آیت الله گلپایگانی و نماز بر پیکر امام (ره)

14 خرداد 1391 ساعت 11:32


قرار شد بعد از ظهر روز قبل از اقامه ‏ی نماز، بنده به قم بروم و به اتفاق دیگر برادران همراه با محافظ، آیت الله گلپایگانی را به تهران بیاورم.

 تعامل: خاطره از کتاب * خاطرات حاج حسین سلیمانی* از محافظان حضرت امام (ره)

برای خواندن نماز بر پیکر امام، مرحوم آیت الله گلپایگانی در گرفته شدند. حاج احمد آقا با آقای جواد گلپایگانی فرزند آیت الله گلپایگانی هماهنگی های لازم را به عمل آوردند. آقا جواد در تلفن ابراز کرده بود: «به چه کیفیت و با چه وسیله ای می خواهید آقا (یعنی آیت ‏الله گلپایگانی) را به تهران ببرید؟ یک وقت خدای نکرده مبادا مشکلی پیش بیاید»! ظاهراً منظورشان مشکل مسائل امنیتی بود و نیز نقص فنی وسیله و مانند آن بود. حاج احمد آقا گفته بود: «من ماشین خود امام و محافظ‏ های ایشان را برای این منظور می‏فرستم. تمام امکانات مهیاست و از این بابت مشکلی نیست».

قرار شد بعد از ظهر روز قبل از اقامه ‏ی نماز، بنده به قم بروم و به اتفاق دیگر برادران همراه با محافظ ، آیت الله گلپایگانی را به تهران بیاورم. ماشین ضد گلوله ‏ای برای این منظور در نظر گرفته شد که مخصوص حضرت امام بود و وزارت خارجه در اختیار امام گذاشته بود تا اگر قرار شد مرحوم امام روزی به جایی بروند، از این وسیله استفاده کنند . هیچگاه هم امام سوار این ماشین نشدند و معمولا حاج احمد آقا از آن ماشین استفاده می کردند.

به هر تقدیر به قم رفتیم. از پیش بیت آیت الله گلپایگانی خبردار بودند و ایشان در ساعتی از پیش تعیین شده سوار ماشین شدند. در داخل ماشین مرحوم آیت الله گلپایگانی، آیت الله صافی و آقا جواد فرزند آیت الله گلپایگانی بودند در ماشین دیگر هم که برای اسکورت در نظر گرفته شده بود. نزدیکان بیت و اعضای دفتر آقای گلپایگانی سوار شدند و به سمت تهران حرکت کردیم. در مسیر هم مدام با تهران ارتباط مستقیم داشتیم. من رانندگی ماشین را به عهده داشتم و از داخل آینه ‏ی جلوی ماشین دیدم که آقای گلپایگانی عمامه‏ شان را از سر برداشتند و روی صندلی کنار دستشان گذاشتند. در مسیر که می‏رفتیم، به بیان خاطراتی از حضرت امام پرداختند. یک جا قریب به این مضموم فرمودند: «ایشان اسلام را احیا کرد. اسلام را در ایران زنده کرد و زحمات زیادی کشید». در خلال گفتن این جملات، صدایشان می لرزید و می‏گریستند. معلوم بود که خیلی به امام ارادت و علاقه دارند.

وقتی که به جماران رسیدیم، منزل آقای رسولی محلاتی در کنار دفتر و بیت امام برای استراحت آقای گلپایگانی تدارک دیده بودند. شب را هم در همان جا اقامت کردند.

روز بعد 7 صبح، به اتفاق حاج احمد آقا و مرحوم آیت الله گلپایگانی سوار ماشین شدیم و به طرف مصلا حرکت کردیم. در ماشین نفر سومی هم نشسته بود که آیت الله صافی بود. بقیه ـ حتی آقا جواد گلپایگانی - در ماشین‏های دیگر در ستون اسکورت بودند.

مسیر خاصی را برای حرکت ماشین ما آماده کرده بودند که از همان مسیر عبور کردیم تا جایی که قرار بود نماز در آنجا اقامه شود، پیش رفتیم.  جنازه‏ ی امام را از قبل از داخل محفظه ‏ی شیشه ‏ای مخصوص خارج کرده و درون ماشین یخچال‏دار مخصوص قرار داده بودند.

