یادداشت/ به یاد دکتر علی‌محمد حق‌شناس*

صمیمیت بی­ ادعا و بی­ انتها

فرهاد طاهری**؛ 11 اردیبهشت 96

11 ارديبهشت 1396 ساعت 16:07

دریادماندگان، عنوان کتابی است که به‌زودی منتشر خواهد شد. این کتاب شرح رویارویی نزدیک نویسنده با شماری از بزرگان ادب و تاریخ و فرهنگ ایران است. 10 اردیبهشت، روز درگذشت زنده‌یاد دکتر علی‌محمد حق‌شناس است. به یاد او، فصلی از کتاب دریادماندگان که ماجرای رویارویی نویسنده با اوست با اندکی ویرایش تقدیم خوانندگان می‌شود.


نخستین بار زنده‌یاد دکتر علی‌محمد حق­‌شناس را در راهروی گروه زبان و ادبیات فارسی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران دیدم. کت و شلوار خاکستری و پیراهن طوسی به تن و کیف سامسونتی زرشکی به دست داشت. در آن نیم سال تحصیلی، درس تحقیق در مکتب­‌های ادبی جهان (در دورۀ دکتری) به او واگذار شده بود. این درس را در گروه زبان و ادبیات فارسی معمولاً دکتر اسلامی ندوشن تدریس می­کرد. ظاهراً در این نیم سال دکتر اسلامی ندوشن در سفر بود یا نمی­‌دانم به چه دلیلی به گروه نمی­‌آمد که درسش را به دکتر حق­‌شناس داده بودند (نیمۀ اول سال تحصیلی 1371- 1372).

در آن پائیز، گاهی دکتر حق‌­شناس را می­‌دیدم که بعد از پایان کلاس با صمیمیت بسیار، گرم صحبت با دانشجویان خود بود. چند بار هم در جلسات دفاع رسالۀ دکتری در مقام استاد مشاور یا راهنمای رساله پای صحبت­های او نشستم. بسیار سنجیده، شمرده و با لحنی خیلی گوش­نواز و متین سخن می‌گفت. بسیار هم مؤدب و مبادی‌آداب و موقر بود. درعین­ حال هرلحظه هم امکان داشت سر شوخی را بگشاید و خنده­ای از ته دل چاشنی شوخی ­اش کند. چند خاطره از او در جلسات دفاع دکتری هیچ­وقت از یادم نمی­‌رود: خاطرۀ اول را از جلسۀ دفاع رسالۀ دکتر کوروش صفوی به یاد دارم. دکتر حق­‌شناس استاد راهنمای پایان­‌نامۀ دکتری کوروش صفوی بود. آن روز در کنار دکتر حق‌شناس و در جایگاه اعضای هیئت داوران دکتر تقی پورنامداریان، دکتر یدالله ثمره، دکتر محمدرضا باطنی و دکتر شفیعی کدکنی هم حضور داشتند. در بخشی از جلسۀ دفاع آن روز، دکتر ثمره دربارۀ یک موضوع تخصصی زبان‌شناسی بحثی را پیش کشید و مانند کلاس درس به ایراد سخن و طرح آراء خود پرداخت. در حین صحبت او یکی از حاضرانِ تماشاگر (که ازقضا دوست من و دانشجوی رشتۀ ادبیات فارسی بود) متوجه نکته‌ای نشد و این متوجه نشدن خود را ضمن پرسشی با استاد ثمره مطرح کرد. دکتر ثمره بی­‌آنکه پاسخی به پرسشگر بدهد رو کرد به دکتر حق­شناس و گفت: مگر حضار هم حق حرف زدن دارند؟ دکتر حق­‌شناس که انتظار داشت دکتر ثمره جواب آن دانشجو را بدهد با این پرسش دکتر ثمره عجیب در مخمصه‌ای دشوار گیر کرد و گفت البته طبق قوانین متعارف دانشگاه در خصوص شیوۀ برگزاری جلسات دفاع حضار اجازه ندارند صحبت کنند ولی نظر حضرت‌عالی مقدم بر همه‌­چیز است. دکتر ثمره البته به صحبت­هایش ادامه داد و توجهی هم به پرسش آن دانشجو نکرد. دکتر حق‌­شناس هم که کاملاً معلوم بود از این رفتار دکتر ثمره جا خورده است چند بار با اشارۀ سر و دست به آن دانشجو فهماند که پرسش خود را بنویسد تا بعد از پایان جلسۀ دفاع در خصوص آن موضوع با او خودش صحبت کند. بعد از آن لحظه آشکارا می‌شد حس کرد که دکتر حق­‌شناس حال خوبی ندارد و حواسش مدام معطوف آن دانشجو بود.

