برخیزید، رهبر آمده کنون در کنارتان

10 بهمن 1388 ساعت 18:54


الموس الموس خلصنا من الکیبورد یا رب". . . نه، امشب شب قدر نیست اما امشب دستانم را رو به آسمان دراز کرده ام و به سبک لیالی "رمضان الکریم" به خدا با زبان راز یا شاید هم اعتراض می گویم: "الموس الموس، خلصنا من الکیبورد یا رب". لب تابم را که کل قرآن در حافظه اش است، بر سر گذاشته ام. خسته شده ام از نوشتن. پاک کرده ام کامنت هایی را که از من خواسته بودند هر روز بنویسم و البته کامنت هایی که سبزها فحش رکیک داده بودند. اعتراض در چارچوب قانون اساسی، با فحش ناجور، جور در نمی آید. من از حرف "ک" بدم می آید. همه ناسزاهای رکیک با حرف "ک" شروع می شود؛ درست مثل "کوفه". پدر کوفه. مادر کوفه. خواهر کوفه. عمه کوفه. دایی کوفه. اتفاقا دایی من به موسوی رای داد. قدیم ها که بچه بودیم و در کوچه، یکی به ما فحش رکیک می داد، مادرم می گفت: تو بد دهنی نکنی ها، فقط بگو"آینه"! آی، همه آنهایی که به من فحش رکیک دادید و ادب خانوادگی تان را به رخم کشیدید، من همین جا و به احترام مادرم، جواب شما را نمی دهم و فقط به شما می گویم؛ "آینه" و الا از همه شما لات ترم؛ من در جوبهای جاده ساوه به دنیا آمده ام و اگر لوطی گری به فحاشی است من ناسزاهایی در آستین دارم که اگر دوتای آنها را "علی پروین" بلد بود، الان شده بود مربی منچستر. "کربلا" اما "آقای دهخدا"با "کاف" شروع نمی شود. اکبر گنجی اکبر "گاف" است و مدام گاف می دهد. اکبر گاف در دوم خرداد به خاتمی رای داد ولی خاتمی ادب به او یاد نداد. آقای گاف مدعی است: فاطمه بین در و دیوار نبوده و خدا مرده! خدا اما تا انتقام سیلی زهرا را نگیرد آرام نمی گیرد. ای سبزهایی که بوی لجن می دهید، بردید آبروی آن 13 میلیون هموطن سبزم را. ای بی ادب های بی دولت! اگر جز با فحاشی به من آرام نمی گیرید، پس ای ناسزاها مرا دریابید.

خدایا!  اینها چرا اینقدر بد دهن اند؟ با همان زبانی که من نام حسین را جاری می کنم اینها با همان زبان به خمینی فحش بد می دهند. مردم ندیدند، تو که خدایا کامنت های شان را دیدی. خدایا! فرشته ها حق داشتند؛ چرا ما را آفریدی؟  آی آدم! کاش آن سیب را نمی خوردی. باور کن معده ات آسیب نمی دید. سیبی که منجر به هبوط ما از بهشت شد، "ناشتا" هم خوب نیست. زخم اثنی عشر می گرفتی، آن سیب را نمی خوردی؟ "آقای فرهنگ معین"! کربلا برای من با "کاف" شروع نمی شود، با "خون" شروع می شود. اصلاح کن لغت نامه ات را. خدایا! "الموس الموس خلصنا من الکیبورد یا رب. "خسته شدم. خسته شده ام از بس نوشتم. من مگر چه کاره این انقلابم؟ چرا "حمید رسایی" نوشته های من را می خواند و نوشته های خودش را نمی خواند؟ این سایت های 8 طبقه، مگر خودشان نویسنده ندارند؟ من هم می خواهم برای این انقلاب کلاس بگذارم. صدا و سیما از این پس حق ندارد نوشته های من را نشان دهد. خسته شده ام من. بریده ام. خسته شده ام از بس نوشته ام،  و از بس نوشته های مرا با سانسور کار می کنند و از بس هر سایتی و هر روزنامه ای از ظن خود، بخشی از نوشته مرا بدون منبع کار می کند. من می خواهم بروم روی مین. ای زمین "فکه" آماده باش. خودکشی تنها گناهی است که ثواب دارد. گناه هم داشت پای خودم. شما را که در قبر من نمی گذارند. من خسته از این روزگار، پنج شنبه ای رفتم بهشت زهرا تا از شهدا استفاده ابزاری کنم. من رفتم بهشت زهرا تا به شهدا بگویم: حیف شد که جنگیدید. آشتی می کردید با صدام. شما چه کاره این انقلاب بودید؟ به کدام حرف وصیت نامه تان عمل شد؟ اینها حتی سلام شما را به امام نرساندند. اینها به جای رساندن سلام شما به امام در لحظه شهادت، جام زهر دادند به امام در لحظه رحلت. آقایان! مفت و مجانی دارم مطالب سخنرانی بعدی تان را آماده می کنم. جرئت دارید اینها را هم بخوانید. شما وصیت نامه شهدا را هم بدون ذکر منبع، به نام خودتان مصادره کرده اید. اگر این شهدا در هویزه قطعه قطعه نمی شدند، شما کجا بودید و دفاع از ولایت فقیه،  کجا؟ یادتان رفته چه کسانی این حرفها را در دهان شما گذاشتند؟ این همه مناظره شد، یک بار اسم "فکه"نیامد.