ماشین حامل پیکر امام به نقطه ای از مصلا که بنا بود در آنجا بر بدن امام نماز خوانده شود، آمد و دقایقی بعد نماز به امامت مرحوم آیت الله گلپایگانی برگزار شد که صحنه ‏ی مربوط به آن را در تلویزیون به نمایش گذاشتند. تمام شخصیت‏ها در این نماز حاضر بودند. سران برخی از ممالک اسلامی هم به عنوان میهمان در این مراسم شرکت داشتند. حضرت آیت الله خامنه‏ ای رییس جمهور وقت و آقای هاشمی رییس مجلس شورای اسلامی نیز در صف اول حاضر بودند.

جمعیت چه در حین نماز و چه بعد از آن هجوم آورد و افراد مایل بودند جلو بیایند و بدن امام را از نزدیک ببینند. فشار عجیبی از سوی جمعیت به قسمت‏های جلو وارد می شد. از قبل چند ردیف مانع برای کنترل جمعیت تعبیه کرده بودند . از افراد خاصی هم برای حفظ امنیت و حفاظت مراسم دعوت به عمل آورده بودند؛برای مثال از انجمن های اسلامی تهران و ستاد ائمه ی جمعه و ستاد بر گزاری مراسم نماز جمعه. هر کدام از این گروه ها برای حفظ مراسم و کمک به حفاظت سپاه بر نامه هایی داشتند؛ ولی شوق اشتیاق مردم به حدی بود که هیچ کس در بند آداب و ترتیب نبود. به یاد دارم که اتوبوس ها و کانکس های دو طبقه به عنوان حصار، دور تا دور آن محوطه شانه به شانه ی هم پارک کرده بودند تا هجوم جمعیت را کنترل کند؛ ولی سیل جمعیت را می دیدیم که از بالای ماشین ها پایین می پرند و اصلا هم به فکر ارتفاع سه چهار متری ماشین ها و کانکس ها نبودند. نمی دانم از آن سو چگونه از این ارتفاع بالا می رفتند و از این سو با کدام جرات پایین می پریدند ! تنها چیزی که مسئله را حل می کرد عشق مردم به امام بود.

در نزدیکی جای که پیکر امام روی زمین بود هجوم جمعیت بیداد می کرد. حتی شخصیت های درجه یک هم درآن حال در پی آن بودند که جلو بروند و دستی به پیکر امام بزنند و خود را با آن تبرک کنند . قدری بعد پیکر امام را به ماشین منتقل و از آنجا دور کردند تا در مسیرهای تعیین شده به سمت بهشت زهرا تشییع کنند. ظاهرا اکثر مردم متوجه ی انتقال پیکر امام نشده و فکر می کردند که بدن هنوز همان مکانی است که برای نماز بر زمین گذاشته اند. لذا هجوم بی وقفه ادامه داشت.

ماشین حامل پیکر امام دور می شد. از این دست ماشین ها چند نوع شبیه هم مهیا کرده بودند و قرار بود یکی از آنها حامل پیکر امام و بقیه برای رد گم کردن باشد. با این وصف آن روز موفق به تشییع پیکر امام نشدند.

در آن حال بنده در پی آن بودم که حاج احمد آقا و آیت الله گلپایگانی را از شلوغی دور کنم. آن دو بزرگوار را به کنار دیواری بردم و نشستیم تا قدری استراحت کنیم. هوا بسیار گرم بود و آقایان از صبح تا آن‏موقع درگیر سرو صدا و شلوغی و هجوم جمعیت بودند و حسابی کلافه شده بودند. آقای محسن رضایی هم در آن شرایط در کنار ما بودند.

قدری آنجا ماندیم و دیدیم نتیجه‏ بخش نیست و هجوم کمتر نمی شود و راه گریز نیست. بنده و برادران سپاه و نیروی حفاظت، دست در دست یکدیگر دیوار گوشتی درست کرده و از آقای گلپایگانی و حاج احمد آقا مراقبت می کردیم. در این حال حاج احمد آقا رو کردند به آیت الله گلپایگانی و گفتند: «بهتر است من از یک سمت بروم و شما از سمت دیگر تا از این مخمصه خلاص شویم». بعد رو کردند به من که: «حسین آقا! شما کنار آقای گلپایگانی باشید و ایشان را از اینجا خارج کنید و هر جا خواستند ببرید». آقای محسن رضایی به حاج احمد آقا گفتند: «من هم شما را می‏برم».