اما خاطرۀ دیگرم از جلسۀ دفاع رسالۀ دکتر مسعود جعفری­ جزی است. دکتر حق‌شناس استاد مشاور رساله بود. در کنار او دکتر شفیعی کدکنی (استاد راهنما) و دکتر تقی پورنامداریان و دکتر جلیل تجلیل هم نشسته بودند. در این جلسه (در موضوع خاطره البته تردیدی ندارم ولی مطمئن نیستم این ماجرا در همین جلسۀ دفاع اتفاق افتاد یا در جلسۀ دیگری) دکتر حق­شناس ضمن صحبت خود خواست به موضوعی اشاره کند و ناچار شد تعبیر «عالم ذر» را به میان آورد ولی تلفظ دقیق «ذَر» را نمی‌دانست و این کلمه را «ذُر» تلفظ کرد. دکتر تجلیل با نیشخندی سرش را تکان داد. دکتر حق­شناس که بی‌درنگ متوجه شد دسته‌گلی به آب داده است رو کرد به دکتر شفیعی و گفت جناب استاد من نمی‌­دانم آیا تلفظ این کلمه را درست ادا کرده‌ام؟ دکتر شفیعی هم با خنده گفت: بنده آن­چنان احترامی به حضرت‌عالی و دانش شما قائل هستم که اگر شما این کلمه را «ذُر» تلفظ کنید من هم بعد از این، این کلمه را «ذُر» تلفظ می­کنم.

در همین جلسه بود که دکتر حق‌شناس با نهایت متانت و لحن علمی از سلمان رشدی و بعضی آثار او سخن راند و گفت اجازه بدهید وقتی صحبت از سلمان رشدی می­کنیم از سلمان رشدی صرفاً داستان­‌نویس و نویسندۀ خلاق صحبت کنیم و دانشگاه کاملاً از مواضع سیاسی و عقیدتی برکنار باشد هرچند مخالف عقاید مذهبی او هم باشیم.

یکی از خصوصیات دکتر حق‌­شناس آن بود که نام افراد خیلی سرشناس یک لحظه از ذهنش می­‌پرید. به­ قول دوستی که به طنز از او خاطره تعریف می‌کرد: هیچ بعید نیست سر کلاس دکتر حق­‌شناس نشسته­ باشی و او دارد از کسی صحبت می‌­کند ولی نام او را به خاطر نمی­‌آورد بعد هم از دانشجویان کمک می‌­خواهد و می­ گوید همین سید جلیل­‌القدر و آیت­‌الله بزرگواری که در اوایل انقلاب در حادثه­ بمب­گذاری دفتر حزب جمهوری اسلامی شهید شد و نامش را هم بر دانشگاه ملی سابق گذاشته­‌اند... اسم خوبی دارد!!! دکتر حق­‌شناس در آن جلسۀ دفاع هم چند بار نام مسعود جعفری را به­‌سختی به یاد آورد و دو بار هم به‌جای مسعود جعفری، نام رهبر گروهک منافقان را به اشتباه به زبان آورد که همگان زدند زیر خنده و دکتر شفیعی گفت: آقای دکتر کمی مواظب باشید خواهش می‌کنم!

بعدها چند بار من و دکتر حق­‌شناس در بعضی مسیرهای پیاده‌­روی از دانشگاه تا روبه‌­روی کتاب‌فروشی‌ها و نیز از خانۀ کتاب (جلسات نقد کتاب ماهانه) تا میدان انقلاب نیم ساعتی هم­سفر شدیم. زمانی که در جهاد دانشگاهی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، ویرایش تدریس می­کردم چند سالی محل برگزاری کلاس­ها در ساختمان دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی (در مجموعۀ پردیس دانشگاه تهران) بود. دو سه باری محل برگزاری کلاس من درست در همسایگی کلاس‌­های درس دکتر حق­شناس بود. در حین درس، بارها صدای خنده­‌ها و شوخی‌های دکتر حق‌­شناس را می‌شنیدم. کاملاً معلوم بود کلاسی سرشار از محبت و صمیمیت دارد. البته شنیده بودم گاهی هم عصبانی می­شود. دوستی برایم تعریف می­کرد یک‌بار سر کلاس او دانشجویی (از قضا فرزند یکی از مقامات عالی‌­رتبۀ فرهنگی) سر قضیه‌ای کاملاً بی‌­ربط شروع کرد به خندیدن. دکتر حق‌‌­شناس در نهایت جدیت و عصبانیت گفت فلانی بار دیگر نیش‌­ات را باز کنی از همین پنجرۀ کلاس پرت­ات می‌­کنم پایین!

