بيم پست ماركسيسم و دام نئوليبراليسم

30 مهر 1386 ساعت 11:20


"نفوذ انديشه‌هاي كمونيستي از نوع استاليني آن در دانشگاه‌هاي ايران خطري نيست كه صادق‌ترين اصول‌گرايان و سنت‌گرايان از آن نگران نباشند و اين خطر واقعا وجود دارد...ضروري است محافظه‌كاران سرشناس ... اين بار مانع از تكرار فاجعه شوند و التقاط جديد را در نطفه خفه كنند كه خير دنيا و آخرت ايرانيان مسلمان در آن است." (محمد قوچاني، هفته نامه شهروند امروز ، هفته سوم مهرماه 1385)

برگزاري همايشي درباره ارنستو چگوارا مبارز سوسياليست و چهره انقلابي و فرامليتي (Transnational) آمريكاي لاتين موجي از واكنشها را به همراه داشت. بخشي از اين واكنشها را مي توان نوعي بهره جويي از يك فرصت ديگر براي ابراز مخالفت با دولت كنوني قلمداد كرد. با توجه به ارسال يك پيام رسمي به اين همايش و نقش فرزند يكي از وزرا در برگزاري آن اين شائبه چندان هم بي ربط نيست. البته برخي اصولگرايان نيز از سر دغدغه مقابله با التقاط – كه از محورهاي آشناي ادبيات اصولگرايي در ساليان اخير است - به طرح انتقاداتي از اين همايش پرداخته و به عدم سنخيت انديشه ها و فلسفه مبارزاتي چهره اي چون چگوارا با اصول و ارزشهاي اسلامي اشاره كردند. اما در اين ميان اختصاص يافتن يك شماره از هفته نامه شهروند – كه هم اكنون خلف روزنامه هايي چون شرق و هم ميهن است – به اين موضوع آن هم با تيتر "ما را چه به چه؟" بسيار قابل تامل است. خواندن عباراتي از قبيل آنچه در ابتداي اين نوشته به نقل از سرمقاله نويس شهروند ذكر شد، هر خواننده اي را كه تا اندازه اي با "مشي ليبرال و مشرب اصلاح طلبانه" اين نشريه و اسلاف آن آشنا باشد دچار حيرت و شگفتي مي كند. (1)

 پرسش اينجا است كه ريشه اين ابراز نگراني شديد از "نفوذ انديشه هاي كمونيستي" سر در  كدامين سرچشمه دارد؟ خاستگاه اين توصيه هاي مشفقانه و التجاي دردمندانه نويسنده فوق به "اصولگرايان و سنتگرايان" و "محافظه كاران سرشناس" كدام بستر فكري، فرهنگي و يا سياسي است؟ درخواست شورانگيز  و قهرآميز ايشان براي آنكه "محافظه كاران سرشناس" اين "التقاط جديد" را "در نطفه خفه كنند" بر اساس كدام مباني و ارزشها استوار است؟ نگارنده بدون آنكه قصد دفاع از برگزاري همايش مذكور و يا حمايت از شخصيت چگوارا و يا هر كمونيست يا سوسياليست ديگري را داشته باشد در اين نوشته بر آن است تا ضمن برشمردن برخي تناقضهاي دروني اين متن و همچنين مغايرت عبارات آن با برخي مواضع پيشين اين جريان سياسي- مطبوعاتي، به گمانه زني در خصوص اهداف واقعي فرهنگي و سياسي نهفته در پس سرمقاله اين شماره شهروند – و بلكه همه مقالات  آن شماره – بپردازد. ضمن اينكه پيامدهاي احتمالي پذيرفته شدن توصيه هاي دلسوزانه  آنان به اصولگرايان را نيز يادآور شود. با وجود آنكه سرمقاله مذكور با عنوان "پوپوليسم جاده صاف كن كمونيسم" ظاهرا مدعي افشاگري عليه عوارض پوپوليسم است، بر هر خواننده مطلعي روشن است كه لحن و سبك ادبياتي همچون جملات نقل شده از خود سرمقاله نويس محترم در ابتداي اين نوشته - كه آشكارا در صدد تحريك عواطف ديني و برانگيختن غيرت ملي و مذهبي مخاطبان خاص خود (اصولگرايان) است ، تا چه اندازه پوپوليستي است!