تعدادی از برادران حفاظت، آقای محسن رضایی و حاج احمد آقا را در بر گرفتند و از یک سو رفتند و طبعاً بخشی از جمعیت که به سمت احمد آقا هجوم می آوردند، به سمت حرکت ایشان متمایل شدند و فشار روی آیت الله گلپایگانی کاهش یافت. من هم به کمک تنی چند از بچه ها حفاظت، دست ها را به هم حلقه کردیم و آقای گلپایگانی را در میان گرفتیم.

در آن گیر و داد معلوم نبود که آیت الله صافی در کدام سمت و سو است و سیل جمعیت ایشان را به کدام سمت برده است آیت الله گلپایگانی نگران آقای صافی بودند و گفتند: «اگر ممکن است خبری از ایشان بیاورید که کجا هستند؟» ما از طریق بی‏سیمی که در اختیارمان بود کسب خبر کردیم. خبر رسید که ایشان به یکی از پاسگاه‏ های نیروی انتظامی منتقل شده ‏اند و آنجا هستند.

در آن حال به آیت الله گلپایگانی عرض کردم بلکه بتوانیم سوار ماشین شویم. فشار جمعیت طبعاً اجازه نمی‏داد که به ماشین مورد نظر سوار شویم. حتی حاج آقا جواد و حاج آقا باقر ـ فرزندان آیت الله گلپایگانی ـ را لا به ‏لای جمعیت می‏دیدیم و نزدیک ما بودند؛ ولی جمعیت انبوهی که بین ما حایل بود نمی‏گذاشت، با هم تلاقی کنیم. فشار و هجوم جمعیت باعث شد که چند بار عصای آیت الله گلپایگانی از دستشان افتاد و کفش‏هایشان از پایشان در آمد و حتی عمامه از سرشان افتاد.

از کنار دیواری که در جوار آن پناه گرفته بودیم، چند متر دور شدیم و وارد یک محوطه‏ ی باز در مصلا شدیم . وضع بدتر شد و جمعیت بیشتر به ما و آیت الله گلپایگانی فشار می آورد.

قدری آن سوتر یک وسیله ‏ی نقلیه متعلق به کمیته ‏ی انقلاب اسلامی پارک کرده بود. من به نظرم رسید که بهترین کار این است که آیت الله گلپایگانی را به آن وسیله برسانیم و سوار کنیم. با هر مکافات و سختی که بود پیش رفتیم و به ماشین رسیدیم. راننده ‏ی ماشین معلوم نبود کجاست؟ او را صدا کردیم. قدری بعد راننده پیدا شد و در ماشین را باز کرد. آقای گلپایگانی را سوار کردیم. ظاهرا آقا جواد هم خود را به ما رساند و سوار شدند.

به راننده ی ماشین گفتیم حرکت کند. خودرو کمیته با هزار زحمت از جا کنده و از لابه لای جمعیت خارج شد و خودش را به خیابان رساند. بر خلاف مسیر جمعیت، بی‏ هدف در عباس آباد تهران و خیابان شهید بهشتی می‏راندیم. در آن منطقه دنبال خانه ای بودم که درش باز باشد و آیت الله گلپایگانی در آن نفسی تازه و استراحت کنند. ما هم بلکه برویم ماشین خودمان را بیاوریم و آقا را سوار کنیم.

در هیچ خانه ‏ی باز نبود به نظر می‏رسید که همه ‏ی مردم در خیابان هستند. قدری پیش رفتیم و در نهایت دیدیم مقابل خانه ‏ای، پیرمردی که ظاهرا دستش شکسته بود روی صندلی نشسته است و پیرزنی هم در کنار اوست. ماشین را در کناری پارک کردیم. آیت الله گلپایگانی را به آن دو کهنسال، معرفی کردیم. با اشتیاق و روی گشاده ما را به درون خانه شان راهنمایی کردند. با آنکه برایشان سخت بود، فرشی در حیاط پهن کردند. آقای گلپایگانی روی آن نشستند بعد برای ما شیر و هندوانه و آب خنک آوردند و پذیرایی مفصلی کردند. خودشان هم خیلی خوشحال بودند. فرزندان آیت الله گلپایگانی (آقا باقر و آقا جواد) به همراه تنی چند از نیروهای حفاظت که با ما بودند، نزد آقای گلپایگانی در آنجا ماندند و بنده دوباره به مصلا بازگشتم تا ماشین ضد گلوله ‏ی امام را با خود بیاورم. دیگر از ستون اسکورت خبری نبود و همه متفرق شده بودند.