چند بار اتفاق افتاد که کلاس من و کلاس دکتر حق‌­شناس هم­زمان به پایان رسید و من این افتخار را یافتم که در هم‌قدمی با او، هم­صحبت او شدم. اولین بار وقتی دانست جهاد دانشگاهی کلاس­های ویرایش برگزار می­کند بسیار این کار را ستود و چقدر هم در باب اهمیت ویرایش و تدریس آن در دانشگاه تأکید کرد. نگاهی کاملاً هوشمندانه و بسیار عالمانه هم به مقولۀ ویرایش داشت و بسیار هم در امر ویرایش صاحب‌­نظر و متخصص بود. مقالاتی هم که دربارۀ ویرایش نوشته یا در این موضوع ترجمه کرده است به نظر من از منابع دست‌اول مبانی نظری ویرایش است. من همیشه در کلاس­هایم این نوشته‌­های دکتر حق­‌شناس را به دانشجویان ویراستاری توصیه کرده­ام که به دقت بخوانند. (مقالاتی مانند «در آداب ویراستار یکدنده»، ترجمه از جس بل؛ «زبان، زبان­شناس، ویراستار»، مقاله­ای که در دومین سمینار زبان فارسی در صداوسیما ایراد کرد). از من همیشه می­پرسید که چه مباحثی در کلاس ویراستاری درس می­دهم و شیوه‌ام در تدریس ویرایش چگونه است؟ دو سه بار هم گفت خیلی دلم می­خواهد در بیرون کلاس شما بی­آنکه متوجه حضور من بوده باشی دزدکی گوش بدهم ببینم چه می­گویی! دکتر حق­شناس «ویرایش» را از مصادیق واقعی تحقق تجدد و نوگرایی می­‌دانست و معتقد بود که باید ویرایش در جامعۀ ما نهادینه شود و استدلال می­کرد نفس ویرایش، پذیرفتن آراءِ مخالف و گردن نهادن به انتقاد و قدم برداشتن به راه اصلاح است. کاملاً هم درست می­گفت. اصولاً دانشمند دقیق­‌النظری بود. به جزئیاتی گاه توجه می­کرد که از دیده خیلی­‌ها پنهان مانده بود.

یک بار در یکی از جلسات ماهانۀ نقد کتاب (در دفتر مجلۀ کتاب ماه ادبیات و فلسفه، زمانی که علی­اصغر محمدخانی سردبیرش بود.) موضوع جلسۀ نقد، کتاب تاریخ بیهقی بود که به ویرایش و تصحیح دکتر محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی منتشر شده بود. در آن جلسه، شماری از استادان ادبیات هر یک در ستایش بیهقی داد سخن دادند... اما پرسشی که دکتر حق­شناس مطرح کرد هنوز بعد از سال­ها در خاطرم مانده است، پرسشی که البته مصحح‌هان تاریخ بیهقی هم نتوانستند جواب درخوری بدان بدهند. دکتر حق­شناس پرسید: فرق میان مورخ و وقایع­نگار چیست! و میان این دو، بیهقی به حقیقت کدامین بوده است و کتاب بیهقی را باید تاریخ بدانیم یا وقایع‌نگاری؟ در پایان همان جلسه از قضا من و استاد در پیاده­روی تا میدان انقلاب (از چهارراه ولیعصر) هم‌سفر شدیم. موضوع صحبت هم در خصوص عملکرد فرهنگستان زبان و ادب فارسی و مباحث ویرایش بود. وقتی به جلوی لوازم‌التحریرفروشی کنار سینما سپیده رسیدیم دیدم دکتر حق­شناس محو خود نویس‌های در معرض گذاشتۀ پشت ویترین مغازه شد. دوباره به همان جزئیاتی توجه می­کرد که بسیاری متوجه آن جزئیات هرگز نمی­شوند. جالب است که نظر مرا هم پرسید. دیدم چقدر در شناخت ظرایف خودنویس خوش­‌ذوق است.