در ابتدا شايد مناسب باشد تيتر اصلي اين ويژه نامه شهروند را مورد مطالعه انتقادي قرار دهيم: "ما را چه به چه؟". در اين جمله يك نكته كليدي نهفته است. اولا فرض شدن يك كل يكدست به نام "ما" و قائل شدن به يك هويت معين، ناب و ارزشمند براي آن كه بايد از تعرض عناصر بيگانه (آنها) محافظت و پاسداري شود. از اين منظر چون چه (چگوارا) يك عنصر بيگانه نسبت به آن كل يكپارچه است بايد از نفوذ كردن (Infiltration)، ايجاد آلودگي (Intoxication) و يا پيوند خوردن (Hybridization) اين وصله ناجور با آن بدنه اصيل (Authentic) جلوگيري كرد. پرسش اول اينجا است كه اصلاح طلبان ليبرال از چه زماني با چنين ادبياتي عناصر فرهنگي بيگانه را مورد تحليل قرار داده اند كه اكنون اينچنين سرآسيمه نگران التقاط شده اند؟ پرسش دوم اين كه اين "ما" يي كه از آن دم مي زنند كيست؟ آيا  راضي شده اند كه خودشان و محافظه كاران يا اصولگرايان در يك گروه و دسته با هويت مشترك تعريف شوند؟ ‌آيا گمان مي كنند اشتراكات هويتي محافظه كاران بايد با ليبرالهايي چون ايشان بيشتر است تا مثلا با سوسياليستها؟ شايد مبناي اين فرض آن باشد كه ليبرالهاي داخلي "لااقل" به ظاهر شريعت مقيد هستند. اما از چه زماني "ظاهر شريعت" براي اصلاح طلبان ليبرال تا اين اندازه اهميت يافته است؟ پرسش سوم اين است كه آيا با نگاهي به كارنامه فكري و سياسي همين دوستان نمي توان اين پرسش "ما را چه به ..." را به خودشان بازگرداند؟ طبيعي است كه ديگراني هم مي توانند بگويند "ما را چه به هابرماس؟"، "ما را چه به گيدنز؟"، "ما را چه به پوپر؟"، "ما را چه به رورتي؟" و خصوصا "ما را چه به برنارد لوييس؟".