با زحمت بسیار ماشین امام را به منزل محل استقرار آیت الله گلپایگانی آوردم. خدمت شان عرض کردم که کجا تشریف می برید؟ فرمودند: «قم»!

آقا و همراهانشان را سوار کردیم و حرکت کردیم. مسیری را از بیرون تهران انتخاب کردیم. می‏دانستم که از تهران و بهشت زهرا بخواهیم عبور کنیم، باز به راه‏بندان و فشار جمعیت می‏خوردیم. چند بار خواستیم از مسیر منتهی به میدان آزادی حرکت کنیم، ولی مشاهده کردیم که راه بسته است و جمعیت با پای پیاده به سمت بهشت زهرا روان است.

به هر کیفیتی که بود بعد از ظهر آن روز ـ حدود چهار و پنج ـ به قم رسیدیم و آیت الله گلپایگانی را به بیتشان رساندیم.

بعد از آن بنده خودم را سریعاً به تهران برگشتم تا خودم را به مراسم تدفین امام برسانم. نزدیکی‏های مغرب بود که به بهشت زهرا رسیدم. یکسره با همان ماشین امام جلو رفتم و تا نزدیک‏ترین جایی که با ماشین می‏شد رفت، پیش رفتم. از قبل می‏دانستم که چه جایی را برای پارک ماشین ها در نظر گرفته‏ اند. پاسداران بیت امام هم در نقاط مختلف حضور داشتند و بنده را می‏شناختند و راه را برایم باز می‏کردند. با این حال متاسفانه وقتی که به بهشت زهرا رسیده بودم که مراسم تدفین امام تمام شده بود.

بعد از آن بنده به بیت امام در جماران بازگشتم.

برای خواندن نماز بر پیکر امام، مرحوم آیت الله گلپایگانی در گرفته شدند. حاج احمد آقا با آقای جواد گلپایگانی فرزند آیت الله گلپایگانی هماهنگی های لازم را به عمل آوردند. آقا جواد در تلفن ابراز کرده بود: «به چه کیفیت و با چه وسیله ای می خواهید آقا (یعنی آیت ‏الله گلپایگانی) را به تهران ببرید؟ یک وقت خدای نکرده مبادا مشکلی پیش بیاید»! ظاهراً منظورشان مشکل مسائل امنیتی بود و نیز نقص فنی وسیله و مانند آن بود. حاج احمد آقا گفته بود: «من ماشین خود امام و محافظ‏ های ایشان را برای این منظور می‏فرستم. تمام امکانات مهیاست و از این بابت مشکلی نیست».

قرار شد بعد از ظهر روز قبل از اقامه ‏ی نماز، بنده به قم بروم و به اتفاق دیگر برادران همراه با محافظ، آیت الله گلپایگانی را به تهران بیاورم. ماشین ضد گلوله ‏ای برای این منظور در نظر گرفته شد که مخصوص حضرت امام بود و وزارت خارجه در اختیار امام گذاشته بود تا اگر قرار شد مرحوم امام روزی به جایی بروند، از این وسیله استفاده کنند. هیچگاه هم امام سوار این ماشین نشدند و معمولا حاج احمد آقا از آن ماشین استفاده می کردند.