اصولاً دقت به جزئیات مسائل و ظرایف متن­ها و اشعار از خصوصیات اخلاقی او بود. به پرسش دانشجویان در کمال دقت و تمرکز حواس گوش فرا می­داد و اگر نوشت‌ه­ای به او می‌­دادند که بخواند و نظرش را ابراز کند درنهایت توجه و حوصله می­خواند و خیلی دقیق اظهارنظر می­کرد. یک بار برای خود من این اتفاق پیش آمد. از دکتر حق‌شناس خواهش کردم مقالۀ من را دربارۀ دکتر زریاب خویی (پیش از انتشار) بخواند و نظرش را متذکر من شود. جالب است که بگویم من در مجلس بزرگداشت دکتر زریاب خویی (در مسجد حجت‌بن‌الحسن) کنار استاد حق­شناس نشسته بودم و از او خواهش کردم که سر فرصت مقالۀ مرا بخواند. او گفت همین­‌جا می­خوانم و نظرم راهم می­گویم. با دقت خواند و بی‌­تعارف نیز نظرش را گفت.

همین دانشمند شریف و فرهیخته که این­گونه رفتار کاملاً غیرجلالت‌مآب با طبقۀ دانشجو و دانشگاهیان داشت، حالات و سکناتش نیز در نظر تودۀ مردم عادی گاه چنان بود که کسی اصلاً نمی‌­توانست حدس بزند او دکتر علی‌محمد حق­‌شناس استاد صاحب­‌نام زبان­شناس، مترجم فرهیخته و فرهنگ­‌نویس با همت دوران معاصر است. از ­این­ دست خاطره­ای بگویم. در مجلس ختم پدر دکتر مسعود جعفری جزی در مسجد جعفری قیطریه (در اردیبهشت 1378) من به ستونی در وسط مسجد تکیه داده و در میان مردم بودم و پشت به محل منبر و کرسی خطابۀ مسجد داشتم. دکتر حق­شناس درست مقابل من پشت به دیوار نشسته و به پشتی­ها تکیه داده بود. در کنار او هم عده­ای از اهالی محل و اقوام دکتر جعفری نشسته بودند. بعضی از استادان دانشگاه تربیت معلم هم حضور داشتند (از جمله دکتر عباس ماهیار). مداح و روضه­‌خوان مجلس هم که چنان محفل پررونق و گرم و پر­رفت­وآمدی را نظاره می‌کرد و متوجه شده بود که خیلی از کاسبان قدیم و بازاریان و جمعی از اهالی فرهنگ و استادان دانشگاه و شماری از نویسندگان و مترجمان نامدار در مسجد حضور دارند سعی داشت انصافاً سنگ تمام بگذارد، با نهایت سوز دل و با صدای پرحزن می­خواند. مداح در بخشی از روضۀ پرسوزوگداز خود، گریز به صحرای کربلا زد. خوب، اقتضای این بخش از روضه­‌خوانی او هم طبیعتاً همراهی حضار را می­طلبید که با او دم بگیرند و تکرار کنند و بر سینه بزنند. خود مداح هم تأکید بسیار می‌کرد که همۀ حاضران با او در برگزاری هرچه پرشورتر آن بخش از روضه­خوانی همراهی کنند. من که به حرف­های مداح چندان توجهی نمی­کردم دیدم دکتر حق­شناس در نهایت اخلاص دارد به سینه می­زند و گفته­‌های مداح را زمزمه می­‌کند. اغراق نیست بگویم در عمرم بسیار به­‌ندرت دیده بودم از جماعت سوگواران در مجالس عزاداری کسی آن­گونه مانند دکتر حق­شناس از سر اخلاص و بی­ریایی سینه زده باشد. من عجیب تحت تأثیر سینه زدن او قرار گرفتم. صمیمیت بی‌ادعا وبی انتهای او را بی‌تردید بسیاری چو من فراوان دیده‌اند. دوست عزیزی دارم که در دورۀ کارشناسی ارشد رشتۀ زبان‌شناسی دانشجوی دکتر حق‌شناس بوده است. می‌گفت مواقعی پیش می‌آمد که ناچار بودم دختر خردسالم را سر کلاس دکتر حق‌شناس ببرم. یک بار پیش از آمدن او، من چند میوۀ پوست‌کنده و خردشده در ظرفی ریختم و گذاشتم جلوی دخترم تا سرش به خوردن گرم شود. هنوز دقایقی نگذشته بود که دکتر حق‌شناس وارد کلاس و متوجه میوه خوردن دخترم شد. به دخترم گفتم او استاد من است برو ظرف میوه را به استادم تعارف کن. دخترم هم آرام به طرف دکتر حق‌شناس رفت و به او تعارف کرد. دکتر حق‌شناس در مقابل دخترم زانو بر زمین زد و طوری نشست که چهره در چهرۀ دخترم وهم قد او شود. با نهایت ملاطفت دست به سرو روی دخترم کشید و پرسید چند سال داری و کلاس چندم هستی؟ دخترم گفت: کلاس دوم ابتدایی! با خنده گفت می‌دانی من کلاس چندم هستم؟ بعد با خنده گفت من کلاس بیست و دومم!! وبانهایت مهربانی از ظرف میوه تکه‌ای را برداشت و از دخترم تشکر کرد...