البته سرمقاله نويس شهروند آن اندازه باهوش هست كه متوجه اين تناقض ها باشد اما تلاش مي كند رندانه از كنار آنها عبور كند و حتي با جسارتي ستودني روشنفكران ديني ، كارگزاران و اصلاح طلبان را نيز – ولو به صورت گذرا و شايد براي بدست آوردن دل محافظه كاران! - از دم تيغ نقد خود بگذراند و بر آنها نيز عنوان التقاط را روا بداند. آنجا كه مي نويسد: "جنبش روشنفكري ديني نيز كه در گذشته تحت تاثير علي شريعتي مدافع در هم آميختن اسلام‌گرايي و سوسياليسم و اگزيستانسياليسم بود به سوي آميزش اسلام و سكولاريسم  و ليبراليسم رفت و فصل تازه‌اي در التقاط گشود...همانگونه كه در سوسياليسم ايراني مقام لنين ارجمندتر از مقام ماركس است در ليبراليسم ايراني نيز مقام كارل پوپر از مقام جان لاك گرامي‌تر است. همين موج ليبراليسم تقليدي بود كه به مدت 16 سال در دولت‌هاي هاشمي رفسنجاني و سيدمحمد  خاتمي، دولتمردي را در ايران تحت تاثير خود قرار داد." اما نويسنده در جاي ديگري از همين متن به گونه اي كاملا متفاوت درباره التقاط سخن مي گويد: " التقاط اگرچه در لغت‌ معنايي نكوهيده دارد اما در عمل فرآيندي طبيعي است. هيچ فرهنگ و تفكر نابي در جهان ديده نشده است. فرهنگ‌هاي پيشرفته بشري محصول التقاط‌هاي تاريخي‌اند." با اين اوصاف به نظر مي رسد نويسنده پيش از آنكه به تعريف درستي از التقاط (Eclecticism) بپردازد و يا مفاهيمي چون تبادل فرهنگي (Cultural Exchange) ، تعامل فرهنگي (Cultural Interaction) ، سيطره فرهنگي (Cultural Hegemony) ، پيوند فرهنگي (Cultural Hybridization) و يا سبكهاي هنري پست مدرن مثل pastiche ، كه همگي داراي وجوه اتحاد و افتراق با مفهوم التقاط هستند را از هم تفكيك كند، به طور بي رويه و سرسري از واژه التقاط استفاده نموده و براي توجيه عمل خود مدعي مي شود: "آنچه التقاط را در ادبيات  سياسي امروز ايران مذموم مي‌سازد دست بردن در مباني و سنت‌ها و تصرف در آنها و تلاش براي بازگرداندن معاني آنها به مطالبات اخير انسان‌هاست." درباره اين جمله اخير به همين اكتفا مي كنيم كه اولا التقاط (Eclecticism) فقط در "ادبيات سياسي امروز ايران" مذموم نيست. ثانيا دوباره بايد پرسيد كه آيا تا همين ديروز در نگاه اصلاح طلبان ليبرال "دست بردن در مباني و سنت ها و تصرف در آنها و تلاش براي بازگرداندن معاني آنها به مطالبات اخير انسانها" يك ارزش قلمداد نمي شده است؟ كافي است چند سطر پايين تر در همين نوشته جناب سردبير به جمله اي توجه كنيم كه مصداق كامل و بارز همين رويكرد مورد نكوهش ايشان است. آنجا كه مي نويسد: "هنگامي كه قواعد اساسي فقه اسلامي در اصالت فرد و اقتصاد آزاد را ناديده مي‌گيريم آيا مي‌توانيم از بازگشت دوباره چپ‌ها به دانشگاه‌ها نگران نباشيم؟" روشن است كه نويسنده در اين جمله قواعد اساسي نظام سرمايه داري – يعني اصالت فرد و اقتصاد آزاد – را تعمدا به عنوان قواعد اساسي فقه اسلامي جا مي زند.

اما پرسش بعدي اين است كه آيا واقعا خطر ظهور دوباره ماركسيسم در ايران تا اين اندازه كه سرمقاله نويس شهروند ادعا نموده است خطرناك و نگران كننده است؟ مي توان انتظار داشت كه مخاطبان اصولگراي چنان ابراز نگراني هايي از خود چنين سوالاتي بپرسند: آيا اصلاح طلبان ليبرال واقعا نگران از دست رفتن دين و ايمان جوانان اين مرز و بوم شده اند؟ چگونه مي توان باور نمود آنهايي كه سالها در شيپور پلوراليسم ديني دميدند و از نوبت عاشقي و نسبيت اخلاق دفاع كردند و حتي حادثه عاشورا – اين مقدس ترين واقعه در تقويم فرهنگ شيعه – را با تحليلهاي ماترياليستي به خشونتهاي قومي و قبيله اي تقليل دادند امروز نگران دين و ايمان جوانان باشند؟ از طرف ديگر شايد اين ابراز نگراني ها به دغدغه منافع ملي تعبير شود. باز هم براي اصولگرايان جاي اين پرسش باقي است كه چگونه آنهايي كه حتي در موضوع انرژي هسته اي تا همين چندي قبل قائل به ملي بودن مسئله نبوده و  سران حكومت را به آموختن "تقواي اتمي" از دولتهاي رسوايي چون پاكستان و اسراييل توصيه مي كردند، اكنون ظهور كمرنگ گرايشهايي در برخي جوانان - كه شايد بهتر باشد نام پست ماركسيست (Post-Marxist) بر آنها گذاشت - را در تعارض با منافع و امنيت ملي مي دانند؟ از این مهمتر شاید کمتر کسی بخاطر داشته باشد که در اواخر حکومت گورباچف وقتی تعدادی ژنرال کمونیست علیه او کودتا کردند چهره های شاخص اصلاح طلب امروز که آنزمان در مرکز تحقیقات استراتژیک ریاست جمهوری مشغول پژوهش بودند با انتشار نامه ای خواستار به رسمیت شناخته شدن کودتاگران ضد آمریکایی (!) توسط دولت جمهوری اسلامی شدند.  جالب اینکه ۴۸ ساعت بعد کودتا شکست خورد و گورباچف به قدرت بازگشت! چگونه حاميان به رسيميت شناخته شدن كودتاي كمونيستي امروز تا اين حد نگران ظهور پست ماركسيسم شده اند؟