اگر شهدا نبودند شما ولایت فقیه را، می دانستید چند بخش است؟ مرد، مولای ماست که حتی "هزار سنگر" آمل از یادش نرفته است. مرد، "خامنه ای" ست که حتی در ظاهر،  نشانی از شهدا دارد؛ این "چفیه" در دل خود حرف ها دارد. شما دل به جیفه دنیا بسته اید و "خامنه ای" دل به چفیه شهدا. به جز "آقا"، تعارف که نداریم؛ چفیه به هیچ کدام تان نمی آید. شما با همان کت و شلوار و دکمه ذوب در ولایت، خوشگل ترید. چفیه تیپ تان را بهم میزند. ای بسیجی تر از بسیجی شده ها، ای فدایی تر از شهدا شده ها، ای ذوب شده های در ولایت، بی کوره شهادت، ای آب ندیده ها و آبی شده ها، بی جبهه و جنگ انقلابی شده ها، الکی ژست نگیرید. آخرین بار که به خانه یک مادر شهید سر زده اید بر می گردد به چند هزار سال قبل از میلاد؟ یاد امام و شهدا دل شما را به "بهارستان" می برد یا "کرب و بلا"؟ آقای اسفندیار!  یک وام هم می دادی به "مادر شهید"ی که در همین تهران دارد لیف و سنگ پا می فروشد؛ به جان احمدی نژاد لطمه ای به جایگاه هنر نمی زند. آقایان دست و دلباز!  نمی خواهد هر روز به من زنگ بزنید و اعلام آمادگی کنید تا نوشته هایم را کتاب کنید. پول تان زیادی کرده، بدهید به خانواده "شهید محمدی"، تا هر روز به خاطر 2 میلیون تومان وام،  پله های بنیاد را بالا و پایین نکند. "هدیه تهرانی"، بلد است گلیم خودش را از آب بکشد بیرون. از تو نگیرد، از مشاور فرهنگی بنیاد باران می گیرد. او هم نداد، بالاخره شیطان بزرگ است؛ پولی که آمریکا دارد خرج جنگ نرم می کند، آنقدر هست که هم به هدیه می رسد هم به اسفندیار. پیوندتان مبارک. ان شاالله صد سال زنده باشید و خون به دل رهبر کنید. اگر مردی، این بخش نوشته ام را هم بخوان آقای رسایی. من در این موارد قلمم بهتر و قشنگ تر است؛ در وادی فراجناحی، کلمه را به کمال می رسانم و جمله را به جمال. در قلم من جوهری از گوهر حق وجود دارد و تلخی را هم می نویسم ولو به قبای سپید کاغذ بر بخورد. زورت را فقط به شیخ نرسان، آقای وکیل مجلس. آری نوشتیم "محاکمه" اما خوانده شد "مناظره"، نوشتیم "دادگری" اما خوانده شد "میانجی گری"،  نوشتیم "ولایت" اما خوانده شد "حکمیت"،  نوشتیم "گوشمالی" اما خوانده شد "ماستمالی"،  نوشتیم "اقتدار" اما خوانده شد "اعتدال"، نوشتیم "مبارزه" اما خوانده شد "مغازله"، نوشتیم "پیروی" اما خوانده شد "میانه روی". اما آقایان! چیزهای دیگری هم هست که ما نوشتیم و جور دیگری خوانده شد؛ نوشتیم "فکه"،  خوانده شد "مکه". نوشتیم "خط مقدم"،  خوانده شد "خیر مقدم". نوشتیم "احمدی نژاد"،  خوانده شد "مشایی". نوشتیم "سر همت"، خوانده شد "همسر همت". نوشتیم "نا گفته های جنگ" ، خوانده شد "گفته های قشنگ". نوشتیم "عدالت"، خوانده شد "عداوت". نوشتیم "طلاییه"، خوانده شد "زعفرانیه". نوشتیم "شاخ شمیران"، خوانده شد "کاخ شمیران". نوشتیم "جانباز"، خوانده شد "باندباز". نوشتیم "بسیجی"،  خوانده شد "آرپیجی". نوشتیم "شلمچه"، خوانده شد "به من چه؟ به تو چه؟ " و به شما چه این حرفها. اگر به زیبایی قلم است که اینها را قشنگ تر نوشتم؛ جوانمردی پیدا می شود فردا در "رو به فردا" این جملات را هم بخواند؟ نه، من هیچ روز نامه ای را اذیت نمی کنم. این مطلب را به هر سردبیری که بدهی، یک جایش را قیچی می کند. راست ترین حرف را در این مملکت "شهید آوینی" زد: "در جمهوری اسلامی آزادی برای همه هست مگر برای حزب اللهی ها". حتی اگر جمهوری اسلامی 40 میلیون رای داشته باشد، باز هم حزب الله تنهاست. حزب الله تنهاست و از آن تنهاتر حزب روح الله و از آن تنهاتر حزب سید علی. ما حتی در میان قربا، غریبیم. ما تنهاییم، نزد دوستان مان تنهاتر. ما غریبیم، نزد آشنایان مان، غریب تر. ما نه غریب مدینه ایم نه غریب کوفه و نه حتی غریب کربلا. ما غریب دوستان قریب مان هستیم. ولش کن آقای الهی قمشه ای این "کثرت در وحدت" را. بگذار یک بار هم که شده به جای تو "آوینی" از "غربت در قرابت" برای مان بگوید. صحبت های شما عمه اوباما را هم جذب اسلام کرده است. ما دل مان برای اسلام خمینی، اسلام ناب، اسلام جهاد تنگ شده است. شما به ما بگویید اسلام طالبانی. اسلام بارزانی. شما به ما فحاشی کنید تا رودل نکنید. ما مومن به اسلام مبارزه ایم. اسلامی که باج ندهد. تاج و تخت ندهد. اسلامی که علمدارش تسلیم خدا باشد نه تسلیم آمریکا. ما مسلمانیم به اسلام مقتدای مان خامنه ای. من نمی گویم خامنه ای، "علی" است ولی در عجبم از این همه عایشه. از این همه طلحه. از این همه زبیر. از این همه ابن ملجم. شما ابوموسی اشعری را به تولید انبوه رسانده اید. با سلول های بنیادی، مگر قرار نبود "گوسفند" تولید شود؟ ! آری، بخندید. به ریش ما بخندید. شما کارخانه "قطام سازی" را واگذار کرده اید به بخش خصوصی و با سودش بر تن دختران قشنگ، مانتوهای کوتاه و تنگ و رنگارنگ می کنید. کاش اینها را می گفتی آقای رسایی. نه برادران چپ و راست! من خامنه ای را علی نمی دانم اما در عجبم که چرا شهر ما "کوفه" شده است و مدام "نامه" در آن شکوفه می زند. چند تا نامه دیگر به مولای ما بنویسید، دقیقا می شود به تعداد نامه های کوفیان به "حسین ابن علی". شما هنوز جا دارید و شما هم هنوز جا دارید برای فحاشی علیه ما. شما از ما عقده دارید؛ به ما فحش بدهید. ما حق شما را خورده ایم. پدران ما غلط کردند که جنگیدند. سهم ما همین ناسزاهایی است که بارمان می کنید. ما چشم و چراغ این ملت نیستیم. چشم و چراغ و چلچراغ این انقلاب آقازاده ها هستند که در سونای بخار دارند چربی های شان را آب می کنند. امام بر دست و بازوی آقازاده های نازنازو بود که بوسه می زد نه بسیجی ها. امام وقتی از نوفل لوشاتو آمد رفت نیاوران، نیامد با توده های محروم در بهشت زهرا. امام غبطه می خورد وقتی خرس گنده های این سران فتنه را در تورنتو می دید. آقایان! امام کی گفت پشتیبان مصلحت نظام باشید تا این انقلاب به دست لباس شخصی ها نیافتد؟ ! اول لباس شخصی انقلاب،  خود امام بود، اگر قرار است بچه های بسیج را لباس شخصی بخوانید. شما به بسیج حسودی تان می شود. شما به ولایت حسادت می کنید. امام ولایت فقیه را ولایت رسول الله می دانست نه ارادت به سران فتنه را. شما از نام علی بدتان می آید و از ذوالفقار علی می ترسید. شما با عدالت، عداوت دارید. شما علی را "ولی" می دانید به معنای دوست و از این روست که از این دوست سهم تان را می خواهید. این است که قصه ما را غصه دار کرده است. این است که ما غریبیم؛ غریب حتی در جمع دوستان مان. مولای ما! امسال هم 12 بهمن، صبح زود به بهشت زهرا می روی؟ "این عمار" را آنجا باید گفت. آنجا باید با آسمانی ها درد دل کرد. مزارعمار آنجاست. مزار ذوالشهادتین آنجاست. آنجا جای باصفایی است. قبرستان اینجاست. اینجا "چاه" است و آه تو را برادران سابقت نمی شنوند. این ملت بود که چشمان بصیرتش باز بود. ما دست خدا را در این حوادث دیدیم که از آستین تو بیرون آمده بود. برو ای جانباز انقلاب و حرفهایت را به امام بزن. بگو که خواص، بعد از روح خدا چگونه تنهایت رها کردند. بگو به امام، اسرار مگو را. حرف هایت را بزن. با "چمران" با "کریمی" با "برادران دستواره" درد دل کن. به شهدا بگو که کجایند؟ به شهدا بگو ناگفته ها را. به شهدا بگو حرف ما را. به شهدا بگو:

