نجوایی با حضرت صاحب‌الزمان

24 خرداد 1396 ساعت 7:10


«حسین قدیانی» در روزنامه «وطن امروز» نوشت: با دلی غمگین و بغضی در گلو، دارم متن سال گذشته را می‌خوانم؛ «روز قدر» را آقاجان! گفته بودم روز قدر هم داریم و آن روزی است که تو بیایی! گفته بودم آن روز، از همه تاریخ و از همه روزگار، بالاتر است! یک سال گذشت و باز هم خبری نشد! روزها از پی هم آمدند و رفتند اما «آن روز» نیامد! «شب قدر» آمد و «روز قدر» نیامد! دعا دعا کرده بودم بیایی و ما را از این جهنمی که نامش را «دنیا» گذاشته‌اند، خلاص کنی! چه می‌دانستم حلقه فشار، فشرده‌تر می‌شود؛ به اندازه همه روزهای یک سال دیگر! مانده‌ام در فراق شما، با چه رویی این عمر می‌گذرد؟! ما و «آدم» یک وجه مشترک داریم و آن اینکه جفت‌مان از بهشت رانده شده‌ایم! و ما را اما غیبت، از بهشت جدا کرد! لازم نکرده کسی ما را حواله به جهنم دهد! اندازه کافی داریم می‌سوزیم! سوختنی که هیچ فکر نمی‌کردیم این همه به درازا بکشد! تو خود، آقا جان! باخبرترینی از احوال ما! ما نمی‌بینیمت! تو که ما را می‌بینی! تو که خوب می‌بینی حال و روز دنیا را! نه آقا جان! شعر سعدی نتوانست سازمان ملل را اصلاح کند! وضع خوبی نیست! بنی‌آدم، اعضای یک پیکر نیستند! بی‌خود می‌گویند ما با همیم! «یونیسف» را بیشتر از «یوسف» دوست دارند! هنوز هم همان قصه نابرادری است! هیچ‌کس قدر مدافعان امنیت آدم را نمی‌داند! ما به که باید حرف‌های خود را بگوییم؟! «یونسکو» محرم راز سلبریتی‌هایی است که فکر می‌کنند «عزیز مصر» در شمار «میراث فرهنگی» است! من اما چشمم از «اهرام ثلاثه» سیر است! دلم «گهواره موسی» را می‌خواهد! «زمزم اسماعیل» را! «کوثر فاطمه» را! «اذان بلال» را! «الله‌اکبر مدینه» را! «خاک بقیع» را! آقا جان! جز شما، ما به که باید حرف‌های خود را بگوییم؟! سازمان ملل، محرم اسرار آل‌سعود است! دختر خردسال یمنی اما حرفش را به که باید بگوید؟! کجایی آقا جان؟! از این بالاتر هم آیا دردی متصور هست که نه می‌توانیم بگوییم نیستی! و نه می‌توانیم بگوییم هستی! پس کجایی آقا جان؟! آدمیزاد را کی این همه بی‌پناه دیده‌ای؟! اصلا کجا روزه‌ات را باز می‌کنی؟! تنهای تنها؟! ببینم؛ هیچ ملازمی هم داری؟! کسی هست سفره سحرت را پهن کند آقا جان؟! هیچ دعای سحر، یادی هم از ما می‌کنی؟!

خوب می‌دانم اما هستی به فکر ما و الا همین قدر هم زنده نبودیم! و نای همین نفس خسته را هم نداشتیم! و پای حرکتی نداشتیم! هزاران شب قدر، آخرش هم نفهمیدیم تو را چگونه از خدا بخواهیم که تمام شود این غیبت! کجاست «پیر کنعان» تا به ما بیاموزد که از خدا، گمگشته را چگونه باید طلب کرد؟! ما بلد نیستیم! امان از قصور زبان! امان از آلودگی دل! امان از چشمی که جز تو، همه را می‌بیند! امان از گوشی که جز تو، همه را می‌شنود! امان از زبانی که در خواستن تو، کوتاهی دارد به چه بلندی! آری! «هرچه گفتیم جز حکایت دوست، در همه عمر از آن پشیمانیم!» آقا جان! آسمان، قدر خورشید را دانست و ما اما در زمین، نفهمیدیم تو را! چیست غیبت؟! تاوان نفهمی ابنای آدم! شاید فکر می‌کردیم چند سالی، سالیان فراق است و بعد هم دیدار، نو می‌شود! خیلی خوب اما خداوند متنبه کرد ما را! بس است! تسلیم! تسلیم... تسلیم محض، که دیری است آفتاب را سر جای خود می‌بینیم؛ ماه را، ستاره‌ها را، زمین را و زمان را اما یا صاحب‌الزمان! شمایی که امام ما هستی و پناه ما هستی، از دیده ما پنهانی! بسی کمتر از این فاصله دور و دراز، «اصحاب کهف» چشم‌شان به بیداری باز شد؛ «یعقوب»، چشمش به «یوسف»؛ «آدم»، چشمش به «حوا»؛ «نوح» به ساحل امن؛ «ابراهیم» به «گلستان»؛ «موسی» به رهایی از «فرعون» و «عیسی» هم در گهواره، خیلی زود توانست از پاکدامنی مادر دفاع کند و سختی‌های شعب هم، خوب می‌دانم چند سالی بیش نبود! چه بر ما آمده؟! هیچ می‌دانیم؟! روز آخر این فراق، آخر کدامین روز است خدایا؟! کاش این لیالی قدر، به حق «شهید محراب» تقدیر ما را بر مدار وصال رقم بزنی! خدایا بر تو آسان است، مهر پایان بر این بزرگ‌ترین جدایی روزگار! هرچه بیشتر می‌گذرد، تنهاتر می‌شویم! گویی همه امامان را و همه پیامبران را از ما گرفته‌ای! گویی چشم به راه سپیده‌ایم تا دوباره آدم را در بهشت و محمد را در مسجدالنبی و علی را در منبر کوفه زیارت کنیم! اگر یعقوب از تو یوسف را می‌خواست، این همه سال جدایی، دل ما را برای هر آرمانی تنگ کرده! برای هر پیامی! هر پیامبری! امامی! کیستیم ما؟! همان مرغابیان خانه ابوتراب، که خوب می‌دانیم زندگی بدون «صاحب ذوالفقار» تا چه حد می‌تواند عرصه را بر آدم تنگ کند! خدایا! این تمام ادعیه این شب‌های ماست؛ از تو، بقیه..‌الله را می‌خواهیم... آفرینشی دوباره را!


کد مطلب: 482678

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdccmiq042bq4e8.ala2.html?482678

الف
  http://alef.ir