گذشته از اين موارد نمي توان فراموش كرد كه همين سردبير در روزنامه هايي چون شرق و هم ميهن نه تنها ديدگاهها و نظرات چهره هاي شاخص جريان چپ را منتشر مي نمود، بلكه نويسندگان و خبرنگاراني با چنان مشي و مشرب را نيز در استخدام خود داشت. چه بسا اگر جناب سردبير به روزنامه هم ميهن كوچ نمي كردند باز هم ويژه نامه مربوط به لويي آلتوسر – نظريه پرداز مشهور ماركسيست فرانسوي – توسط همكاران سابق ايشان در اواخر تيرماه سال جاري در روزنامه شرق تحت سردبيري ايشان منتشر مي شد.

ريشه اصلي نگراني اصلاح طلبان ليبرال از ظهور جريان پست ماركسيسم را بايد در همان منطقي جستجو كرد كه استدلالهاي سرمايه داران ليبرال در مخالفت با هرگونه دخالت دولت در اقتصاد در آن ريشه دارد. سرمايه داران ليبرال با دخالت دولت در حوزه فعاليت خود و با شكسته شدن انحصارها و امتيازهاي ويژه خود به شدت مخالفند. نگارنده بر اين باور است كه قلع و قمع شدن انديشه ها و گرايشهاي پست ماركسيستي توسط دولت اصولگرا در واقع تضمين كننده تداوم موقعيت و امتياز انحصاري اصلاح طلبان ليبرال در كنترل واردات انديشه و توزيع هدفمند آن متناسب با اهداف سياسي اين جريان است. جريانهاي متمايل به ليبراليسم در ايران به خصوص شاخه حكومتي آن طي سالهاي اخير از موقعيت استثنايي و تقريبا بي رقيب خود بي نهايت استفاده كردند. آنها نه تنها موفق شدند از اصولگرايان چهره اي ضد آزادي و سركوبگر به نمايش بگذارند ، بلكه با پنهان نمودن سوابق خود در دهه نخست انقلاب جايگاه نمايندگي انحصاري تفكر و فرهنگ مدرن اروپايي در ايران را به خود اختصاص دادند. آنها با گرته برداري از تقابلهاي دوگانه (Binary Oppositions) عصر روشنگري اروپا نظير شرق/غرب، سياه/سفيد، زن/مرد، سنت/ مدرنيته، خرافات/خردمندي، عقب ماندگي/ پيشرفت (به لف و نشر مرتب!) كه در قرن 18 و 19 پيش زمينه هاي تئوريك استعمار را فراهم مي كرد، خود را مصداق همه خوبي ها و كمالات ارائه نموده و همه زشتي ها و پليدي ها را به تنها رقيب حاضر در ميدان – يعني اصولگرايان مذهبي – حواله مي دانند. اين رقيب نيز بعضا به دليل ناآگاهي از قواعد اين بازي از پيش طراحي شده ، گاه ناشيانه خود را در معرض اين اتهامات قرار مي داد و بر شوق و ذوق حريف مي افزود. جالب اينجا است كه امروز همان تقابل هاي دوتايي توسط شرق شناسان ايدئولوژيكي (Orientalist) همچون برنارد لوييس در قالب اسلام/غرب بازسازي شده و به عنوان مشاوره در اختيار جنگ طلبان نئوليبرالي همچون پل ولفوويتز قرار مي گيرد تا توجيه گر حمله به افغانستان و عراق و ... باشد. و طبعا عجيب نيست كه نوشته هاي برنارد لوييس و مقالات مترجم آثار او هراز چندگاه در روزنامه هايي چون شرق منتشر مي شد.