برخیزید، برخیزید. برخیزید/برخیزید ای شهیدان راه خدا/ای کرده بهر احیای حق جان فدا/کز قطره قطره خون پاک شما/می روید تا ابد در وطن لاله ها/برخیزید. برخیزید/رهبر آمده کنون در کنارتان/ تا سازد غرقه در بوسه خاک مزارتان/ تا گیرد خون بهای شهیدان ز اهرمن


***

"الموس الموس خلصنا من الکیبورد یا رب". . . خسته از این همه دلتنگی، رفته بودم بهشت زهرا، شب جمعه ای که گذشت. جوانکی که موهایش را شبیه "رود گولیت" درست کرده بود و در آن سوز و سرما، دم پایی لاانگشتی پا کرده بود از من نشانی مزار "شهیدپلاک" را پرسید. گفتم: پلاک نه، "پلارک". گفت: همانی که قبرش بو می دهد. گفتم: بوی چی می دهد؟ گفت: بوی گلاب. با انقلاب لج کرده بودم. به او گفتم: اینها خالی بندی است. گفت: ولی شنیده ام این شهید، مریض شفا می دهد. گفتم: خرافات است. گفت: حالا قبرش بو می دهد یا نه؟ گفتم: من الان سرما خورده ام، ولی تا به حال، مزار این شهید را بو نکرده ام. گفت: مادر بزرگم بو کرده، می گوید؛ یک بوی خوبی می دهد. گفتم: کاری ندارد؛ عوامل رژیم هر روز صبح می آیند و روی این قبر، گلاب قمصر می پاشند. عجب حالی گرفتم از انقلاب. یک، هیچ به نفع من! گفت: طرفدار موسوی هستی؟ گفتم: آره. طرفدار خاتمی و به خصوص کروبی هم هستم. می میرم برای شیخ. خونی که در رگ ماست، حیف که به گروه خونی کروبی نمی خورد! ! !  و الا هدیه می دادم به شیخ. کروبی اگر رهبر بود، "شهرام" می شد رئیس جمهور. گفت: پس چرا ریش داری؟ قیافه ات شبیه بسیجی هاست. گفتم: صورتم لاغر است و ریش می گذارم تا پرپشت تر نشان دهد. گفت: اول یک خورده ترسیدم. گفتم: از چی ترسیدی؟ گفت: خیال کردم تو هم با اینهایی. گفتم: با کیا؟ گفت: با همین ها دیگه. گفتم: تو نظام را قبول داری؟ گفت: نه. گفتم: انتخابات به کی رای دادی؟ گفت: به احمدی نژاد. گفتم: احمدی نژاد را قبول داری؟ گفت: اول خیلی قبولش نداشتم اما شبی که در مناظره علیه آقازاده ها حرف زد خیلی باهاش حال کردم. گفتم: چطور نظام را قبول نداری ولی به احمدی نژاد رای دادی؟ گفت: چون علیه مفسدین اقتصادی حرف زد. گفتم: اینها همه اش حرفه، کدام مفسدین اقتصادی؟ گفت: همین ها را می گم دیگه. گفتم: خامنه ای را قبول داری؟ گفت: تو قبولش داری؟ گفتم: من از تو سئوال کردم. گفت: مادرم می گوید؛ "خامنه ای طرفدار ماهاست". گفتم: خانه تان چند متر است؟ گفت: 60 متر. گفتم: بنده خدا! تو که رسانه نداری. حرفت به گوش کسی نمی رسد. گفت: مادر م می گوید خامنه ای اگر نبود اینها ما را داخل آدم حساب نمی کردند. گفتم: مادرت را نگفتم. گفت: مامور پمور که نیستی؟ گفتم: نه. گفت: ولی به قیافه ات می خوره ها. گفتم: کدام مامور شلوار لی می پوشد؟ گفت: راست میگیا. من میگم این خامنه ای می خواهد درست کند اما اینها نمی گذارند. گفتم: مشایی را می شناسی؟ گفت: تو خدمت یک دوست داشتم فامیلی اش مشایی بود. در جیبش مواد پیدا کردند، رفت حبس. گفتم: هدیه تهرانی را می شناسی؟ گفت: بازیگره؟ گفتم: نه، عکاسه! ! گفت: من با پرویز پرستویی حال می کنم. گفتم: الان به نظر تو حق با سران فتنه است یا این طرف؟ گفت: برو فکر نان کن که خربزه آب است. گفتم: بچه کجایی؟ گفت: قلعه حسن خان. گفتم: نظرت درباره فتنه اخیر چیست؟ گفت: خیلی بد شده. الان پدرم کارگر است، عصرها می رود مسافرکشی. الان یک کیلو گوشت چنده؟ گفتم: گرانی را نگفتم. گفت: پس چی؟ گفتم: بفرما، اول شما بردار. گفت: خیلی ممنون آبجی، فاتحه اش را می فرستم. . . خواهر بسیجی بودآ؟ گفتم: آره. گفت: من خودم الان دوجا دارم کار می کنم. همیشه هشتم گرو نهم است. گفتم: ازدواج کردی؟ گفت: نه. گفتم: چند سالته؟ گفت: 31 سالمه. تو چند سالته؟ می خوره 35 ساله ات باشه. گفتم: هم سن ایم. گفت: برای چی ریش گذاشتی؟ گفتم: گفتم که. گفت: می زننا! گفتم: کیا؟ گفت: همین سبزا دیگه. گفتم: سبزا میگن،  اینا اونا رو می زنن. گفت: ما آخرشم نفهمیدیم تو این مملکت کی داره حرف راست میگه؟ گفتم: "آملی لاریجانی" رو می شناسی؟ گفت: رئیس مجلسه دیگه! ! ! ! گفتم: علی مطهری رو می شناسی؟ گفت: همون که اول انقلاب شهید شد؟ گفتم: اون اسمش "مرتضی" بود. گفت: "علی" دیگه کیه؟ . . . یه رفیق داشتم؛ "علی". قیافه اش کپی تو بود. اول دیدمت خیال کردم اونی. عشق "داریوش" بود. عین تو ریش داشت و شلوار لی می پوشید. خدا رحمتش کنه. پیک موتوری بود؛ اسلامشهر تصادف کرد، رفت زیر کامیون. باباش معتاد بود؛ یه تنه خرج شون رو می داد. الان یکی از خواهراش خراب شدن. اون دو تای دیگه میرن سر کار ولی چون به چشم خواهری خوش گلن، صاحب کار بهشون میگه باید دومنظوره باشین! می فهمی که دارم چی میگم؟ الان وضع جامعه خراب شده. خود ما پنج نفریم، داریم تو قوطی کبریت زندگی می کنیم. آخرشم نگفتی مزار این یارو شهیده کجاست. گفتم: من مزار "ندا" را می دانم. گفت: ندا دیگه کیه؟ گفتم: در راه جنبش سبز شهید شد. اسمش "ندا آقا سلطان" بود. گفت: سلطان فقط"علی پروین". ما ندا مدا حالیمون نیست. تو رختکن یه فحش رکیک می داد به بازیکن، یارو نیمه دوم مثل خر می دوید. گفتم: فحش رکیک! ! ! ! گفت: چیزی گفتی؟ گفتم: نه! گفت: داش، اصلا بینم مگه زنها هم بمیرن شهید حساب میشه؟ گفتم: فعلا خر تو خره! گفت: این همه شهید برای چی خون دادن؟ که الان وضع اینطوری باشه؟ ! گفتم: الان جنگ بشه میری جبهه؟ گفت: مگه خرم! تو می ری؟ گفتم: مگه خرم! گفت: ولی من میرم. گفتم: خریت نکن. گفت: "خرما"هه عجب چسبیدا. دم آبجی مون گرم. گفتم: به نظر تو در انتخابات تقلب نشده؟ گفت: مگه بازم رای گیری بود؟ گفتم: همون ریاست جمهوری را میگم. گفت: 7ماهه گذشته که، این سوسول موسولا هنوزم ول کن نیستن؟ ببین داش، انقلاب خمینی از همین پایین شهر شروع شد. از بالا شهرم مگه چیز می شه؟ . . . اصلا خوب مخ ما رو تیلید کردیا. گفتم: داریم حرف می زنیم. گفت: ما داداش ساعتمون به همین وقت ایرون میزونه. فهمیدی؟ داداش بزرگم وقتی شهید شد من یه الف بچه بودم. اونو تو قبرنکردیم که اینا حالا زرت و پرت زیادی کنن. گفتم: کیا؟ گفت: فرقی نمی کنه همشون. گفتم: داداشت کجا شهید شد؟ گفت: نمی دونم، فکر کنم تو چیز بود. گفتم: تو چی؟ گفت: کربلای پنج بود، چهار بود؛ آهان تو دهه فجر بود؛ یعنی توی. . . گفتم: والفجر هشت؟ گفت: تو هم مثل اینکه اهل بخیه اییا. "داش اصغر" حتی جنازه شم برنگشت. گفتم: اینجا را می بینی؟ مستقیم میری تا آخر. به اون میدونه که رسیدی، به هر کی بگی، نشونت میده. گفت: تو نمی یای؟ گفتم: نه. گفت: با این شهید نسبتی داری؟ خیلی شبیته! گفتم: نه. گفت: این گلها رو تو، روی این قبر اینجا گذاشتی؟ گفتم: نه. گفت: همه شون حیف شدن. گفتم: نه. گفت: اینجا فقط قبر پلارک بو می ده؟ گفتم: نه. گفت: سیگار می کشی؟ گفتم: نه. گفت: به موسوی رای دادی؟ گفتم: نه. گفت: کاری نداری؟ گفتم: نه. گفت: آخرشم نگفتی برای چی ریش گذاشتی!
"الموس الموس خلصنا من الکیبورد یا رب".

منبع: http://ghadiani.blogfa.com/post-28.aspx


کد مطلب: 63373

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdcbffb0.rhbfzpiuur.html?63373

الف
  http://alef.ir