به هر تقدیر به قم رفتیم. از پیش بیت آیت الله گلپایگانی خبردار بودند و ایشان در ساعتی از پیش تعیین شده سوار ماشین شدند. در داخل ماشین مرحوم آیت الله گلپایگانی، آیت الله صافی و آقا جواد فرزند آیت الله گلپایگانی بودند در ماشین دیگر هم که برای اسکورت در نظر گرفته شده بود. نزدیکان بیت و اعضای دفتر آقای گلپایگانی سوار شدند و به سمت تهران حرکت کردیم. در مسیر هم مدام با تهران ارتباط مستقیم داشتیم. من رانندگی ماشین را به عهده داشتم و از داخل آینه ‏ی جلوی ماشین دیدم که آقای گلپایگانی عمامه‏ شان را از سر برداشتند و روی صندلی کنار دستشان گذاشتند. در مسیر که می‏رفتیم، به بیان خاطراتی از حضرت امام پرداختند. یک جا قریب به این مضموم فرمودند: «ایشان اسلام را احیا کرد. اسلام را در ایران زنده کرد و زحمات زیادی کشید». در خلال گفتن این جملات، صدایشان می لرزید و می‏گریستند. معلوم بود که خیلی به امام ارادت و علاقه دارند.

وقتی که به جماران رسیدیم، منزل آقای رسولی محلاتی در کنار دفتر و بیت امام برای استراحت آقای گلپایگانی تدارک دیده بودند. شب را هم در همان جا اقامت کردند.

روز بعد 7 صبح، به اتفاق حاج احمد آقا و مرحوم آیت الله گلپایگانی سوار ماشین شدیم و به طرف مصلا حرکت کردیم. در ماشین نفر سومی هم نشسته بود که آیت الله صافی بود. بقیه ـ حتی آقا جواد گلپایگانی - در ماشین‏های دیگر در ستون اسکورت بودند.

مسیر خاصی را برای حرکت ماشین ما آماده کرده بودند که از همان مسیر عبور کردیم تا جایی که قرار بود نماز در آنجا اقامه شود، پیش رفتیم.  جنازه‏ ی امام را از قبل از داخل محفظه ‏ی شیشه ‏ای مخصوص خارج کرده و درون ماشین یخچال‏دار مخصوص قرار داده بودند.

ماشین حامل پیکر امام به نقطه ای از مصلا که بنا بود در آنجا بر بدن امام نماز خوانده شود، آمد و دقایقی بعد نماز به امامت مرحوم آیت الله گلپایگانی برگزار شد که صحنه ‏ی مربوط به آن را در تلویزیون به نمایش گذاشتند. تمام شخصیت‏ها در این نماز حاضر بودند. سران برخی از ممالک اسلامی هم به عنوان میهمان در این مراسم شرکت داشتند. حضرت آیت الله خامنه‏ ای رییس جمهور وقت و آقای هاشمی رییس مجلس شورای اسلامی نیز در صف اول حاضر بودند.

جمعیت چه در حین نماز و چه بعد از آن هجوم آورد و افراد مایل بودند جلو بیایند و بدن امام را از نزدیک ببینند. فشار عجیبی از سوی جمعیت به قسمت‏های جلو وارد می شد. از قبل چند ردیف مانع برای کنترل جمعیت تعبیه کرده بودند. از افراد خاصی هم برای حفظ امنیت و حفاظت مراسم دعوت به عمل آورده بودند؛ برای مثال از انجمن های اسلامی تهران و ستاد ائمه ی جمعه و ستاد بر گزاری مراسم نماز جمعه. هر کدام از این گروه ها برای حفظ مراسم و کمک به حفاظت سپاه بر نامه هایی داشتند؛ ولی شوق اشتیاق مردم به حدی بود که هیچ کس در بند آداب و ترتیب نبود. به یاد دارم که اتوبوس ها و کانکس های دو طبقه به عنوان حصار، دور تا دور آن محوطه شانه به شانه ی هم پارک کرده بودند تا هجوم جمعیت را کنترل کند؛ ولی سیل جمعیت را می دیدیم که از بالای ماشین ها پایین می پرند و اصلا هم به فکر ارتفاع سه چهار متری ماشین ها و کانکس ها نبودند. نمی دانم از آن سو چگونه از این ارتفاع بالا می رفتند و از این سو با کدام جرات پایین می پریدند! تنها چیزی که مسئله را حل می کرد عشق مردم به امام بود.