آن امتياز انحصاري كه از آن سخن رفت بدين معني نيست كه طي اين سالها جريانهاي چپ از هرگونه فعاليت فكري و فرهنگي به طور كلي محروم بوده اند. مزيت نسبي جريان اصلاح طلب ليبرال بواسط شراكت در قدرت و داشتن تريبونهاي رسانه اي و مطبوعاتي موجب مي شد اين جريان بتواند به تقويت و ترويج و يا تضعيف و بايكوت نمودن جريانها فكري و فرهنگي ترجمه اي و وارداتي بپردازند. طبيعي بود كه مثلا نگرشهاي انتقادي به سرمايه داري متاخر (Late Capitalism) و يا پروژه جهاني سازي (Globalism) به آن اندازه انعكاس نمي يافت كه آثار انديشمندان طرفدار وضع موجود نظام سرمايه داري. هابرماس ، گيدنز و راولز كه به نوعي مويد وضع موجود جهاني و يا حداكثر در تكاپو براي اصلاح معايب آن هستند ، بسيار بيشتر از متفكران معترض و راديكالي چون بودريار ، هاروي، بورديو و آگامبن مجال طرح و بحث مي يافتند. گاه حتي مي شنيديم كه مترجمان آثار پست مدرن بايكوت مي شدند چون گمان بر اين بود كه نقد اين آثار بر مدرنيته به نفع جريانهاي مذهبي و اصولگرا است! به راستي چرا بايد واژه پست كلنياليسم (Post colonialism) و تفكرات انتقادي آنها بر تاريخ و فرهنگ استعمار كه امروزه در دانشگاههاي اروپايي و آمريكايي براي هر دانشجويي مبتدي شناخته شده است در ايران تا اين اندازه غريب و ناشناخته باشد؟ چرا شعار "پايان تاريخ" فوكوياما عزيز تر و شناخته شده تر است از شعار "جهاني ديگر ممكن است" كه جريانها و تشكلهاي منتقد نظام  ليبرال دموكراسي براي خود برگزيدند؟ چرا نظريه گفتگوي تمدنها روزنامه نگاران اصلاح طلب ايراني را به نوشيدن چايي در منزل ميلياردر ليبرالي چون جرج سوروس مي كشاند اما آنها را از هرگونه تعامل با كمپين هاي مردمي چونMake Poverty History  باز مي دارد؟ شركت در اجلاس داووس(World Economic Forum) ، يا به تعبير صريحتر شوراي جهاني هماهنگي ثروت–قدرت ، براي اصلاح طلبان مايه مباهات است اما هرگز از آنها سخني نشنيديم درباره اجلاس World Social Forum كه نهاد ها مدني و تشكلهاي اجتماعي همه ساله آنرا در اعتراض به اجلاس داووس (كه نمايندگان فقرا در آن راهي ندارند) در يكي از كشورهاي محروم تشكيل مي دهند؟
با همه اين اوصاف داشتن آن موقعيت انحصاري به اصلاح طلبان ليبرال اين اجازه را مي داد كه گهگاه از سر بزرگواري و آزادمنشي (!) سهميه اي نيز براي چهره ها و جريانهاي چپ داخلي در مطبوعات خود قائل شوند بدين ترتيب نه تنها آنها را مديون و وامدار خود كنند ، بلكه در موقعيتهاي حساسي نظير مرحله دوم انتخابات رياست جمهوري 84 ماركسيستها و كمونيستهاي سابق را هم در حمايت از كانديدايي كه در افواه به عنوان گزينه سرمايه داران ليبرال معرفي مي شد بسيج كنند. مهم نبود كه رقيب شعارهاي عدالت طلبانه مي داد. مهم اين بود كه به جناح اصولگرا و مذهبي تعلق داشت و بر اساس پروژه "لولو سازي" (Demonization) بايد به هر نحو ممكن از رسيدن او به قدرت جلوگيري مي شد.

