بخاطر «کوثر»؛ دختر دو ساله شهید بیضائی

بخش تعاملی الف - مهدی نورمحمدزاده - تبریز

2 اسفند 1392 ساعت 10:50

اشاره: مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های بینندگان الف است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. بینندگان الف می توانند با ارسال یادداشت خود، مطلب ذیل را تایید یا نقد کنند.


1-خیلی سعی کردم خودم را به بی خیالی بزنم و بهش فکر نکنم، اما نتوانستم! آخر چه حسنی دارد گفتن و شنیدن از مجاهدی که هزار کیلومتر بیرون مرزهای «جمهوری اسلامی» برای حفظ مرزهای «انقلاب اسلامی» جنگیده و به شهادت رسیده! گیرم که هم شهری هم باشد، گیرم که هم قافله و هم درد هم باشد! حال و روز این روزهایمان قرابتی ندارد با حال و روز رزمندگانی چون او!


وقتی رسانه ها برای یک فوتبال قرمز-آبی «شهرآورد» می سازند و در «صور اسرافیل» می دمند تا عالم و آدم خبردار شوند... وقتی کارمندان ادارات هنوز پشت کامپیوتر ننشسته، سری به سایت های نرخ دلار و قیمت طلا می زنند...وقتی همه می دوند و له له می زنند برای خو گرفتن با واقعیات جهان امروز...وقتی آرمانگرایان دیروز ادای روشنفکران امروز را درمی آورند و تیغ روی آرمانها می کشند...وقتی «مرگ آگاهی» و «شهادت طلبی» جای خود را به «سیاست زدگی» و «عافیت طلبی» می دهد، نباید هم خبری از شهادت «محمودرضا بیضائی» ها در فضای کشور بپیچد و خاطر شریف مردم را مکدر کند! آن هم مردم ای که هر شب مجبورند اشک بریزند پای سریال ایرانی-هندی «آوای باران»!

۲-ایام جنگ بوسنی بود و صحبت از اعزام نیرو برای دفاع از مسلمانان مظلوم بوسنی.با بچه های مسجد می نشستیم و کل کل می کردیم برای همدیگر.حساب می کردیم که کدام شانزده سالمان تمام شده و بی اذن پدر می توانیم عازم جنگ شویم، که شنیده بودیم زمان جنگ شانزده ساله ها نیازی به اجازه ولی نداشتند.من که هنوز تا شانزده سالگی ام چند ماهی مانده بود، می خندیدم و می گفتم:«من که نیازی به اجازه ندارم! چون همراه پدرم اعزام خواهم شد! شما فکری به حال خودتان کنید!».

پنج شنبه ها هم می نشستیم و دور هم در اتاق کوچک پایگاه «روایت فتح» آوینی را تماشا می کردیم.همه بچه ها عشق جنگ بودند و له له می زدند برای شهادت.بعد گذشت این همه سال از آن ایام، حالا وقتی با همان بچه ها دور هم جمع می شویم از کار ، درس ، آپارتمان و ماشین و... صحبت می کنیم و گاهی هم نقد می کنیم سیاستهای کلان اقتصادی ، فرهنگی، سیاسی و.. دولتهای اول تا یازدهم را!

۳-هفته پیش در جمعی خانوادگی صحبت از درستی یا نادرستی رفتن به سوریه و جنگ با تکفیری ها بود.هر کس چیزی می گفت و نظری می داد.من مطابق معمول ساکت بودم و با خودم حرف می زدم.جنگ سوریه، جنگ وحشتناک و پیچیده ای است، مخفی و پنهان زیر لایه های مصالحی بزرگتر از خود جنگ! حضور در چنین جنگی دل شیر می خواهد و ایمانی ابراهیم وار.کار هر کس نیست سلاح به دست گرفتن در این جنگ چندلایه و پنهان. به خدا خیلی غصه دارد اینکه نمی توانیم جار بزنیم جنگیدن بچه های ایرانی در سوریه را! بغض آور است اینکه مجبوریم هویت شهدای جنگ سوریه را زیر عنوان «مدافع حرم» پنهان کنیم! باز گلی به جمال «سیدحسن نصرالله» و «حزب الله» اش که با پیشانی باز، سینه چاک کرده اند برای دفاع از حریم تشیع و مرزهای عقیدتی انقلاب اسلامی ایران!

۴-فرصتی پیش نیامد برای حضور در مجلس شهید «محمودرضا بیضائی» و عرض تبریک و تسلیت به برادر عزیز جناب احمدرضا بیضائی.شاید هم صلاح در همین بود که امثال بنده را که «قبرستان نشینان عادات سخیف»ایم در مجلس «آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته» راه ندهند! کاش کسی شجاعتی همانند آقامهدی باکری داشت و جلو مجلس ایشان بانگ می زد:«اینجا مجلس از جان گذشتگان است! هر کس از جان گذشته نیست، داخل نیاید!».شاید آن وقت «کوثر» دختر دو ساله محمود رضا، با دیدن مجلس و منبری چند نفره، عظمت و پاکی پدرش را بیشتر می دید و می فهمید! شاید هم دلش می شکست از غربت و تنهایی پدرش و اشک می ریخت...اشک هایی هم جنس با اشک های دختری سه ساله، مدفون در شام!


کد مطلب: 216671

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdca0inu649n6i1.k5k4.html?216671

الف
  http://alef.ir