در نزدیکی جای که پیکر امام روی زمین بود هجوم جمعیت بیداد می کرد. حتی شخصیت های درجه یک هم درآن حال در پی آن بودند که جلو بروند و دستی به پیکر امام بزنند و خود را با آن تبرک کنند. قدری بعد پیکر امام را به ماشین منتقل و از آنجا دور کردند تا در مسیرهای تعیین شده به سمت بهشت زهرا تشییع کنند. ظاهرا اکثر مردم متوجه ی انتقال پیکر امام نشده و فکر می کردند که بدن هنوز همان مکانی است که برای نماز بر زمین گذاشته اند. لذا هجوم بی وقفه ادامه داشت.

ماشین حامل پیکر امام دور می شد. از این دست ماشین ها چند نوع شبیه هم مهیا کرده بودند و قرار بود یکی از آنها حامل پیکر امام و بقیه برای رد گم کردن باشد. با این وصف آن روز موفق به تشییع پیکر امام نشدند.

در آن حال بنده در پی آن بودم که حاج احمد آقا و آیت الله گلپایگانی را از شلوغی دور کنم. آن دو بزرگوار را به کنار دیواری بردم و نشستیم تا قدری استراحت کنیم. هوا بسیار گرم بود و آقایان از صبح تا آن‏موقع درگیر سرو صدا و شلوغی و هجوم جمعیت بودند و حسابی کلافه شده بودند. آقای محسن رضایی هم در آن شرایط در کنار ما بودند.

قدری آنجا ماندیم و دیدیم نتیجه‏ بخش نیست و هجوم کمتر نمی شود و راه گریز نیست. بنده و برادران سپاه و نیروی حفاظت، دست در دست یکدیگر دیوار گوشتی درست کرده و از آقای گلپایگانی و حاج احمد آقا مراقبت می کردیم. در این حال حاج احمد آقا رو کردند به آیت الله گلپایگانی و گفتند: «بهتر است من از یک سمت بروم و شما از سمت دیگر تا از این مخمصه خلاص شویم». بعد رو کردند به من که: «حسین آقا! شما کنار آقای گلپایگانی باشید و ایشان را از اینجا خارج کنید و هر جا خواستند ببرید». آقای محسن رضایی به حاج احمد آقا گفتند: «من هم شما را می‏برم».

تعدادی از برادران حفاظت، آقای محسن رضایی و حاج احمد آقا را در بر گرفتند و از یک سو رفتند و طبعاً بخشی از جمعیت که به سمت احمد آقا هجوم می آوردند، به سمت حرکت ایشان متمایل شدند و فشار روی آیت الله گلپایگانی کاهش یافت . من هم به کمک تنی چند از بچه ها حفاظت، دست ها را به هم حلقه کردیم و آقای گلپایگانی را در میان گرفتیم.

در آن گیرو داد معلوم نبود که آیت الله صافی در کدام سمت و سو است و سیل جمعیت ایشان را به کدام سمت برده است آیت الله گلپایگانی نگران آقای صافی بودند و گفتند: «اگر ممکن است خبری از ایشان بیاورید که کجا هستند؟» ما از طریق بی‏سیمی که در اختیارمان بود کسب خبر کردیم. خبر رسید که ایشان به یکی از پاسگاه‏ های نیروی انتظامی منتقل شده ‏اند و آنجا هستند.

در آن حال به آیت الله گلپایگانی عرض کردم بلکه بتوانیم سوار ماشین شویم. فشار جمعیت طبعاً اجازه نمی‏داد که به ماشین مورد نظر سوار شویم. حتی حاج آقا جواد و حاج آقا باقر ـ فرزندان آیت الله گلپایگانی ـ را لا به ‏لای جمعیت می‏دیدیم و نزدیک ما بودند؛ ولی جمعیت انبوهی که بین ما حایل بود نمی‏گذاشت، با هم تلاقی کنیم . فشار و هجوم جمعیت باعث شد که چند بار عصای آیت الله گلپایگانی از دستشان افتاد و کفش‏هایشان از پایشان در آمد و حتی عمامه از سرشان افتاد.

از کنار دیواری که در جوار آن پناه گرفته بودیم، چند متر دور شدیم و وارد یک محوطه‏ ی باز در مصلا شدیم. وضع بدتر شد و جمعیت بیشتر به ما و آیت الله گلپایگانی فشار می آورد.