آنچه در چنين فضاهاي عاطفي (Romanticized) و احساساتي (Sentimental) قرباني مي شود انديشه انتقادي است. ساخت و توليد چنين فضاهاي غير عقلايي طي دهه اخير به اصلاح طلبان ليبرال و روشنفكران ديني امكان گريز از هرگونه نقد و بررسي جدي و عميق را عطا نمود. اگرچه امروز سرمقاله نويس شهروند با خيالي آسوده مي تواند به روشنفكران ديني طعنه بزند كه آنها نيز التقاطي بوده اند و بجاي خواندن آثار جان لاك و جان استيوارت ميل به دركي سطحي و ناقص از پوپر اكتفا كردند، اما در سالهاي پيشين چنين سخناني كافي بود تا موجي از برچسبهايي نظير انحصارطلب، اقتدارگرا، خشونت طلب ، فاشيست و حتی پفیوز ! (۲) را نصيب گوينده يا نويسنده آن كند. و البته ناگفته نماند كه همين فقدان فضاي نقد و عدم بازنگري جدي نقطه آغاز افول ستاره بخت اصلاح طلبان بود. نگاهي به مضامين همايش ديرهنگامي كه اخيرا با عنوان آسيب شناسي روشنفكري ديني توسط اصلاح طلبان برگزار شد نشان مي دهد كه اگر چنين فضايي براي نقد پيشتر فراهم مي شد چه بسا آنها امروز با چنين سرنوشت و عاقبت سياسي مواجه نبودند.

نگارنده تشخيص خطرناك بودن يا نبودن انديشه هاي پست ماركسيستي در فضاي امروز ايران را به نظر صاحب نظران و اولياي امور وا مي گذارد اما به عنوان يك دانشجو كه اكنون در فضاي فرهنگي، دانشگاهي و سياسي اروپا تنفس مي كنم بر اين باورم كه افكار و انديشه هاي پست ماركسيستي با وجود تاثيرگذاري و محبوبيت در ميان طبقه روشنفكر و دانشجويان اروپايي و آمريكايي اساسا ديگر خودشان هم مدعي برپايي حكومت ماركسيستي و حتي شكل دهي به احزاب ماركسيستي نيستند. كافي است نگاهي به كتابهاي آنتونيو نگري و مايكل هاردت نظير (3) Empire و  Multitude (4) بياندازيم. اين دو نظريه پرداز كه به ماركس و انگلس قرن بيست و يكم مشهور شده اند، هرگز در آثارشان طرح نو يك نظام تازه حكومتي يا يك مانيفست حزبي شبيه مانيفست كمونيسم ماركس ارائه نمي كنند، بلكه به تبيين جامع تر و تفسير گويا تري از وضع كنوني نظام سرمايه داري پرداخته و نقاط تناقض و آسيب پذير دروني آنرا تشخيص داده اند. فرجام سياه حكومت كمونيستي در شوروي و اقمار آن و وضعيت غير دموكراتيك و گاه غير انساني درون تشكيلاتي در احزاب و گروههاي كمونيست – كه مشابه آنرا در ايران نيز ديده ايم – ديگر جايي براي دفاع از آن شيوه ها و سبكها باقي نگذاشته است. ولي نقد مارکس بر نظام و فرهنگ سرمایه داری هنوز سرمنشا نقد ها و جریانهای فکری تازه ای است که  البته در نقدشان خود مارکس را هم بی نصیب نگذاشته اند. شايد با جرات بتوان ادعا كرد كه پست ماركسيستهاي امروز بسيار "غير ايدئولوژيك تر" از نئوليبرالهاي حاكم بر نظام سرمايه داري هستند. امروز قهرمان جريانهاي پست ماركسيست حداكثر چهره اي همچون هوگو چاوز است كه شعارهاي او با ظهور پديده اي چون محمود احمدي نژاد در فضاي رسانه اي جهان رنگ باخته است. آيا در چنين شرايطي مي توان واقعا نگران ظهور يك چاوز ديگر در ايران بود؟