از دیگر خاطرات به­‌ یاد ماندنی­‌ام از دکترحق‌شناس قضیۀ عید دیدنی­‌های او در گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران بود. هر سال پس از پایان تعطیلات نوروزی ما دانشجویان وقتی به دانشکده برمی­‌گشتیم تا یک هفته می­دیدیم که استادان گروه­ها برای عرض تبریک سال نو به دیدار هم می­روند. من جزء معدود دانشجویانی بودم که درست پس از سیزده­ نوروز به دانشکده می­رفتم. معمولاً هفتۀ اول بعد از سیزدۀ نوروز هم کلاس­ها تشکیل نمی­شد. به قول دکتر مصفا «شهرستانی­ها هنوز نیامده بودند تا چراغ دانشکده را روشن کنند». باری، یک سال دقیقاً بعد از سیزده نوروز رفتم به گروه ادبیات فارسی. هیچ‌کس نبود. فقط دکتر مصفا با خانم مهراب­نیا (منشی گروه) گرم صحبت و چای­خوردن بودند. من هم نشستم و گرم صحبت با دکتر مصفا شدم. چند دقیقه­ای نگذشته بود که صدای خنده­های بلند دکتر حق­شناس از راهروی گروه به گوشم رسید. چشم انداختم بیرون و دیدم دکتر حق­شناس به اتفاق دکتر یدالله ثمره دارند می­آیند آنجا. بعد از احوالپرسی­های متعارف، صحبت گذشته­ها پیش آمد و خاطره گفتن از روزهای خوش... دکتر حق­شناس گفت: من در اوایل خدمت وقتی معلم بودم فلان مقدار حقوق می­گرفتم که با آن حقوق می‌شد همان موقع چه تعداد بسیار ماهی سفید گرفت. ماهی­هایی که اگر الآن یکی از آنها را به من بدهند حاضرم عرض دریای خزر را شنا کنم! بعد هم سخن را کشیدند به ماجراهای عیددیدنی خود در روزگاری که دانشجو بودند و به منزل استادان خود عیددیدنی می‌رفتند. دکتر حق­شناس تعریف کرد استادی داشتیم که همسرش ایرانی نبود. یک سال برای عرض تبریک عید منزل آن استاد رفتیم. (به اتفاق دوست دیگری). وقتی وارد منزل شدیم احساس کردیم جناب استاد اصلاً سردماغ نیست و اوقاتش هم خیلی تلخ است. متوجه شدیم میان استاد و همسرش بگومگویی درگرفته است. چند لحظۀ بعد همسر استاد هم وارد شد و بنای گله­گذاری و شکوه را گذاشت و اینکه در آن زندگی هیچ خوشی ندارد. در حین شکوه‌هایش گفت: آخر همسر چنین استادی شدن چه لطفی دارد که حتی نتوانی یک بار به بیرون خانه و رستوران بروی و یک وعده غذای درست­وحسابی بخوری. ما گفتیم سرکار خانم، منظور از «غذای درست و حسابی» یعنی چه؟ گفت همین چلوکباب شما ایرانیان با برنج ایرانی... گفتیم خوب، اینکه کار دشواری نیست! ما امروز در کمال افتخار شما را به ناهار و صرف چلوکباب دعوت می­کنیم و مزاحم جناب استاد هم نمی­شویم و به اتفاق شما می­رویم. همسر آن استاد هم پذیرفت و به اتفاق رفتیم و دریکی از رستوران­های نام و آوازه­دار شهر (فکر کنم رستوران شمشیری) یک چلوکباب بسیار خوشمزه و جانانه خوردیم. بعد از صرف ناهار، میهمان ما از تلخی درآمد و با ما هم کمی صمیمی‌تر شد. گفت من یک خواهش دیگر هم دارم. ممکن است لطف کنید و به اتفاق شما تا دانشکده برویم. ما هم پذیرفتیم و خوش­خوشان رفتیم. وقتی به دانشکده رسیدیم همسر آن استاد به طرف ساختمان دانشکده ایستاد و گفت: تف به این دانشکده که استاد آن عرضه ندارد به همسرش یک چلوکباب بدهد و دانشجویانش چنین کاری می‌کنند و جور او را می‌کشند! (بعد از این جمله دکتر حق­شناس زد زیر خنده و با صدای بلند خندید)...