قدری آن سوتر یک وسیله ‏ی نقلیه متعلق به کمیته ‏ی انقلاب اسلامی پارک کرده بود. من به نظرم رسید که بهترین کار این است که آیت الله گلپایگانی را به آن وسیله برسانیم و سوار کنیم. با هر مکافات و سختی که بود پیش رفتیم و به ماشین رسیدیم. راننده ‏ی ماشین معلوم نبود کجاست؟ او را صدا کردیم. قدری بعد راننده پیدا شد و در ماشین را باز کرد. آقای گلپایگانی را سوار کردیم. ظاهرا آقا جواد هم خود را به ما رساند و سوار شدند.

به راننده ی ماشین گفتیم حرکت کند. خودرو کمیته با هزار زحمت از جا کنده و از لابه لای جمعیت خارج شد و خودش را به خیابان رساند. بر خلاف مسیر جمعیت، بی‏ هدف در عباس آباد تهران و خیابان شهید بهشتی می‏راندیم. در آن منطقه دنبال خانه ای بودم که درش باز باشد و آیت الله گلپایگانی در آن نفسی تازه و استراحت کنند. ما هم بلکه برویم ماشین خودمان را بیاوریم و آقا را سوار کنیم.

در هیچ خانه ‏ی باز نبود به نظر می‏رسید که همه ‏ی مردم در خیابان هستند. قدری پیش رفتیم و در نهایت دیدیم مقابل خانه ‏ای، پیرمردی که ظاهرا دستش شکسته بود روی صندلی نشسته است و پیرزنی هم در کنار اوست. ماشین را در کناری پارک کردیم. آیت الله گلپایگانی را به آن دو کهنسال، معرفی کردیم. با اشتیاق و روی گشاده ما را به درون خانه شان راهنمایی کردند. با آنکه برایشان سخت بود، فرشی در حیاط پهن کردند. آقای گلپایگانی روی آن نشستند بعد برای ما شیر و هندوانه و آب خنک آوردند و پذیرایی مفصلی کردند. خودشان هم خیلی خوشحال بودند. فرزندان آیت الله گلپایگانی (آقا باقر و آقا جواد) به همراه تنی چند از نیروهای حفاظت که با ما بودند، نزد آقای گلپایگانی در آنجا ماندند و بنده دوباره به مصلا بازگشتم تا ماشین ضد گلوله ‏ی امام را با خود بیاورم. دیگر از ستون اسکورت خبری نبود و همه متفرق شده بودند.

با زحمت بسیار ماشین امام را به منزل محل استقرار آیت الله گلپایگانی آوردم. خدمت شان عرض کردم که کجا تشریف می برید ؟ فرمودند: «قم»!

آقا و همراهانشان را سوار کردیم و حرکت کردیم. مسیری را از بیرون تهران انتخاب کردیم. می‏دانستم که از تهران و بهشت زهرا بخواهیم عبور کنیم، باز به راه‏بندان و فشار جمعیت می‏خوردیم. چند بار خواستیم از مسیر منتهی به میدان آزادی حرکت کنیم، ولی مشاهده کردیم که راه بسته است و جمعیت با پای پیاده به سمت بهشت زهرا روان است.

به هر کیفیتی که بود بعد از ظهر آن روز ـ حدود چهار و پنج ـ به قم رسیدیم و آیت الله گلپایگانی را به بیتشان رساندیم.

بعد از آن بنده خودم را سریعاً به تهران برگشتم تا خودم را به مراسم تدفین امام برسانم. نزدیکی‏های مغرب بود که به بهشت زهرا رسیدم. یکسره با همان ماشین امام جلو رفتم و تا نزدیک‏ترین جایی که با ماشین می‏شد رفت ، پیش رفتم. از قبل می‏دانستم که چه جایی را برای پارک ماشین ها در نظر گرفته‏ اند. پاسداران بیت امام هم در نقاط مختلف حضور داشتند و بنده را می‏شناختند و راه را برایم باز می‏کردند. با این حال متاسفانه وقتی که به بهشت زهرا رسیده بودم که مراسم تدفین امام تمام شده بود.

بعد از آن بنده به بیت امام در جماران بازگشتم.


کد مطلب: 158319

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdcezv8zojh8nxi.b9bj.html?158319

الف
  http://alef.ir