نگراني و نارضيتي جريانهاي ليبرال از طرح مواضع آلترناتيو ليبرال دموكراسي قابل درك است. آنها مي خواهند راه پيشرفت و سعادت همه ملل از جمله ملت ايران را طي نمودن نعل به نعل همان مسير تاريخي بنمايانند كه برخي دول اروپايي طي نمودند. آنها دوست دارند كه مردم را ميان دو گزينه يا دو قطب مخير كنند: انتخاب بين پيشرفت و عقب ماندگي يا انتخاب بين سنت و مدرنيته. آنچه در اين ميان پنهان مي ماند كارنامه سياه استعمار و مصائب انساني و محيط زيستي نظام سرمايه داري مدرن است و اين پرسش كه اساسا چرا بايد چنان تقابل دوتايي را مسلم و قطعي فرض كرد؟ به گفته استوارت هال – نظريه پرداز مشهور مطالعات فرهنگي – "غرب در صورتي مي تواند تمدنهاي باستاني را كنترل كند كه آنها سرجاي خود ايستاده باشند. اما به محض اينكه آنها به تكنولوژي مسلط مي شوند – البته نه آن تكنولوژي قرن هجدهم كه منجر شود آنها هم صد سال همان اشتباهات غربي ها را تكرار كنند  - بلكه جهش از آن دوران و دست يابي به تكنولوژيهاي مدرني كه باعث مي شود آنها قادر شوند به زبان خودشان سخن بگويند و از وضعيت خودشان حرف بزنند. در اينصورت ديگر از آن جاي اوليه خود خارج شده اند، آنها ديگر "ديگري" (Other) نيستند و از سلطه و كنترل غرب گريخته اند" (5)

اگر در فضاي پيش از انقلاب بزرگاني چون شهيد مطهري و شهيد بهشتي از خاستگاه انديشه ديني مجال ظهور و بروز پيدا كردند، با نگاهي به آثار آنها مي توان دريافت كه آنها از نقدهاي متقابل متفكران ليبراليست و ماركسيست بر يكديگر استفاده كرده اند، نقاط قوت و ضعف هر يك را برشمرده اند و به تناسب با رجوع به متون و منابع ديني تلاش كرده اند تا پاسخهاي درخوري به نيازهاي مخاطبان خود ارائه كنند و "از زبان خودشان" سخن بگويند. نه امروز ماركسيستها قوي تر از آنزمان هستند و نه نظام جمهوري اسلامي ضعيف تر شده است. همه شنيده ايم كه امام خميني در دوران مبارزه ضمن تاكيد بر تفاوت و مرزبندي جريانهاي اسلامي با جريانهاي ماركسيست فرمودند "در جامعه‌اي كه ما به فكر استقرار آن هستيم ماركسيست‌ها در بيان مطالب خود آزاد خواهند بود زيرا ما اطمينان داريم كه اسلام در بردارنده پاسخ به نيازهاي مردم است. ايمان و اعتقاد ما قادر است با ايدئولوژي آنها مقابله كند".(6) شهید مطهری از اين هم فراتر مي روند و حتي از تدريس ماركسيسم در دانشكده الهيات دفاع مي كنند: "يگانه دانشكده ای كه صلاحيت دارد يك كرسی را اختصاص‏ بدهد به ماركسيسم همين دانشكده الهيات است ولی نه اينكه ماركسيسم را يك استاد مسلمان تدريس كند ، بلكه استادی كه واقعا ماركسيسم را شناخته‏ باشد و به آن مومن باشد ، و مخصوصا به خدا اعتقاد نداشته باشد مي بايد به‏ هر قيمتی شده از چنان فردی دعوت كرد ...نبايد اينگونه فكر كرد كه چون اينجا دانشكده الهيات است ، نبايد در آن‏ ماركسيسم تدريس بشود خير ماركسيسم بايد تدريس شود ، آنهم توسط استادی‏ كه معتقد به ماركسيسم است فقط بايد جلو دروغ و حقه بازی را گرفت يعنی‏ ديگر يك ماركسيست نبايد تمسك به آيه قرآن بكند و بگويد فلان آيه قرآن‏ اشاره به فلان اصل ماركسيسم است " (7). در سالهاي اخير رهبر معظم انقلاب اسلامي نيز بارها بحث جنبش نرم افزاري، گسترش فضاي آزاد انديشي و ضرورت فعال شدن كرسي هاي نقد و نظريه پردازي را مطرح كرده اند اما مسئولان علمي و فرهنگي ظاهرا هنوز آمادگي تحقق شرايط و لوازم چنين نهضتي را نيافته اند. البته طبيعي است كه خاطره تلخ و دردناك اقدامات گروههاي تروريستي ماركسيست از حافظه تاريخي و خاطره جمعي مردم ما محو نشده و شايد هرگز نيز چنين نشود. اتفاقا به نظرم بقاي همين خاطره ها نيز – در كنار گرايشهاي عميق ديني مردم – از موانع جدي رشد و موفقيت گرايشهاي ماترياليستي و ماركسيستي در ايران خواهد بود. لذا باز هم به همان پرسش نخستين باز مي گرديم كه واقعا علت آنهمه نگراني و اضطراب اصلاح طلبان ليبرال از ديده شدن چند پوستر سرخ در يكي دو تجمع كوچك دانشجويي چيست؟ آيا در شرايط كنوني دنيا ، با نگاهي به وضع همسايه هاي خود ، با يادآوردي تجربه هايي چون گوانتانامو و ابو غريب و با خواندن نظريه هايي ليبراليستي در توجيه تئوريك شكنجه و آدم كشي (8) عاقلانه تر نيست كه بجاي پست ماركسيسم نگران نئو ليبراليسم باشيم؟
 *دانشجوي دكترا گروه مطالعات فرهنگي دانشگاه ناتينگهام انگلستان  ***  "الف" آماده درج نقدهای احتمالی کاربران و اندیشمندان محترم درباره این یادداشت است. 