بار آخری هم که فرصت گفت­و­گوی نسبتاً مفصل با زنده‌­یاد دکتر حق‌­شناس دست داد بعد از پایان جلسه‌­ای در کتابخانۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی بود. بعد از جلسه قرار شد راننده­ای که به کرج می­رفت (و من هم قرار بود تا کرج هم‌سفر او باشم) وظیفۀ رساندن دکتر حق­شناس را به منزلش در شهرک اکباتان و نیز رساندن خانم و آقای همکاری دیگر را در مسیر راهی که می­رفتیم به عهده گیرد. وقتی می­‌خواستیم سوار ماشین شویم من به دکتر حق‌شناس اصرار کردم که در صندلی جلوی ماشین سوار شوند و خودم هم به اتفاق آن همکار آقا در عقب ماشین سوار شدیم و منتظر بودیم تا آن همکار خانم هم تشریف بیاورند. دقایقی گذشت و خبری نشد. یکی از مسئولان امور اداری فرهنگستان آمد و مرا صدا کرد و گفت این خانم می­‌گویند من در صندلی عقب و کنار آقایان سوار نمی‌شوم، ممکن است شما از دکتر حق‌شناس خواهش کنید که در کنار شما بنشینند و این خانم در صندلی جلو سوار شوند. چون می‌­دانستم با دکتر حق‌شناس به راحتی می‌شود موضوع را در میان گذاشت و «با کریمان کارها آسان بود» برگشتم و گفتم: آقای دکتر حق­‌شناس ظاهراً این همکار خانم ما از بچگی علاقه داشته­‌اند همیشه جلوی ماشین سوار شوند و امروز هم از قضا این علاقه­‌شان گل کرده است! دکتر حق­‌شناس با تیزهوشی متوجه طنز و منظور من شد و با خنده گفت با کمال میل و چه بهتر از این! وقتی در کنار دکتر حق­‌شناس نشستم گفتم شما در فاز یک شهرک اکباتان زندگی می­کنید؟ گفتند خیر! ما در منطقۀ مستضعف‌نشین شهرک اکباتان، در فاز 2 هستیم.

 آن روز صحبت ما بیشتر دربارۀ رمان تازه انتشاریافتۀ مارکز با عنوان خاطرۀ دلبرکان غمگین من بود؛ رمانی که پس از انتشار بی‌درنگ از کتاب‌فروشی‌ها جمع شده بود و وزیر وقت فرهنگ و ارشاد اسلامی بابت انتشار آن کتاب از ملت ایران عذر خواسته بود (در پاییز 1386). من از دکتر حق‌شناس دربارۀ آن رمان پرسیدم. گفتند وقتی کتاب جمع شد من مشتاق شدم تا این رمان را بخوانم. دوستی یک نسخۀ کپی شدۀ آن را به من داد. برایم خیلی جالب و عجیب آمد چرا این کتاب را جمع کرده‌اند. جامعه­ای که اجازه ندهد امیال و خواهش­‌های نفسانی در عرصۀ ادبیات مجال جلوه پیدا کند، جامعه­ای که اجازه ندهد انواع خلاف آمدها و نیز ارتکاب­هایی که به نوعی رفتارهای غیراخلاقی شاید در آن جامعه تلقی شود در عرصۀ رمان و داستان اتفاق بیفتد شما تردید نداشته باشید تمام آن رفتارها و خلاف‌کاری‌ها در جامعه نمود پیدا می­کند و افراد آن جامعه مرتکب آن کارها می­شوند...

