مرثيه اي براي انسانيت؛

داستان انسان ها و گاوها

دکتر فتح اله آقاسی زاده، 24 اردیبهشت 92

23 ارديبهشت 1392 ساعت 15:40


توضيح ضروري ۱:
گاهي بنظرم آمده انسان ها دو دسته اند: دسته اي انسانند اما دسته اي ديگر گاوند! {با پوزش بسيار از جامعه انساني}
در زمان هاي بسيار، فراوان از خودم پرسيدم ما چگونه بايد باشيم؟ انسان يا گاو؟!
در بزنگاه هاي حساسي ديگران را كاويدم و نتوانستم دريابم آنها كدامند؟ گاو يا انسان؟!
جسارت نشود به محضر انسانهاي فرهيخته! ...حقيقتاً پرسش مهمي است.
بنظرم اگر چنين پرسشي را بيشتر بكاويم و پاسخش را بيابيم، تمام راه سعادت را طي خواهيم كرد!
متن حاضر در اين باره است!
توضيح ضروري2:
نويسنده اين مطلب، پيشاپيش از محضر همه خوانندگان و انسان هاي شريف و والامقام، پوزش مي طلبد و با كمال تواضع اعلام مي دارد هيچ قصدي براي تحقير و توهين به جامعه انساني نداشته و ندارد. به علاوه تاكيد دارم گفته شود نگارنده قصد سياسي خاصي از اين يادداشت، نداشته و ندارد و جفاست اگر كسي در پي چنين استنباطي از اين يادداشت باشد. مضمون اين يادداشت فراتر از اين هاست و نه امروزي كه فارغ از زمان و مكان، و داستان پيوسته و مداومي است.
بنابراين، فروتنانه و متواضعانه، سر بر آستان بلند انسانهاي فضيلت جو فرود آورده و صميمانه، همدلانه و از سر سوز و محبت، خواندن اين يادداشت را در فضايي فارغ از قيل و قال هاي زندگي روزمره، توصيه مي كند... 

من يك گاوم...گاهي در عالم گاوي افكاري به ذهنم مي رسد و مرا اذيت مي كند... يكي هم داستان انسان و گاو است.
انسانها هميشه ما گاوها را به بدترين لحن و شيوه مسخره مي كنند... هركه نمي فهمد و بدون فهم و انديشه كاري مي كند و سخني مي گويد، او را گاو صدا مي زنند...
هميشه از اين رفتار انسانها لجم مي گرفت... ناراحت بودم كه چرا من گاوم و چرا اين اندازه موجب تمسخر انسانها هستم؟!
از آمدنم نبود گردون را سود
 وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
 وز هيچکسي نيز دو گوشم نشنود
 کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود
 
رفتار انسانها و احساس تلخ و درآور آور گاو بودن موجب شده بود بيشتر انديشه كنم كه مگر تفاوت ما گاوها با انسانها كجاست كه آنها اين گونه مي گويند و ما را جزء موجودات حقير محسوب مي كنند؟
در خلوت گاوي ام، بيشتر و بيشتر انديشه كردم. پرسان پرسان به كاوش پرداختم... مدتي طولاني گذشت تا توانستم درك كنم چيست راز تفاوت ما گاوها و انسانها!

انديشه، آرمان و اختيار!
آري يافته بودم.
انسانها چيزي داشتند كه من و جنس من نداريم. آنها توانايي انديشيدن دارند... آنها آرمان دارند... آنها اختيار دارند... اما ما گاوها بجز انديشه اي نزديك به غريزه، بقيه چيزها را نداريم!
 ما دل خوشيم به علف، آب، سبوس و كنجاله... اگر تيمارمان كنند شيرمان را مي دهيم و گوشت را... ما هيچگاه كام گيران از شير و گوشتمان را انتخاب نميكنيم... ما محكوميم به اينكه شيرمان را در اختيار هر كسي بگذاريم...
گاوها به همه شير مي دهند از كودك تا پير:
  
براي ما انسانهاي شقي و انسانهاي فرشته خصال يكسانند... نه كه يكسان باشند ما هم  از فرشته خصال ها خوشمان مي آيد، چرا كه آنها همواره با ما به خوبي و زيبايي رفتار مي كنند.
اما ما تاب و توان، و اختياري براي انتخاب كردن و انتخاب شدن نداريم... حداكثر اينكه گاهي طويله داران كژ رفتار را با لگدي از خود دور مي كنيم اما در نهايت تسليميم و شير مي دهيم.

شاهدش خودم هستم!
خيلي وقتها دلم مي خواست شيرم را به آدم هاي شقي ندهم و بگويم شما را از شير من سهمي نيست. شما آدم هاي هفت خط و خال، شقاوت تان را منتشر مي كنيد و من شرم دارم كه شير و گوشتم در اين راه، مددكارتان باشد... 
دلم مي خواست انتخاب كنم اما نمي توانستم...چرا كه من غالبا در حصار و سيم خاردارم...