پي نوشتها:

1- ذكر اين نكته ضروري ايت كه در اين نوشته واژه "ليبرال" به عنوان يك اتهام يا ناسزا بكار نرفته است. با توجه به اينكه سخنگوي يك بخش از جريان اصلاح طلب كه به نشريات مورد اشاره در اين متن نزديك است چندي پيش صراحتا عنوان ليبرال- دموكرات را به خود اطلاق نمود و مورد تمجيد يك چهره شاخص جريان روشنفكري ديني نيز قرار گرفت، در اين نوشتار نيز از اين واژه براي اشاره به آنها استفاده شده است.

2- در جریان انتخابات مجلس ششم هنگامی که صادق زیباکلام طی مقاله ای از حملات مطبوعات اصلاح طلب به هاشمی رفسنجانی انتقاد کرد عباس عبدی در یادداشتی که در روزنامه صبح امروز به مدیر مسوولی سعید حجاریان منتشر شد او را به "پفیوزیسم سیاسی" متهم کرد.
  3) Hardt, M. & Negri, A. (2000) Empire, Cambridge Massachusetts: Harvard University.
4) Hardt, M. & Negri, A. (2004) Multitude, New York: Penguin.
5) Hall, S. (1991) The local and the global; globalization and ethnicity. In King, A. (Ed.) Culture, Globalization and the World-system. London, Macmillan.
6- از مصاحبه امام خميني با روزنامه لوموند، 6 مه 1978 ميلادي.
7-  كتاب پیرامون انقلاب اسلامی ، تهران :انتشارات صدرا. ص ۱۳-۱۴.
8 -مايكل ايگناتيف نظريه پرداز ليبرال كانادايي از جمله افرادي است كه رسما در كتاب خود با عنوان "شر كوچكتر" مي گويد كشورهاي دموكراتيك غربي در جنگ با ترور لازم است در مواردي مرتكب "شر كوچكتر" شوند و اين اقدامي كاملا اخلاقي است! او از اقداماتي نظير بازداشت نامحدود متهمين، بازجويي هاي تحت فشار، آدم كشي هاي هدفمند و  جنگهاي پيش گيرانه به عنوان راههاي مشروع جهت مقابله با "شر بزرگتر" (تروريسم) نام مي برد:
Ignatieff, M. (2004) The Lesser Evil: Political Ethics in an Age of Terror, Princeton University Press.

 


کد مطلب: 16469

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdcf1jdy.w6dvvagiiw.html?16469

الف
  http://alef.ir