بعد از آن روز شاید فقط دو بار دیگر دکتر حق‌­شناس را دیدم. یک بار در جلسۀ نقد کتاب نحو هندی و نحو عربی نوشتۀ دکتر فتح‌الله مجتبایی (در خانۀ کتاب) و بار آخر هم در فروردین 1387 بود. در این آخرین بار، رفته بودم به دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه برای عرض تبریک سال نو به محضر بعضی استادان این دانشکده که زمانی در مقام استادی به آنان بعد از عید تبریک می­گفتم و بعدها هم بعضی از آنان در زمرۀ دوستان صمیمی من شدند. در اتاق دکتر روح‌الله هادی نشسته بودم که دکتر حق‌­شناس هم آمد آنجا. کمی نشست و بعد رفت اتاقش و با یک جعبه رنگینک در دست بازگشت و گفت این را برای من کسی از جنوب آورده است. برای من خوردنش خیلی ضرر دارد. من بخورم می­میرم (عین جمله­ای که گفت). هنوز هم طعم بسیار شیرین و دل­زنندۀ آن رنگینک، در کنار آن همه خاطرات شیرین با دکتر حق‌شناس در کامم تروتازه مانده است.

دکتر حق‌شناس در اوایل اردیبهشت 1389 درگذشت. من چند روزی بود از سفر یک­سالۀ خود از هند برگشته بودم. از خبر درگذشت او هم با پیامک مطلع شدم. باورم نمی­شد. تا مدت­ها هم باورم نشد. اگر بگویم هنوز هم باورم نمی­شود سخنی به اغراق نگفته­‌ام. در دورانی که در فرهنگستان زبان و ادب فارسی بودم بارها حرف پیش می‌آمد که چرا دکتر حق­شناس به عضویت پیوستۀ شورای فرهنگستان برگزیده نمی‌شود. از گوشه و کنار بارها دربارۀ عضویت پیوستۀ دکتر حق­شناس اخبار ضدونقیض می­شنیدم. خود او هم هیچ­گاه در خصوص این ماجراها در پاسخ به پرسش‌های من اعلام موضع رسمی و شفاف نکرد؛ اما آنچه مسلم است او به بعضی مسائل فرهنگی گاه موضع انتقادی داشت. لیکن من واقعاً نمی‌دانم که آیا دکتر حق‌شناس تا پایان عمر بر این موضع انتقادی خود تمام و کمال پابرجا ماند یا خیر؟! لااقل بعضی کردکارش در سال‌های پایانی عمر شاید این شبهه را تقویت می‌کند. بعضی از دوستان نزدیکم که با او صمیمی بودند معتقدند که در بعضی قضایا که رنگ و بوی فرهنگ و سیاست داشت موضع غیرصریحی اتخاذ کرد. یا گاه در خصوص بعضی از شخصیت‌های ادبی معاصر یا شاعران نامبردار، اظهارنظرهای اغراق‌آمیز و دور از واقعیت، به قلم و زبان می‌آورد. در هرحال دربارۀ این جنبه‌های شخصیت او من صریح نمی­توانم قضاوت کنم. صلاحیت قضاوت را هم ندارم.

دکتر حق­‌شناس وصیت کرده بود پس از مرگ در کنار خانۀ دلگشا و خلوتکدۀ ایام فراغتش از شلوغی تهران، در بنفشه ده کلاردشت به خاک سپرده شود. اواخر اردیبهشت 1389 به اتفاق دوستی عازم شهسوار بودیم. در مرزن‌آباد هوای دیدار با دکتر حق‌شناس به سرمان زد و راه را به جانب کلاردشت کج کردیم. در جایی بسیار خلوت و مشرف بر تپه­ای پوشیده از جنگل آرام خفته بود. باز هم به حسن انتخاب و سلیقۀ هنرمندانه و روح پراحساس او آفرین‌ها گفتم. این آخرین دیدار من با دکتر علی‌محمد حق­‌شناس بود. دیداری که البته هیچ نگاهی و کلامی میانمان هرگز رد و بدل نشد. او دیگر مرا نمی­دید...
 
*دکتر محمدعلی حق شناس (تولد: جهرم 14 اردیبهشت 1319- وفات: تهران 10 اردیبهشت 1389)
** دانشنامه‌نگار و پژوهشگر تاریخ معاصر
 


کد مطلب: 467539

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdcbfzba9rhb0sp.uiur.html?467539

الف
  http://alef.ir