شايد گاوي از خوردن شير و گوشتش توسط انسانهاي فرشته سرشت، خشنود شود اما او را ياراي انتخاب نيست. او نمي تواند بهره گيران و كامجويان از شير و گوشتش را انتخاب كند... براي همين همه او را مي دوشند و او را با خود دارند... گاوها هميشه به كار مي آيند!

گاوها گاوند. شير مي دهند و گوشت. هيچگاه هم نه طغيان مي كنند و نه آشفته مي شوند.
با چنين دركي از تفاوت بزرگ ما گاوها و نوع انسانها، سالها بود كه غمگين همه اين حرفها و اين سرگذشت تلخ بودم. من گاو بودم و انسانها گاو بودنم را همواره به رخم مي كشيدند...

شگفت اينكه انسانها درست مي گفتند و من و ما و جماعت مرغ و حيوان، ارج و منزلتي در برابر اشرف مخلوقات نداشتيم... و اين افكار بيشر مرا آزار مي داد...
همواره در اين ناراحتي و سوز و گداز بودم...

گر آمدنم به من بُدي نامدمي
ور نيز شدن به من بُدي کي شدمي؟
به زان نبدي که اندرين دير خراب
نه آمدمي ، نه شدمي ، نه بدمي

 
گاهي حرفهايم را به هم طويله اي هايم مي گفتم. اما آنها در اين حال و هوا نبودند... دغدغه نان و آب روزانه همه ذهن شان را پر كرده بود و مجالي براي اين حرفها نداشتند.
روزي پيرگاوي به طويله ما آوردند... به نظر سرد و گرم چشيده روزگار و گاوي فهميده تر از بقيه بود... حرفهايم را مي فهميد...
يك روز كه تنها بوديم و حال و هوايي خوش تر فراهم آمده بود، نشستيم و گفتگو كرديم... به من گفت ادعاهاي انسانها را باور نكن!... به رفتارشان نگاه كن!
انسانها هميشه انسان بودنشان را به رخ ما مي كشند، اما آنها چندان هم انسان نيستند!

به من مي گفت اگر در رفتارشان كاوش كني آنوقت متوجه مي شوي كه آنها فقط و فقط به عادت ديرينه شان، ما را تمسخر مي كنند، ... برخي از آنها با ما چندان متفاوت نيستند...
پيرگاو دانا، همچنين از شنيده ها و تجارب و يافته هايش گفت... مي گفت آخرين بار از انسان بزرگي كه خيلي كوچك شده بود، شنيده كه من شيرم را مي دهم و پولم را مي گيرم!... اهل تعاملم... در خدمت همه كس و همه انسانها با هر آئين و مسلكي هستم... بسيار توانا و قهارم... هم اصولم را دارم، هم زندگي و هم خدمتم را به مردم، انجام مي دهم!



سخنان پيرگاو دانا، آرامم كرد .او مي گفت سخت نگير! ما گاوها چندان هم گاو نيستيم!...انسانهاي نامدار هم فهميده اند كه روش گاوها، درست است...
 
از آن روز تا حال، من بيشتر و بيشر انسانها را كاويدم...و بيشتر به شيوه گاوي، فكر كردم...
مدتي خشنود بودم...پيرگاو دانا، راست مي گفت ...برخي انسانها هم مثل ما هستند...كوچك و بزرگ ندارد...كارمند و مدير، منشي و رئيس، وزير و وكيل، و مافوق و مادون ندارد...خيلي از آدم هاي پرطمطراق هم، مثل ما شدند... به ما پيوستند...با اينكه بازهم ما را سمبل نافهمي و بي انديشگي مي دانند و ما را  به تمسخر مي گيرند، اما خودشان هم گاو شده اند!...
شايدآنها هنوز متوجه نشدند...اما من مي دانم و خوشحالم كه برخي از آنها هم مثل ما گاو شده اند...من گاوها را از كيلومترها فاصله، خوب تشخيص مي دهم!
برخي انسانها كه به نوع ما پيوستند،البته زندگي خوب و آرامي دارند...چون ما!
ما گاوها  هم خشنوديم به اينكه سهم كوچك مان را از حيات بزرگ، به ما مي دهند و ما هم در ازايش شير و گوشت مان را به آنها هبه مي كنيم.
اين همان رابطه زيستي حاكم برحيات حيواني است...همان كه انسانها آنرا اصلي طبيعي مي نامند و همواره جاري و ساري...
با چنين مدلي در زندگي حيواني آشنايم...گاو گاو است و چاره اي ندارد...



راستش اوائل با درك چنين واقعيتي، اندكي خشنود بودم. از پيوستن برخي انسانها به نوع ما! اما خيلي زود خوشحالي و شادماني ام رنگ باخت و زائل شد... نگران شدم... و غمگين تر از گذشته! اين بار اما نه بخاطر خودم، بلكه بخاطر فاجعه بزرگي كه بر سر حيات مي آمد.

هرچه بيشتر فكر مي كردم،بيشتر نگران مي شدم... متوجه شدم در آن صورت، داستان خطرناكي رخ خواهد داد... شايد نسل ما هم با رفتار برخي انسانها، منقرض شود... فاجعه اي خواهد بود! اگر انسانها يادشان برود كه "تفاوتي ميان نوع انسان و نوع گاو هست"، فاجعه اي خواهد شد.

