرما خوردن و بیماری‌های طولانی مدت او را کلافه می‌کند، نمی‌تواند غذای سالم و خانگی بخورد و دوری از همسرش برای او سخت شده است ...

حمید می‌گوید ای کاش در شهرهای خودمان کاری داشتیم و به اینجا نمی‌آمدیم، اصلاً زندگی کردن یادمان رفته، زن و بچه مان آنجا تنها، ما اینجا غریب، من اگر نصف این درآمد را در شهر خودمان داشتم به تهران نمی‌آمدم و اضافه می‌کند:
هیچ کس به فکر ما نیست، ما هم آدمیم، حالا از من سنی گذشته، اما شما می دانید آمدن این همه پسر جوان و تنها به تهران، دوری از خانواده، این زندگی سخت، بیماری، شب‌ها در ماشین خوابیدن و تمام روز را در خیابان‌ها گشتن چه گرفتاری‌هایی برای همه درست می‌کند؟

من که جواب سوالش را نمی‌دانم، شاید تهران بداند!


کد مطلب: 359750

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdcgny9wzak9nu4.rpra.html?359750

الف
  http://alef.ir