آيا درست است كه آنها هم گاو باشند؟! چون گاوها زندگي كنند و بسان آنها بميرند!
آيا انسانها هم بايد اسير دست هرگاوداري، مزد خويش گيرند و عنان از كف ندهند؟
آيا انسانها هم بايد مطيع باشند و شير بدهند و زبان از كام بر نياورند؟

گاو بودن البته مايه آسايش و رفاه هست.ما گاوها مشكلي نداريم...چرا كه گاوها آرمان ندارند، اگر آرماني هم داشته باشيم آرمان بلندي نيست... خوب بخوريم، خوب بنوشيم و خوب شير بدهيم! نداشتن آرمانهاي بلند هيچ هزينه اي ندارد. اما انسانهاي انسان، آرمانهاي بلندي دارند كه براي ما هم خوب است... آنها كه آرمانهاي بلندي دارند حتي براي حقوق ما هم انجمني شكل دادند!...



اگر آنها نباشند گاوداران و طويله داران، هر روز بيشتر از گذشته ما را استثمار مي كنند...

ما خشنود نمي شويم كه انسانهايي آرمانهايشان را به كناري نهند و هر روز چون ما، در خدمت ديگران قرار گيرند و دغدغه اي نداشته باشند!

با چنين اوصافي، دلم مي خواهد سخني هم به انسانهاي گاو شده بگويم:
...مي دانم انسانهاي فراموشي گرفته و گاو شده، حتما آرام اند وآشفته خاطر نمي شوند... اما آنها حق ندارند ديگر ما گاوها را به استهزاء بگيرند و بواسطه انسان بودن، بر ما فخر بفروشند...
مدتها بود فكر مي كردم راستي،حقيقت خواهي،انتخاب شير خواهان و امتناع از شير دهي به آدم هاي شقي و ناراست، همان آرمانهايي هست كه ما گاوها از درك آن عاجزيم و اين موجب شده انسانها بر ما فخر بفروشند... 
اكنون كه دريافتم كاخ آرمانهاي برخي از انسانها،شكسته شده به آنها مي گويم:
آهاي انسانها حال كه به ما پيوستيد ،ديگر به ما نتازيد و بر ما تفاخر نكنيد...اكنون شما نيز چون ما هستيد...
 
شيخي به زني {...} گفتا مستي
هر لحظه به دام دگري پــا بستي
گفتا شيخا هر آن چه گويي هستم
آيا تو چنان که مي نمايي هستي؟

 
راستي حيفم آمد سخن آخر را نگويم:
سخن ديگري از پيرگاو دانا،بيادم آمد.گفتنش را براي انسانهاي انسان، مفيد مي دانم.
پيرگاو دانا، حرفهايي مي زد كه من چندان از آن سر در نياوردم.گويي به فلسفه نزديك بود!
او مي گفت انسانهاي انسان هم فراوانند اما آنها چندان تاثيري بر اوضاع ندارند...
پيرگاو دانا از سخنان يك دامپزشك سوگوار، به دوستش خبر مي داد...او مي گفت روزي در رفت و آمدهايش به اداره دامپزشكي ناكجاآباد، از دامپزشك فيلسوفي كه فلسفه را مي دانست و نمي توانست شغلي مرتبط با اين علاقه بيابد،شنيده بود كه مي گفت:
ما انسانهاي انسان، در ناكجاآباد اسير ساختاريم...در ناكجاآباد ،كسي حق انتخاب ندارد و هيچكسي نمي تواند آن باشد كه هست... 
اگر ساختاري حق انتخاب انسانهاي انسان را به زباله دان بفرستد،آنوقت چه بايد كرد؟
جز اين مي شود كه شده و كار بدانجا مي رسد كه همه مي فهمند ما انسانها گاو شده ايم،چون كسي حق انتخاب ما را به رسميت نمي شناسد....براي همين آن مدير،منشي، و آن مستخدم بزرگ و كوچك، مشغول كار و سخني مي شوند كه هيچ تمايل و تخصص و علاقه اي بدان ندارند.كار مي كنند چون بايد كار كنند تا معيشت شان تامين شود...فيلسوف به كار ديگري و مهندس به كار ديگري....نجار به بنايي و بنا به نجاري مي رود...

 
پيرگاو دانا در نهايت گفته بود انسانهاي انسان،خيلي در رنج و عذابند...آنها معتقدند با چنين اوضاعي، توسعه و تعالي محال خواهد بود...

او همچنين مي گفت: آنها دعا مي كنند كه باران بيايد!

پس نوشت:
نويسنده باز هم از انسانهاي انسان پوزش مي خواهد.اين متن تنها يك نوع نگاه متفاوت به موضوع است و ديگران اگر نوع نگاه ديگري دارند، ارشاد فرمايند.


کد مطلب: 177029

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdcdx50fnyt05z6.2a2y.html?177029

الف
  http://alef.ir